1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

بلوخ، فیلسوف امید

۱۳۸۶ مرداد ۱۳, شنبه

۴ اوت ۲۰۰۷: سی سال از در‌گذشت ارنست بلوخ گذشت. بلوخ فیلسوف امید است، فیلسوف "آینده" است. او تاریخ را برای آینده باز می‌خواند، تا بداند چه می‌بایست می‌شد، که نشد، و بر این بنیاد حال چه باید کرد.

https://p.dw.com/p/BPZf
ارنست بلوخ
ارنست بلوخعکس: picture-alliance/dpa

زند‌گی

ارنست بلوخ (Ernst Bloch) در ۸ ژوئیه‌ی ۱۸۸۵ در شهر کار‌گری لودویگس‌هافِن (در ایالت راین‌لند–فالس آلمان) در خانواده‌ا‌ی یهودی به دنیا آمد. از نوجوانی استعداد فلسفی خود را نشان داد و هم‌هنگام گرایشش را به پرداختن به سیاست، سیاستی که جهان را تغییر دهد و بهتر کند. پس از به پایان رساندن دبیرستان به تحصیل فلسفه و فیزیک پرداخت. دکترایش را در سال ۱۹۰۸ گرفت با رساله‌ای در باب شناخت‌شناسی. در جوانی در ارتباط با محفلی بود که گرد ماکس وبر شکل گرفته بود. او در همراهی با گئورگ لوکاچ به این محفل راه یافته بود. جنگ جهانی اول که درگرفت، بدون ذره‌ای تردیدِ ناسیونالیستی، با آن مخالفت کرد. آلمان را ترک کرد و به سوئیس رفت.

در سال ۱۹۱۷ در لوکارنو کتاب "روح اتوپی" را نوشت، که اثری شاخص اندیشه‌ی فلسفه‌ی بلوخ است. پس از جنگ جهانی اول به آلمان بازگشت و در برلین اقامت گزید. در برلین با کسانی چون برتولت برشت، کورت وایل و آدورنو رفت‌وآمد داشت.

بلوخ پس از روی کار آمدن نازی‌ها، آلمان را ترک کرد و مجددا به سوئیس رفت. او را از آنجا راندند، پس به ایتالیا رفت و از آنجا راهی اتریش شد. در وین با کارولا پیوتروسکا (Karola Piotrowska, 1905-1994) آشنا شد. با وی ازدواج کرد. این ازدواج سوم او بود. کارولا و ارنست تا آخر عمر با هم ماندند.

اندکی پیش از غلبه نازی‌ها بر اتریش، ارنست و کارولا بلوخ اتریش را ترک کردند و راهی آمریکا شدند. آنان در آمریکا زندگی سختی را گذراندند. گذران زندگی با بشقاب‌شویی میسر می‌شد. با وجود این، ارنست بلوخ در آن سال‌های پرمشقت، که جهان درگیر جنگی فراگیر و از هر نظر بی‌سابقه بود، پرامیدترین کتاب خود را نوشت: "اصل امید".

کارولا و ارنست بلوخ پس از پایان جنگ و سقوط نازی‌ها به آلمان برگشتند، به آلمان شرقی که حوزه‌ی نفوذ شوروی بود و در آنجا در سال ۱۹۴۸ "جمهوری دموکراتیک آلمان" برپا شد. ارنست بلوخ را به عنوان مارکسیست و طرفدار شوروی در صدر نشاندند، اما دیری نپایید که از این کار پشیمان شدند. ارنست بلوخ نیز از طرفداری‌ای که از نظام استالینی کرده بود، پشیمان شد. انتقاد او به نظام چندان بالا گرفت که او را از کار تدریس بازداشتند و بازنشسته‌اش کردند. کارولا و ارنست بلوخ سرانجام آلمان شرقی را ترک کردند و در آلمان غربی اقامت گزیدند.

ارنست بلوخ در آلمان غربی به عنوان استاد مهمان در دانشگاه توبینگن به تدریس فلسفه پرداخت. "درآمد توبینگنی بر فلسفه" درسنامه‌ی این دوران است. کلاس‌هایش پرطرفدار بودند. شنوندگان عمدتا دانشجویانی بودند با رویکرد انتقادی. بلوخ "امید" آنان شد و بلوخ نیز به آنان "امید" بست. میان ارنست بلوخ و رودی دوچکه (Rudi Dutschke)، از رهبران جنبش دانشجویی آلمان رفاقتی تنگاتنگ برقرار بود.

بلوخ در ۴ اوت ۱۹۷۷ در‌گذشت.

