1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

دزد ‌خروس – داستان کوتاه

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

‌دویچه وله دری در سلسله مطالب فرهنگی که به مناسبت عید نشر می کند، پنج داستان کوتاه از نویسندگان افغان را نیز به نشر می رساند. این داستان را عزیز الله نهفته نوشته است.

https://p.dw.com/p/15qWN
عکس: gilidhor/Fotolia

معرفی نویسنده
عزیز الله نهفته در سال ۱۳۵۱ خورشيدی در شهر کابل به دنیا آمد. او دوره ابتدایی و ثانوی را در لیسه ء استقلال درس خواند و پس از فراغت از آنجا (ليسه فرانسوی کابل) تن به مهاجرت داد و اکنون در سویدن زندگی می نماید. او سوای سرودن شعر، داستان نیز می نویسد. سرودن شعر را با نشر نخستين مجموعه شعري اش (سفر به حجم بيکران شط) آغاز نمود و چندی بعد مجموعهء داستانی "نقش های موهوم" را به نشر رساند. او چند مجموعه شعری چاپ شده و چاپ ناشده و يک رمان نیز دارد.
***
شاخه‌های برهنه از دیوار کوتاه به بیرون خزیده بودند و سایه‌ی موهوم‌شان روی پیاده‌رو خاموش و مات نقش بسته بود. شب بی‌ماهی بود و در آن تاریکی سیال و لزج، چراغ‌کم‌نوری در حویلی قربان پرتو‌افشانی داشت‌.

‌جگرپاره (در کودکی مادر او را جگرپاره صدا می‌زد و از همین‌رو بچه‌های محله به این نام صدایش می‌زدند و حالا او هم این نام را، بخواهی نخواهی، پذیرفته بود و انگار نام اصلی‌اش باشد، خود را به این نام معرفی می‌کرد.) به چپ و راست کوچه نظر انداخت و به باریک‌راهی اندیشید که کوچه را اریب می‌برید و به سوی قبرستان می‌رفت. زیر زبان به روزگار فحش داد و به جیب‌های خالی‌اش دست کشید. مدتی می‌شد که بوی پول‌های کاغذی را نشنفته بود.

‌جگرپاره فراموش کرده بود که چی زمانی غذای شکم‌سیر خورده است؛ اما خوب به یاد داشت که مدت زیادی می‌شد سر قبر بابَه‌چَرسی ننشسته و پرهای قطعه را به دست نگرفته بود. به کلی بی‌پول بود و دستش به چیز دندان‌گیری بند نشده بود.

‌b#bاز دور، از قبرستانی که در پشت خانه‌های محله واقع شده بود، ناله‌ی ‌ضعیف یک گربه می‌آمد. جگرپاره زیر زبان گفت: «مثلی‌که باز گربه‌یی به کفترهای شمس شبیخون زده، و حالا از درخت ارغوان بالای سر قبر بابه‌چَرسی از پا آویزان است.» (انگار شمس قرار گذاشته بود، هر باری که گربه‌یی به کفترهایش شبیخون می‌زد، گربه را می‌گرفت و زنده از درخت ارغوانی که بالاتر از قبر بابه‌چَرسی رویده بود، می‌آویخت.‌)

‌جگرپاره برای گربه اظهار تأسف کرد و با خود گفت: «اگر سالم برگشتم، رهایش ‌می‌کنم.»

‌جگرپاره گام‌هایش را کندتر کرد و از دیواره‌ی کوتاه به حویلی قربان چشم دوخت. در زیر نور ضعیف چراغ برق قربان را دید که با شکم برهنه روی تخت افتاده بود و شکم گنده‌اش با هر نفسی تا و بالا می‌رفت.

‌در آن محله‌ی فقیر‌نشین، هیچ‌کس، چیزی نداشت که نگران از دست دادنش باشد. دزد با خود اندیشید: ‌قربان هم که چیزی ندارد.‌ بعد چشم‌های گرد‌گرد و چهره‌ی گلگون قربان در نظرش آمد که می‌گفت: «جگرپاره، کجا بخیر!»

