1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

مسافر زمان

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

سعید با تعجب به آن جماعت نگاه می کند زیرا می بیند که تمام آدمها شاداب اند و در چهره های شان امیدواری عجیبی هویداست؛ مردان و زنان با هم در رابطه با موضوعات سیاسی بحث می کنند.

https://p.dw.com/p/15mGu
Dr. Mhammed Nadschibullah, Noor Muhammad Taraki, oDaud Khan, Rasul Sayyaf, Gulbuddin Hekmatyar, Modschaddedi
چهره های که در تاریخ سیاسی 60 سال اخیر افغانستان نقش داشته اندعکس: picture-alliance/dpa/AP/Henryhartley

حمید که از مکتب آمده است، خاله اش را می بیند که در بیرون دم ِ در نشسته است. بعد از اینکه در خانه از مریضی ها و وضع خراب صحیی اش بسیار می نالد، به سعید می گوید که برای سعید کار پیدا شده است و او (سعید) باید بلافاصله به کابل برود و در دکان کاکای خاله اش کار کند. سعید تا آنروز نمی دانست که خاله اش کاکایی هم دارد.

سعید با خود می اندیشد: کابل؟ اصلن امکان ندارد. زندگی بیدون مکتب، کتاب و آموختن؟ او آرزو دارد که در رشته ی تاریخ تحصیل کند. نا ممکن است که او مکتب را رها کند و به کار بپردازد. سعید با حالت افسرده در اطاقکی که لباسها و لوازم کهنه در آن است می رود. در آنجا بالاپوش کهنه ی را می یابد و در جیب آن یک قوطی گوگرد و یک عکس شب عروسی پدر و مادرش را. به عکس نگاه می کند و با التجا می گوید: "کمکم کنید!" ناگهان چشمش به نوشته ی عجیبی در پوش قطعی گوگرد می افتد: "روشنم کن، من روشنی زندگی ام." سعید با دستان لرزان اولین گوگرد را در می دهد.

به مجردی که گوگرد را در می دهد، دفعتاً خود را در یک صالون بزرگ پر از آدمها می یابد. شخصی سخنرانی می کند. برای سعید این شخص آشنا است. همه به وی احترام دارند. این مرد شباهتی با پدر سعید دارد. مرد در سخنرانی اش از پیشرفت و مدرنیته صحبت می کند و از اینکه علم و دانش باید در خدمت همه باشد، زن و مرد باید برای پیشرفت جامعه پهلوی هم کار کنند و از اینکه فقر و بدبختی باید ریشه کن گردد. بعضی از حاضرین کف می زنند و بعضی ها هم فریاد می زنند که به اعلیحضرت توهین نکنید. سعید می اندیشد: "اعلیحضرت؟ مگر نظام شاهی داریم؟" غالمغال در صالون بسیار است. سعید در گوشه یی تاریکی می رود، به چهار سو نگاه می کند و می خواهد بداند که در کجا است و اینجا چه خبر است. یادش از قوطی گوگرد می آید، یک گوگرد دیگر در می دهد . . .

Afghan parliament members listen to a speech by President Hamid Karzai, unseen, during the opening ceremony of the second year of the Afghanistan parliament in Kabul, Afghanistan, Saturday, Jan. 21, 2012. Karzai announced to parliament on Saturday that he has taken the lead in peace negotiations with the Hizb-i-Islami insurgent faction, meeting personally with radical Islamist militia representatives to push ahead with the peace process. (Foto:Musadeq Sadeq/AP/dapd)
تاریخ افغانستان نقش پارلمان این کشور را در دهه دموکراسی می ستایدعکس: AP

خاله اش نالش می کند، پایش درد دارد. سعید آهسته می پرسد که آیا خاله اش از دوران شاهی چیزی به یاد دارد. خاله اش با عصبانیت و فریاد جواب می دهد که او خیلی کوچک بود و با این سوالهای احمقانه چی را می خواهد کشف کند. خاله همچنان با عصبیت به سعید می گوید که فردا باید از مکتب خدا حافظی کند و دیگر درس هم نخواند که به دردش نمی خورد و از سعید می خواهد که پاهایش را ماساژ کند.

سعید می خواهد به هر قیمتی که شده، مانع این کار شود. او فقط یک راه گریز در ذهنش می آید و آنهم اینکه اگر زمان حال غیر قابل تحمل است پس بهتر است در گذشته زندگی کند. سعید قطعی گو گرد را بیرون می آورد و یک گوگرد دیگر را آتش می زند. باز هم خود را در میان یک جماعت می یابد. این بار اما تمام حاضرین، مرد و زن، ساکت اند. سعید متوجه می شود که در صالون پارلمان است و همه انتظار کسی را می کشند. ناگهان چشمش به پادشاه می افتد که شروع به سخنرانی می کند. پادشاه به حاضرین می گوید که اعضای پارلمان، نمایندگان ملت اند و در ترقی و پیشرفت مملکت سهیم اند. یک شخص به تنهایی، ار چند پادشاه نیز باشد، نمی تواند به تمام خواسته های ملت رسیدگی کند. سعید

باز هم همان مردی را که در محفل قبلی سخنرانی می کرد می بیند. سعید فکر می کند این مرد را می شناسد و تصمیم می گیرد با وی حرف بزند.