بلوخ، ۱۹۶۶
بلوخ، ۱۹۶۶عکس: AP

فلسفه‌ی امید

الگوی هستی‌شناسی سنتی درخت است، درخت، که از ریشه برمی‌آید، می‌بالاید و شاخه شاخه می‌شود. اصل، ریشه است. در هستی شناسی بلوخ اصل ثمره‌ی نهایی است، آن جوانه‌ای است که نوک تاج درخت است. اصل نه بودن، بلکه شدن، نه بودگی، بلکه شوندگی است. هستی هر پدیده آن چیزی را نیز در برمی‌گیرد که آن چیز هنوز آن نشده است. "هنوز-نه" جزئی از هستی است، پاره‌ی اصلی هستی است. فلسفه‌ی بلوخ فلسفه‌ی "هنوز-نه" است، بر این پایه "فلسفه‌ی امید" است: الف هنوز ب نه-شده است، امید می‌رود که بشود. امید در جان جهان است، امید جان جهان است.

اوتوپی مشخص

از ابتدا به رنگ و بوی متافیزیکی و عرفانی ارنست بلوخ انتقاد شده است. انتقاد شده است که سوسیالیسم او به سوسیالیسم تخیلی می‌ماند. هابرماس، به عنوان نمونه، بلوخ را شلینگ مارکسیست نامیده است، به این اعتبار که شلینگ فلسفه‌‌ای درباب طبیعت داشت که به یک جهان‌بینی عرفانی می‌مانست؛ بلوخ نیز چون او می‌اندیشد، با این تفاوت که ترقی‌خواه است و از زاویه‌ی امیدش به برابری و رهایی همه‌ی انسانها به مارکسیسم نزدیک شده است.

بلوخ این نظر را رد کرده است که وی به دنبال ناکجاآباد است و به جای فکر مشخص به نجات، در اندیشه‌ی منجی‌ای است که انتظار دارد در آینده‌ای دور از ذات هستی برون جهد. او بدین جهت نه از اوتوپی، بلکه از اوتوپی مشخص سخن می‌گوید، از آن اوتوپی‌ای که حضور مشخصی در واقعیت دارد، می‌شود آن را دید و کاری که بایستی کرد، کمک به آن است که نیروهایش را گرد آورد و خود را از چنگ واقعیت برهاند، از چنگ واقعیتی که از آینده گریزان است، ارتجاعی است، یعنی می‌خواهد به گذشته رجعت کند.

امید پوچ ایدئولوژی‌ها

انسان بدون امید نمی‌تواند زنده باشد. پرسیدنی است اما، اگر انسانها امید مشخصی نداشته باشند، بر سر آنان چه می‌آید. ممکن است از ناامیدی تباه شوند. این نیز ممکن است که به جای امیدهای مشخص و واقعی، امیدهایی واهی در سر بپرورانند.

آیا وقتی که توده امیدهای مشخص خود را از دست بدهد، اتوپی مشخصی نداشته باشد و آینده را نتواند واقع‌بینانه بسازد، به دلیل نیازش به امید اسیر ایدئولوژی‌هایی نمی‌شود که امیدوار می‌سازند، اما به جای هدایت به سوی بهشت موعود جهان را به یک جهنم تبدیل می‌کنند؟ بنیادگرایی دینی چنین ایدئولوژی‌ای است. می‌توان گفت که هرگاه مردمی امید مشخص به تغییر را از دست بدهند، آن آمادگی را می‌یابند که به دام این ایدئولوژی بیفتند.

ابن‌سینا و چپ ارسطویی

ارنست بلوخ نوشته‌ی مختصری در باره‌ی ابن سینا دارد. عنوان آن "ابن‌سینا و چپ ارسطویی" است. منظور وی از "چپ ارسطویی" آن خط عقل‌گرایی است که از ارسطو به ابن سینا، از طریق فلسفه‌ی مشائی ابن رشد به عقل گرایی و وحدت وجود اواخر قرون وسطای اروپا می‌رسد، جوردانو برونو را به اسپینوزا پیوند می‌دهد و سرانجام هویت آشکار ماتریالیستی پیدا می‌کند.

ارنست بلوخ متخصص فلسفه در جهان اسلام نیست، بدین جهت منقدان نوشته‌اش درباره‌ی ابن سینا را چندان دقیق نمی‌دانند. اهمیت کتاب در تأکید بر عقل‌گرایی مشائی است که آن ظرفیت را داشته است که در ترجمان اروپایی خود، نظرهایی را به خود جلب کند، که برخی تکانه‌های فکری مهم آغاز عصر جدید را برانگیخته‌اند.

اگر ارنست بلوخ زنده بود...

اگر ارنست بلوخ زنده بود و بنیادگرایی اسلامی را می‌دید، شاید بنیادهای فکری آن را در جریان‌های ضد مشائی می‌جست، در جریانهایی که نمودی از کارکردشان این است که فلسفه را در جهان اسلام کشتند و امکان نظری نگرش نقاد به واقعیت را از انسانها گرفتند. اگر نگرش نقاد وجود داشت یک اتوپی پوچ، جای امیدهای مشخص را نمی‌گرفت.

م. رضا