‌دیری بود که کینه‌ی او آهسته‌آهسته در ناخود‌آگاه جگرپاره رشد کرده بود. وقتی به شکم گنده‌ی قربان دید، تصور کرد که نان تمام عالم را او خورده است. فکر کرد حق او و حق تمام بچه‌های فقیر محله را او خورده است و حالا آرام و مست از غذای چرب افتاده و خوابیده است. تفی به زمین انداخت و به تمام مفت‌خوران لعنت فرستاد. (انگار او خود مفت‌خور نبود و از سر صبح تا شام گاو‌گم مشغول کار بود!)

‌حالا به یاد نداشت که کی و چی وقت با قربان دعوایش شده بود. ‌شاید روز جمعه بود؛ قربان با خروس زخمی‌اش، کنار قبر بابه‌چَرسی نشسته بود و می‌گفت: «همین جگر پاره‌ی لعنتی، خس‌دزد نافهم است که برایم دروغ گفت، ترس از خدا دارم که چیزی نمی‌گویمش.»

عزیز الله نهفته چند مجموعه شعری، داستان های کوتاه و یک رمان در کارنامه ادبی اش دارد.
عزیز الله نهفته چند مجموعه شعری، داستان های کوتاه و یک رمان در کارنامه ادبی اش دارد.عکس: Azizullah Nahofta

‌بچه‌ها گفتند: «جگرپاره‌ی بیچاره چی گفت؟»

قربان تاج خون‌آلود خروس زخمی‌اش را با لعاب دهن تر کرد و بعد آب غلیظ دهنش را پیش پایش تف کرد و گفت: «چی گفت! شما نبودید که گفت خروس پهلوان مردنی است. نگفت که چند بار از میدان گریخته، نگفت که یک میدان هم با خروسم نمی‌تواند بجنگد. لعنتی قسم هم خورد.»

‌جگرپاره صدای قربان را شنید که در مغزش طنین داشت. «لعنتی.» و با خود گفت: «من چی می‌دانستم که پهلوان خروس دیگری خریده است!» ‌و با نفرت سرش را تکان داد و ناله‌یی از ته‌‌دل کشید که شنیده نشد.

‌جگرپاره آب گلویش را قورت داد و از دیواره‌ی کوتاه به حویلی چشم دوخت. قربان هم‌چنان آرام خوابیده بود و شکم گنده‌اش بالا و پایین می‌شد. حویلی خاموش و سرد به نظر می‌رسید. در سه اتاق آن خانه‌ی پدری سه برادر قربان با زن و فرزند‌شان می‌زیستند و قربان با تنها خروسش، خودش را به تختی که حالا روی آن خوابیده بود، خلاصه کرده بود. او نه زن داشت و نه فرزند و اگر چیزی داشت، آن خروسش بود و بعد از روزی که در جنگ با خروس پهلوان زخمی شده بود، از جگرپاره کینه به دل گرفته بود و هر گاهی می‌دیدش زخم زبان می‌زدش و متلک برایش می‌بافت.

‌جگرپاره، نگاهش را به تاریکی رها کرد و درست در گوشه‌ی پایین تخت خروس قربان را دید که با طناب کوتاهی یک پایش به پایه‌ی تخت بسته شده بود. فکر کرد خروس، بزرگ‌ترین گنجی است که تا آن روز دیده است. با خود گفت: «هیچ که نه دوصد افغانی می‌خرندش!»

‌خواب سنگین قربان، جگرپاره را وسوسه کرد که از دیوار کوتاه بالا برود. با خود گفت: «خوب اگر بیدار شد که نمی‌کشدم.» ‌بعد مانند بازیگر یک سیرک، از دیوار با ساده‌گی بالا رفت و به آهسته‌گی خود را میان حویلی رها کرد و در تاریکی لزج خود را به تخت نزدیک ساخت؛ اما پیش از آن‌که دست جگرپاره به خروس برسد، خروس بال‌هایش را تکان داد و با آواز بلندی چیغ کشید.

ملا‌آذان، آواز‌ناله‌ی کسی که از درخت ارغوان آویخته شده بود، تمام فضای قبرستان را گرفته بود. قربان ثابت ساخت که خروسش را از کفتر‌های شمس بیش‌تر دوست دارد. ‌

نویسنده: عزیزالله نهفته
ویراستار: عارف فرهمند