تك مضراب / گفتگو با خودم
۱۳۸۵ مهر ۲۸, جمعه۱ـ اين آقای كوشا رفيقت خيلی خوشصحبته، چه كاره است؟
- ايشون راستش دانشگاه درس ميداده، حالا اينجا راننده ی تاكسىيِه.
- عجب، تقريبا مثل يوشكا فيشر، وزير امور خارجهی سابق آلمان. البته كار فيشر برعكس بوده. اول راننده تاكسی بوده، حالا رسيده به استادی دانشگاه.
۲ـ عشق بىحاصل كه مىگن كدومه؟
عشق متعصبانی است كه عاشق مرگند. تا بهش نرسيدند كه عشق بىجوابه. وقتی هم رسيدند، لااقل برای خودشون بىحاصله.
۳ـ راستی چرا مىگن علم بهتره يا ثروت؟ مگر اين دو با هم ممكن نيست؟ - چه عرض كنم، قديمها كه به علم دانش ميگفتند و به ثروت خواسته و به گل سرخ فقط گل، شاعری گفته بود:
دانش و خواسته است نرگس و گل،
كه به يكجای نشكفند به هم.
آنكه را دانش است خواسته نيست،
وآنكه را خواسته است دانش كم.
۴ـ بالاخره رييس جمهور با اهل قلم قرار يك ديدار گذاشته. نكنه ميخواد دلشون را به دست بياره!
- نه بابا، فوقش ميخواد دست بذاره رو دلشون
۵ـ ولی جان عزيزانت تو يكی دست رو دلم نذار كه خونه!
- نميذارم بابا نميذارم البته تا برنامه ی بعدى.