1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

"چرا بهره ی ما همه غفلت است"

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

به مناسبت نوروز سال 1391، بخش افغانستان دویچه وله به آرزوی آن که این سال دورازخشونت باشد، سلسله مطالب ‏فرهنگی را به نشر می رساند. مطلب کنونی، خاطراتی از حمید عبیدی، مدیرمسوول صفحه انترنتی آسمایی است.

https://p.dw.com/p/14OwR
عکس: privat

تا جايي كه به ياد دارم اولين ترانه يي را كه ياد گرفتم و خواندم "زنده باد شاه، زنده باد قوم، سربلند باد بيرق افغان ..." بود. این ترانه را در كودكستان كارته سه كه نزديك خانه ی ما بود ياد گرفتم.

كودكستان از خانه ی ما فقط چند صد قدم فاصله داشت. وقتی كــه رخصت می شديم، خمچه چوبي را در دست می گرفتم و يكسر چوب را بر ديوار می چسپاندم و در حالي كه يكه راست طرف خانه روان می شدم، روي ديوارها و دروازه ها با چوب خط می كشيدم، تا می رسيدم به خانه. در راه خانه تنها یک سرک راه قطع می کردم. این سرك منطقه ی ما را به مركز شهر كابل وصل می کرد. اگر سرك رو به رو می رفت از پيش روي خانه ی ما هم تير می شد، مگر سرك «ناجواني» کرده و به طرف چپ و راست كه قير شده بودند تقسيم می شد و رو به رو يك سرك تنگ خامه بود.

به هر صورت چون در آن وقت موتر زياد نبود، گذشتن از سرك قير برای بنده، كه در آن وقت گرچه طفلك خورد سالی بودم،؛ چندان خطرناك نبود، چون اگر موتر در چند صد متري هم می بود، صبر می کردم و وقتی هر دو طرف را می ديدم و مطمين می شدم كه هيچ موتري نيست، آن وقت به يك دَو می گذشتم و وقتی به طرف دیگر می رسيدم، دلم از ترس و از تيز دويدن دُك دُك می کرد.

تا جايي كه به ياد دارم رمان "سه تفنگدار" الکساندر دوما، اولین روماني بود كه خواندم. راستش را بگويم این كتاب را پُت و پنهان از پدر محترمم خواندم. پدر بنده در آن وقت ها معلم بودند و طبعاً آدم با دسپلين و می خواستند بنده را عيناً مثل خود ایشان به مقام علم و كمال و جمال برسانند و به زيور تهذيب و اخلاق زينت ببخشند. از همين خاطر به نظر ایشان پيش از وقت بود كه غير از كتاب هاي درسي، كتاب هاي دیگر را بخوانم.

در آن وقت ها غير از خواندن «پتكي»يگان كتاب، مهمانی رفتن به خانه ی خاله یی كه اولادهايش به سن و سال من بودند از جمله تفريحاتي بود كه بعضي وقت ها نصيبم می شد. این خاله هم «خاله ی قرضي» بود چون خداوند بنده را لايق داشتن خاله ندانسته بود و من هم ناچار از خاله ی والده صاحبه ی خود به جاي خاله ی خود كار می گرفتم. در چنین يك مهماني بيست و چهار ساعته در خانه ی خاله بود كه راديو استعفاي داوود خان مرحوم را كه آن وقت صدراعظم بودند پخش کرد، كه سبب جگرخوني و حتا گريه ی خُرد و كلان خانواده ی خاله ی والده ی بنده شد. و چون همه گریه می کردند بنده هم از گریه فاميل خاله به گریه آمدم. و چون پدر محترمم هميشه می گفتند كه انسان هر كاري را كه می کند بايد درست کند و والده ی محترمه ام هم می گفتند كه در هيچ كاري نبايد از سيال و شريك پس بانم، شايد از همين سبب من از همه زيادتر و پرسروصداتر گریه کردم. البته اگر راستش را بگويم، آن وقت هيچ نمی فهميدم كه چرا و به خاطر چي گریه می كنم ... پسان ها كه كلانتر شدم عقلم قد داد و فهميدم كه چون شوهر خاله ی قرضي بنده صاحب منصب عسكري بودند، به داوود خان بسيار اخلاص و ارادت داشتند و خانواده ی ایشان همچنان و...

