اپیکور و چیرگی بر ترس از مرگ
۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبهاپیکور در سال ۳۴۱ پیش از میلاد یعنی هفت سال پس از مرگ افلاطون، در ساموس متولد شد و در سال ۲۷۱ پیش از میلاد، در آتن چشم از جهان فروبست. وی در آغاز تحت تاثیر آموزههای دمکریت بود. در سال ۳۱۰ پیش از میلاد، در جزیرهی لسبوس مکتب خود را بنیاد گذاشت و چهار سال پس از آن، در آتن به تدریس فلسفه مشغول شد. مدرسهی او در آنجا در باغی بود و به همین دلیل اپیکوریان را «فیلسوفان باغ» نیز مینامیدند. به محفل دوستان و هواداران اپیکور، زنان و بردگان نیز راه مییافتند و میتوانستند در کلاسهای درس وی شرکت کنند. شاگردانش او را به خاطر فروتنی و مهربانی و فرزانگی، چونان خدایی میپرستیدند.
مهمترین اثر اپیکور تحت عنوان «دربارهی طبیعت» باقی نمانده است، اما بسیاری از نامههای آموزشی و مجموعهای از گزارههای اساسی فلسفی او باقی مانده که نزدیک شدن به آموزههای اصلی او را ممکن میسازد. افزون بر آن در اثر «لوکرتس» متفکر اپیکوری نخستین سدهی پیش از میلاد، بازنمودی کامل از فلسفهی اپیکور وجود دارد.
اندیشههای فلسفی اپيکور ادامهی فلسفهی آتنی نبود، بلکه گرايش فردگرايانهای را دنبال میکرد که افلاطون و ارسطو تلاش کرده بودند در فلسفههای خود بر آنها چيره گردند. هدف فلسفهی اپيکور اين بود که به فرد راه نيکبختی شخصی را نشان دهد. بنابراين او پرسش از هدف زندگی انسان را به کانونیترین پرسش فلسفی خود تبديل ساخت.
اپيکور رانش اوليهی انسان را، جستجوی لذت میدانست که شاخص همهی موجودات زنده است. به نظر وی اما برتری انسان نسبت به موجودات زندهی ديگر در آن است که می تواند با استفاده از ابزار فکری خود، عالیترين لذت را برای زندگی خود تأمين کند. نه لذت حسی لحظهای و گذرا را، بلکه مجموعهی احساس خوشايندی که از چيرگی بر دردهای جسمی و رهايی از مزاحمتها و اختلالهای روانی برخاسته است.
به عقیدهی اپيکور، اختلالاتی که تعادل روانی را به مخاطره میاندازد و مانع نیکبختی انسان میشود، بیم از خدایان و ترس از مرگ است. هر کس که میخواهد سعادتمندانه زندگی کند، باید بر ترس خود از خدایان و مرگ چیره گردد. بنابراین تمام معنای فلسفهی نظری چيزى جز این نيست که این هدف در زندگی عملی مشخص فرد برآورده شود.
در مورد بیم از خدایان، اپیکور معتقد بود که این نتیجهی پنداری باطل است. زیرا خدايان در رويدادهای جهان ما نقشی ندارند و بويژه نمیتوان آنان را هدايتکنندگان زندگی انسان به حساب آورد. طبق فلسفهی اپيکوری، خدايان در مکانهايی ميان جهانهای جداگانه جای دارند و در آنجا زندگی بیدغدغه و رستگارانهای را میگذرانند، بدون اينکه در حوادث زمينی دخالت و در سرنوشت انسان شرکت کنند. اگر خدایان در زندگی زمینیان دخالت میکردند، دیگر ذاتهایی کامل نمیبودند، چرا که از منظر اخلاقی، مسئول کژیها و کاستیهای زندگی زمینیان میبودند.
اپیکور میپرسید: «یا خدا میخواهد پلیدی را در جهان از میان بردارد و نمیتواند، پس ناتوان است. یا میتواند و نمیخواهد آن را از میان بردارد، پس بد است. یا نمیتواند و نمیخواهد، پس هم ناتوان است و هم بد و در هر صورت شایستهی خدایی نیست. و سرانجام اگر خدا میخواهد و میتواند پلیدی را از میان بردارد، این پلیدی از کجاست و چرا از میان نمیرود؟».
به این ترتیب، اپيکوريان به مشيت و نيز ترس از مجازات خدايی بیباور بودند. به عقيدهی آنان، خدايان نه به انسان ياری میرسانند و نه او را پاداش يا عقوبت میدهند. به همين دليل قربانی و يا دعا کردن به درگاه خدايان، بیمعناست. بايد ترس از مجازات آنجهانی را که نمايندگان آموزهی ناميرايی نفس ادعا میکنند، در انسان از ميان برد.