Mohammad Zahir Shah is seen in this July 16, 1963 file photo. Zahir Shah, the last king of Afghanistan who returned from three decades of exile to bless his war-battered country's fragile course toward democracy, has died, President Hamid Karzai said Monday July 23, 2007. He was 92. (AP Photo)
محمد ظاهرشاه مدت 40 سال پادشاه افغانستان بودعکس: AP

سعید با تعجب به آن جماعت نگاه می کند زیرا می بیند که تمام آدمها شاداب اند و در چهره های شان امیدواری عجیبی هویداست؛ مردان و زنان با هم در رابطه با موضوعات سیاسی بحث می کنند.

سعید با این مرد در یک رستورانت می روند. مرد که اسمش پرویز است برای سعید حکایت می کند که وی عضو پارلمان افغانستان است و می گوید که سعید همین لحظه شاهد با ارزش ترین لحظات در تاریخ افغانستان بوده است. پرویز وقتی می خواهد که در رابطه با سعید سوالهایی کند، سعید را ترس فرا می گیرد و می گوید که از آینده آمده است. پرویز می گوید: "اگر تو آینده استی پس من پریشانی ندارم."

سعید برای پرویز از زندگی و تصمیم خاله اش حکایت می کند و می گوید که می خواهد در گذشته زندگی کند. پرویز سرش را تکان می دهد و می گوید: "در زمان ِ که من زندگی می کنم، زمان جالبی است اما انسان نباید در گذشته زندگی کند. برو دوباره به آینده که زمان تو است. اینجا زمان تو نیست. تو باید زمان و سرنوشت خودت را در دست بگیری که در آن صورت زمان به نفع تو تغییر می کند." پرویز قوطی گوگرد را در دست سعید می گذارد و سعید یک گوکرد را آتش می زند.

روز بعد سعید به همرایی خاله اش سوی کابل حرکت می کنند. کاکای خاله اش مرد کهن سالی است اما سعید در اولین دیدار به او علاقمندی خاصی پیدا می کند زیرا او شباهت عجیبی به پرویز دارد. کاکا برایش می گوید که می تواند خانه ی جدید خود را ببیند. سعید اولاً در دکان می رود در آنجا کتابی توجه اش را جلب می کند. کتاب در مورد تاریخ دهه ی 60 افغانستان است. سعید با خود می اندیشد که آیا این کتاب از پدرکلانش بوده است؟ شاید این یک علامتی باشد.

خاله با کاکا ی خود با عصبیت حرف می زند و می گوید که این جوان از هیچ کاری نیست و مانند تمام مردان این فامیل جز به کتاب خواندن و حرافی به درد چیزی نمی خورد. کاکایش لبخندی می زند و می گوید که این گپ ِ بدی نیست. او هم مانند پدرش و من کاکای مادرش است، مانند پدر کلانش است؛ پرویز نیز در زندگی متوجه ارزشهای بسیاری بود و نه فقط کار و پول. سعید که اسم پرویز را می شنود، فکر می کند که چه تصادف عجیبی، شاید این هم یک علامت نیک است و بیشتر امید وار می شود.

سعید بالاخره داستان قوطی گوگرد را حکایت می کند. خاله اش با عصبیت حرفهایش را رد می کند اما کاکا با هیجان می شنود و می گوید که برادرش زمانی که پسر بچه ی بیش نبود، قوطی گوگرد عجیبی پیدا کرده بود که بر روی آن جمله ی "مرا روشن کن، من روشنی زندگی استم" نوشته بود.

سعید یک گوگرد را آتش می زند. پرویز خیلی خوشحال می شود که برادرش و نواسه اش را می بیند. اینبار اما باید با هم برای همیش خدا حافظی کنند زیرا فقط یک گوگرد دیگر باقی مانده است. پرویز به اصرار می گوید که وی همیشه با او خواهد بود و برادرش را وظیفه می دهد که از گذشته ها برای پرویز حکایت کند، از خوبی ها و اشتباهات آن زمان، تا سعید با آموختن از خوبی ها و اشتباهات گذشته، به سوی آینده ی بهتر حرکت کند.

Bild des afghanischen Autors Abdul Wahed Rafihi Copyright: DW/Rohullah Yaser Projekt: LBE, Learning by Ear Bild geliefert von Waslat Hasrat-Nazimi am 13.04.2011
عبدالواحد رفیعی ، نویسنده این داستانعکس: DW

خاله اش بالاخره حرفهای سعید را قبول می کند و می گوید که خوب شاید از سعید چیزی ساخته شود. کاکا پیشنهاد می کند که سعید به دِه بر گردد و مکتب اش را به پایان برساند و برای تحصیلات عالی به کابل بیاید و نزد کاکا زندگی کند و تا آنزمان هر گاهی که می خواهد، می تواند نزد کاکا مهمانی بیاید. همه با هم خدا حافظی می کنند. سعید در راه جانب دِه در جیبش دست می زند و قوطی گوگرد را در دست می گیرد و در ذهنش جمله ی "من روشنی زندگی استم" خطور می کند.

نویسنده : عبدالواحد رفیعی

ویراستار : نصرالله نوری

عبور از قسمت بیشتر در این زمینه

بیشتر در این زمینه