بنده تازه صنف هفت شده بودم كه مكتب ما از تعمير كهنه ی موقتي به تعمير نو ليسه ی عالي حبيبه نقل مكان کرد. آن وقت صنف ما كه صنف هفت بود، «پيشينه كي» بود. يك روز كه به مكتب می رفتم ديدم كه دور و بر مكتب را عسكر و تفنگ و تانك گرفته است. چون آن وقت تلويزيون نبود و بنده هنوز به سينما هم نرفته بودم، پس می توانم بگويم كه برای دفعه ی اول چنین چيزهایی را ديدم و پسانترها فهمیدم كه همین چيزهايی كه ديده بودم، تانك و توپ و تفنگ و عسكر و امثالهم بودند. این همان روزي بود كه پسان تر ها به نام «سه عقرب» ثبت تاريخ مظاهره چيان شد. مگر در آن روز اصلاً نمی فهمیدم كه چي گپ است و نیست. هر قدر كه عسكرها و صاحب منصب ها كوشش می کردند كه مرا بر سر عقل بيارند و بفهمانند كه واپس به خانه بروم، من شَله گي می کردم كه ني من بايد مكتب بروم، در غیر آن غيرحاضر خواهم شدم. می فهمیدم كه غيرحاضر شدن يعني نوش جان کردن يك شكم لت جانانه از دست مبارك قبله گاه صاحب محترمم خواهد بود. من در همین گير و دار بودم كه دستي را سر شانه ام احساس کردم و وقتی سر برگردانیدم كاكاي محترمم بودند كه به امر قبله گاه صاحب محترمم برای بردن من آمده بودند.

به هر صورت پس از آن روز بود كه من هم مثل مكتبي هاي دیگر فهمیدم كه مظاهره چيست و اعتصاب چيست و من هم مثل دیگران شدم مظاهره چي و مرده باد و زنده باد گفتن را ياد گرفتم. چون كم كم داستان هاي پليسي آگاتاكريستي و پرويزقاضي سعيد و امثالهم را خواندم، ياد گرفتم كه چی طور به مظاهره بروم بدون این كه قبلگاه صاحب محترمم خبر شوند. چون ايشان مظاهره چي نبودند و مظاهره را نديده بودند به این علت اگر هم از دست زنده باد و مرده باد گفتن صدايم می گرفت، خيال می کردند كه گلون درد شده ام و روانم می کردند نزد داکتر...

خوب خير، بالاخره مكتب را تمام کردم و پس از امتحان كانكور برای ادامه ی تحصيلات عالي به اروپا رفتم. جايي كه بورس تحصيلي اش نصيب بنده شد گرچه در دُم اروپا بود، مگر در چشم این خاكسار كه هنوز جاي دیگری را نديده بودم، همین دُم اروپا هم گوشه ی پيشرفته ی دنياي قرن بيستم بود و هر گام و هر قدمش برایم هزارها چيز نو و تعجب آور داشت و من كم كم فهمیدم كه وطن ما نسبت به دنياي پيشرفته چی قدر پس مانده است...

چون بچه ی خوب و سر به راه بودم و از بركت تربيتي كه تا آخر عمر بايد مرهون قبلگاه صاحبم باشم، به سيل و خوشگذرانی و عيش و نوش حلال و حرام هر دو علاقه و رغبتي نداشتم، در رخصتي پايان سال تحصيلي به جای رفتن به ساحل بحر و امثالهم با چند وطندار دیگر روان شدم به طرف وطن. چون پول كافي نداشتيم چار ناچار راه طولاني سفر زميني را انتخاب كرديم. پسان از این كار خود خوشحال بوديم- مطلب از سفـر زميني است، نه برباد دادن جواني و سوختاندن بورس اروپا - برای اين كه در مملكت هاي سر راه با چيزهاي بسيار جالب و ديدني آشنا شديم.

در راه هر نشانه ی پيشرفت و تمدن را كه می ديديم دل ما به حال وطن خود ما می سوخت و با يك ديگر در باره ی همین مسايل گپ می زديم و به اصطلاح سياست می کرديم.