اپیکور بیم از مرگ را نیز بیهوده میدانست. گفتیم که او در آغاز تحت تاثیر اندیشههای دمکریت بود. آموزههای اتميستيک دمکريت، برای اپيکور رهايی بخش بود و با کل صورت تفکر او همخوانی داشت. به عقیدهی اپیکور، روح نیز مانند کالبد، طبیعتی جسمانی دارد و از اتمها ترکیب شده است. استعداد دریافت حسی، خصلتی تصادفی است که از پیوند گذرای اتمهای روح و جسم بوجود آمده است. با مرگ، این پیوند گسسته میشود و از این طریق توانایی دریافت حسی نیز از میان میرود. بنابراین اگر مرگ به معنای عدم کامل دریافت حسی باشد، یعنی اینکه با عدم آگاهی و بیدردی همراه است، پس ارتباطی به ما ندارد.
از همین رو اپیکور در نامهای به شاگردش منویکویس مینویسد: «به این اندیشه عادت کن که مرگ ارتباطی به ما ندارد. زیرا همهی چیزهای خوشایند و ناخوشایند مربوط به دریافت حسی است. اما مرگ به معنی فقدان دریافت حسی است. بنابراین باید به این بصیرت رسید که مرگ ارتباطی به ما ندارد. زندگی میرا پرلذت است نه از آن جهت که به ما یک برجاهستی نامحدود ارزانی میکند، بلکه از آن جهت که بر خواهش نامیرایی چیره میشود. آری، بدترین شر که همان مرگ باشد، هیچ ارتباطی به ما ندارد. زیرا مادامی که ما زندهایم، مرگ حاضر نیست و به محض اینکه حاضر شد، ما دیگر وجود نداریم».
با آموزههای اپیکور، فلسفهی طبیعی غایت روشنگر خود را برمیآورد. فرد میتواند به یاری آن خود را از ترس مرگ و بیم از اشباح دینی برهاند. به این ترتیب، دیگر هیچ مانعی بر سر راه کسب لذت وجود ندارد.
اما به عقیدهی اپیکور، فرزانه تسلیم لذت لحظهای نمیشود و به پیامدهای واقعی جسمی و روحی آن میاندیشد. از همین رو در کنار لذت داوطلبانه، دردی را نیز برمیگزیند تا سپس بتواند به مرحلهی عالیتری از لذت دست یابد. زندگی در باغ اپیکور ساده و محقر بود. وی قناعت شخصی را با ارزش میدانست. نه از آن جهت که به کمترین بسنده کند، بلکه از آن رو که هنگام نداری، با کمترین راضی باشد.
اشارهای به اندیشهی سیاسی اپیکور نیزخالی از فایده نیست. گرايشهای فردگرايانهی عصرهلنيسم به شدت در اپيکور تأثيرگذار بود، اما روايتهای عشق هلنی به شهر و دولت، هنوز در اين فرزند آتنی زنده بود. اگر چه اپيکور و شاگردانش دولت را رد نمیکردند و آن را شرط نوعی از زندگی که خود توصيه میکردند میدانستند، اما با اين حال بهتر میدیدند که انسان در سياست دخالت نکند و زندگی حتی الامکان آرامی در پيش گيرد. از جمله شعارهای آنان اين بود که: «در خلوت زندگی کن!» و يا «خود را از زندان زندگی روزمره و سياست رها ساز!». به نظر آنان کسی خوب میزيد که ذهن را از تنشهای تند آزاد سازد و به آرامش درونی دست يابد. اگر پيامد چنين خواستهای، عزلت گزينی و رويگردانی از جهان نبود، به اين دليل بود که اپيکوريان برای دوستی ارزش والايی قائل بودند. طبق نظر آنان، در جمع دوستان، آن خوشبختی حاصل میگشت که نه از طريق «خود را وقف دانش کردن» به معنای ارسطويی آن قابل حصول بود و نه از طريق «شرکت در حيات سياسی و اجتماعی» به مفهوم دولتشهری و کلاسيک يونانی آن. اندرز اپیکور برای دوری از سياست، از موضع او قابل توجيه است. اگر تعادل روانی، ايده آل فرد است، نبايد اين ايده آل را تسليم رانشهای خطرناک شرکت در گسترهی عمومی ساخت و رستگاری فرد را به مخاطره انداخت.
بهرام محیی