خلاصه این كه «هي ميدان و طي ميدان و خار مغيلان ...» رسيديم به نزديكي سرحد تركيه و ايران كه آن را «ارض روم» می گویند. به گمانم هنوز پنجاه شصت كيلومتري به شهر سرحدي مانده بود كه در راديوي موتر خبري در مورد افغانستان پخش شد. همسفرهاي تركي ما با شنيدن آن خبر از خوشي ابراز احساسات کردند و به ما كه تنها نام ظاهر شاه، محمد داوود و جمهوريت را فهميده بوديم، به عنوان تبريكي و همبستگي نقل و شيرني و شربت تعارف کردند و چون نه ما زبان تركي می فهميديم و نه آنان زبان ما را، پیهم تكرار می کردند : " ترك، افغان ارقداش ؛ اتاترك، امان الله ارقداش... "

حال كه سال های بسیار گذشته اند، درست به يادم نمانده كه برادرها و خواهرهاي ترك ما "ارقداش" می گفتند و يا "ارکداش". اما به هر رو، بالاخره من و وطندارهاي دیگر فهميديم كه معنايش برادر است و فهمیدیم كه در افغانستان كودتا شده و داوودخان به عوض نظام شاهي، نظام جمهوري را اعلام کرده است. راستش را كه بگويم از این خبر خوش شديم و باور کردیم كه تا چند سال كم از كم برابر تركيه پيشرفت خواهیم کرد و خلاصه دنيا گل و گلزار خواهد شد. ..

خوشي ترك ها برای ما ديدني بود و تا جايي كه فضاي سرويس اجازه می داد، همسفرهاي ترك ما از جمله يگان زن و دختر شان- چون هنوز حزب اسلامگرا و امثالهم درك نداشت- رقص و پايكوبي هم کردند، تا ما به نمايندگي از ملت افغان شاهد احساسات نيك ملت ترك در برابر ملت افغان و جمهوريت افغانستان شويم.

عبیدی:زندگی آزمونگاه و آموزشگاه بزرگی است. و اما، آیا ما از روزگاران گذشته آموخته ایم ؟!‏
عبیدی:زندگی آزمونگاه و آموزشگاه بزرگی است. و اما، آیا ما از روزگاران گذشته آموخته ایم ؟!‏عکس: privat

وقتی كه از گمرك تركيه كه مامورينش هم مثل همسفرهاي ترك، ما را تبريكي گفتند، به گمرك ايران، داخل شديم وضيعت را بیخی دگرگونه یافتم. شب به تبريز رسيديم و چون تا صبح روز دیگر امكان ادامه ی سفر موجود نبود، ناچار بايد شب را در كدام هوتل سپری می کرديم؛ مگر به هر هوتلي كه می رسيديم به مجردي كه می فهميدند افغان استيم، می گفتند كه جاي خالي ندارند. كوتاه سخن كه برای يافتن جاي بسيار سرگردان شديم و ناچار به این نتيجه رسيديم كه این وضع با خبري كه از راديوي تركيه، شنيده بوديم بي ارتباط نیست.

فراموشم شده كه در عين روز كودتا بود يا به روز دیگر كه از راديوي "بي بي سي" شنيديم در كوچه هاي كابل سيل خون جاريست. ما كه تا آن وقت هنوز به مرض "بي بي سي" شنيدن مبتلا نشده بوديم و "بي بي سي" را خوب نمی شناختيم، از وارخطايي و ترس موهاي جان ما راست ایستاد. يك همسفرما شله بود كه از رفتن به افغانستان صرف نظر كنيم. بالاخره تصميم ما این شد كه چند روز را در تهران باشيم و اگر بتوانيم با خانواده های مان در كابل تماس بگيريم و پس از آن در مورد رفتن و نرفتن تصميم بگيريم.

خلاصه این كه پس از چند روز مطمين شديم كه خير خيريت است و به غير جوي پيشروي مسلخ در هيچ جاي دیگری جوي خون جاري نیست و می توانيم به خاطر جمعي كامل به افغانستان برويم.

از خط صفری سرحد اسلام قلعه كه گذشتیم روي خاك وطن افتاديم و خاك وطن را بوسیدیم و بوییدیم و بر چشم كشيديم و از این عمل وطنپرستانه ی خود احساس غرور و افتخار کردیم و باور ما شد كه واقعاً افغان استيم و شير افغان را خورده ايم و در رگ هاي ما خون افغان جاريست.

نمی دانم تاثير يكسال دوري از وطن بود يا تاثير جمهوريت و يا هم هر دو كه همه چيز وطن به نظرم بهتر و اميدواركننده تر می رسید ؟!

به هر صورت دو ماه رخصتي چنان زود گذشت كه باور ما نمی شد. در وقت پس رفتن علاوه از پسته و جلغوزه و كشمش وطني و يگان تحفه هاي دیگر مثل پوستين و موستين، عكس ها و بيانيه هاي رهبر انقلاب جمهوري و باني جمهوريت را هم گرفتم و برای این كه خراب نشنوند در جيب ديوار بكس قاق سفري گذاشتم شان.

وقتی به گمرك ايران در منطقه اسلام قلعه داخل شديم، باز هم احساس کردیم كه برخورد ايراني ها چندان دوستانه نخواهد بود. به راستي هم به مجردي كه يك مامور يونیفرم دار بكس قاق مرا باز کرد و عكس ها و بيانيه هاي رهبر انقلاب و باني جمهوريت را ديد، پيشانيش ترش شد و با لحن خشن پرسید : " آغااااا اين ها رو حكومت بـَهِ تان داده ؟! ..."

من هم قصدابرایش گفتم : " نه آغااااااا، اينو ره خودمون به شوق خود و پول خود مون خريدم تا به رفغايم در اروپا تحفه ببرم. خوب جناب سركار كه ميدونين بر خلاف سلطنت هاي استبدادي شرقي كه مال قرن هاي گذشته اند، جمهوريت يك نظام مترقي و عصري هستش ..." و چند گپ هم در توصيف جمهوريت و پشتيباني مردم از جمهوريت گفتم كه در گرونج حريف خورد و اعصابش را خرابتر ساخت و يا شايد هم چنین اكت کرد، يا به چشم بنده چنین رسید. از بركت جمهوريخواه بودن، من و همسفرهايم را يك تالاشي جانانه کردند و بكس هاي خطرناك داراي مواد جمهوريخواهانه ی ما را هم مهر و لاك کردند تا در داخل ايران مورد استفاده قرار نگيرند.

در موتر سرويسي كه به طرف تهران سفر می کرديم، متوجه شديم كه يك نفر چهارچشمي ما را زير نظر دارد و همگي ما كه در اروپا از نشرات اوپوزيسيون ايران چيز چيزي خوانده بوديم، بي شك و شبهه باور کردیم كه حريف حتما از مامورين سازمان جهنمي «ساواك» است. راستش كه از این ماجرا در پهلوي ترس مبهم، يك نوع احساس افتخار و غرور هم کردیم، چون رژيم ايران با آن که پشتیبانی امريكا را با خود داشت و با آن تمام قدرت و ثروت خود از ما چهار تا افغان محصل و چند عكس و بيانيه ی رهبر كشور ما ترسيده و برای تعقيب ما سازمان ساواك را توظیف کرده بود.

وقتی كه در تهران به قصد ارض روم - سرحد ايران و تركيه - به سرويس دیگر كه به يك شركت مسافرتي دیگر تعلق داشت، داخل شديم باز همان مامور مخفي ساواك را ديديم و فهمیدیم كه حريف بدون این كه جلب توجه کند، ما را قدم به قدم تعقيب کرده است. البته در نتيجه ی تبادل نظر سري با همسفرهاي دیگر به این نتيجه رسيديم كه يقيناً چند نفر مامور دیگر ساواك هم كه موفق به شناختن شان نشده ايم ما را تعقيب می كنند و این يك نفر شايد تنها برای بازي دادن ما به اصطلاح ايراني ها "خودشو لو داده". از همین سبب به مسافران دیگر ايراني هم با نظر شك می ديديم. با وجودي كه سازمان ساواك ما را تعقيب می کرد ولی از این كه از باني و رهبر و حكومت جمهوري افغانستان توصيف كنيم ترس نداشتيم. مگر ايراني هاي بيچاره از ترس ساواک، علاقه ی چنداني برای داخل شدن در این بحث نشان نمی دادند- عين همان مامور ساواك هم از جواب دادن به گپ هاي تحريك آميز ما پرهيز می کرد. به همین سبب احساس قوت و قدرت و افتخار می کرديم و اگر در ايران جاده ی مدرن می ديدم يا شهر و فابريكه و امثالهم، پيش خود می گفتيم : "اگر رژيم مرتجع و قرون وسطايي شاهي ايران توانسته چنین چيزهایی را بسازد، جمهوري افغانستان به حيث يك نظام مترقي حتما در چند سال بهترش را خواهد ساخت و مُلك ما به زودي نسبت به ايران پيشرفته تر و آبادتر خواهد شد..."

خلاصه این كه با خيال هاي خوش به طرف اروپا در سفر بوديم. وقتی كه از گمرك ايران گذشته و به گمرك تركيه رسيديم، احساس امنيت کردیم و اما در همین وقت بود كه مامور چشم سفيد ساواك به طرفم آمد و باب صحبت را باز کرد و پس از سلام و عليك و احوالپرسي چرب و نرم بالاخره گفت : "... آغا خواهش می کُنم اگه ممكن باشهِ پاسپورت تونه يه لحظه بدين به من.. ."

از این چشم سفيدي آقاي ساواكي تعجب کردم و ناراحت شدم و با تقليد از همان لهجه ی ايراني خودش گفتم: "آغا معذرت ميخام، اين سند هويت و مسافرتمه، چنين سندي رو كه نه ميشه داد به دست يه آدم بيگانه كه هيچ نه ميشناسيش..."

آقاي ساواكي با لحن نرم و دوستانه گفت: "آغاي افغاني هيچ دلواپس نباشين، اونه يك لحظه بدين به من و مطمين باشين كه همينجوري سالم و سلامت بـَهِتان تقديمش مي كنم".

گفتم :" نه معذرت ميخام، نه ميتونم خواهش جناب شما رو انجام بدم".

آقاي ساواكي پاسپورت خوده به طرفم دراز کرد و گفت : "بفرماين اينو به حيث ضمانت نزد تون نيگهدارين".

در جواب گفتم: "آغا من از شما هيچي نميخام و پاسپورتمو هم به كس نميدم، همين و السلام".

به هر ترتيب پس از عذر و زاري بسيار آقاي ساواكي مساله برای من و هموطنان همسفرم جالب شد و در حالي كه ما چهار نفر دورش را گرفته بوديم كه نتواند فرار کند، پاسپورتم را به دستش دادم و منتظر ماندم كه چي خواهد کرد. آقاي ساواكي پاسپورتم را كه رويش نوشته شده بود "جمهوري افغانستان"، با عشق عجيبي چند دفعه بوسید و به چشم هاي خود ماليد و در حالي كه اشك هايش جاري بود گفت: "آغا، شما افغاني ها خوش وختين كه جمهوري دارين، معلوم نيستش كه ما ايراني هاي بیچاره ی بدبخت، تا كي بايد جور اين نظام پدر سوخته ی شاهي رو بكشیم"....

از این گپ ها و حركات آقاي ايراني، من و افغان هاي حاضر دیگر از خوشي و غرور، بال كشيديم و به آسمان هفتم رسيديم. پيش خود فكر کردیم كه اگر دوست هاي تاريخي ما يعني ترك ها با شنيدين خبر به رقص آمدند و غير دوست هاي تاريخي ما يعني ايراني ها در برابر موفقيت ما به احترام سر خم می کنند، پس ما و امثال ما كه افغان استيم و خود را روشنفكر و اروپا ديده می دانيم، مگر مغز خر خورده ایم که از نظام جمهوري طرفداري نكنيم؟!

خلاصه این كه تا ثير ترانه هايي كه در كودكستان يادگرفته بودم و چيزهايي كه از بزرگ ها شنيده بودم همراه با تاثيرات دو- سه تا رمان شاه دوستانه یی كه خوانده بودم، يكجايي دود هوا شدند و ذره ذره ی وجود بنده شد جمهوريخواه...

این كه برسر جمهوري چي آمد و چی گونه جمهوري دموكراتيك شد- كه نه جمهوري بود و نه ديموكراتيك- و باز چی گونه نوبت دولت اسلامي رسيد- كه نه دولت بود و نه اسلامي- و بالاخره كار به امارت اسلامي رسيد كه در كل دنيا جوره ندارد و به گمانم در آينده هم نخواهد داشت، شما هم خبر دارید... زندگی آزمونگاه و آموزشگاه بزرگی است. و اما، آیا ما از روزگاران گذشته آموخته ایم ؟! به گفته ی فردوسی بزرگ:

جهان سر به سر حکمت و عبرت است

چرا بهره ی ما همه غفلت است

نویسنده: حمید عبیدی

ویراستار: فرهمند