1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

«تنهايى» همچون موضوع ابدى ادبيات

۱۳۸۴ خرداد ۱۶, دوشنبه

تنهايى موضوعى‌ست همسال و سن انسان. موضوعى كه همچون يكى از بنيانهاى هستى انسانى مورد ستايش يا شكوه و شكايت قرار گرفته است. اين نوع از هستى انسانى در موقعيتهاى ويژه‌اى مانند بيمارى و مرگ، چنان خود را آشتى‌ناپذير و با درخششى غيرقابل‌انكار جلوه‌گر مى‌كنند كه ديگر نمى‌تواند بسادگى موضوعى شود براى بازيها يا سرگرمى شاعرانه و ادبى!

https://p.dw.com/p/A6H0
عکس: Bilderbox

دوران باستان تصويرى مثبت از تنهايى همچون فضيلت و محملى براى خلاقيت نشان مى‌دهد. سده‌هاى ميانه با پشتوانه‌اى دينى تنهايى را در شكل نوعى عزلت‌جويى و در خود و با خود بودن عارفانه كه انسان را به مبدأش نزديك مى‌كند، در سپر حفاظى خود جاى مى‌دهد. تازه در دوران پيشرفتهاى اجتماعى عظيم و از مد افتادن هنجارها و ارزشهاى عرفى و عارفانه است كه تنهايى منظرهاى مثبت خود را از كف مى‌دهد و بخصوص در قرن بيستم از آن همچون پديده‌اى دهشتناك و نفس‌گير سخن مى‌رود بى‌آنكه با هاله‌اى فريبنده و دروغين تزيين شود. در اينجا تنهايى دردى تلخ مى‌شود، رنجى كشنده و فرساينده.

در چنين موقعيتى‌ست كه آنتون چخوف روس مى‌گويد: ”محبوب من، هر چقدر هم آدم بخواهد فلسفه‌بافى كند، بازهم تنهايى چيز دهشتناكى‌ست“. و هموطن او واسيلى روزانف با كلامى بى‌پرده‌تر: ”هر انسانى فقط براى خود يك «من» است. براى همه، او «او» است. اين آن «تك‌نفر» عظيم است. چگونه مى‌شود با توجه به اين امر مسلم از سر ياس گريه سر نداد“.

اوكتاويو پاز شاعر مكزيكى به تنهايى انسان در دوران مدرن از منظر ديگرى مى‌نگرد: ”انسان تنها موجودى‌ست كه به تنهايى خود واقف است، تنها موجودى كه «ديگرى» را مى‌جويد. سرشت او (...) گرايش به اين است كه خود را در «ديگرى» واقعيت ببخشد. چنين است كه انسان حسرت رابطه و جستجوى آن است. انسان هرآينه خويشاگاه باشد، غيبت «ديگرى» را حس مى‌كند، يعنى تنهايى را“.

تنهايى انسان مدرن متفكران و فيلسوفان معاصر را نيز به سوى تعريف اين جزء جدايى‌ناپذير واقعيت وجودى انسانى كشانده است، تعريفى كه مى‌خواهد عمق واقعيت تنهايى را همچون قانونى بنماياند. ژان پل سارتر فرانسوى از جمله‌ى اين متفكران است كه معناى اين مفهوم را با مفهوم «مسئوليت» پيوند داده است: ”قانون تنهايى را مى‌توان تقريبا بدينگونه فرموله كرد: اگر بنا باشد انسان هستى خود را توجيه كند، هيچكس نمى‌تواند مسئوليت را به گردن ديگرى بيندازد“.

و اينگه‌بورگ باخمن بانوى پرآوازه شعر آلمانى‌زبان تا بدانجا پيش مى‌رود كه تنهايى انسان را به غيرقابل‌فهم بودن حس و فكر هر كس براى ديگرى معنا مى‌كند: ”من اعتقاد دارم كه از تمامى كتابها چنين برمى‌آيد كه همه انسانها در تمامى روابطشان از كنار يكديگر رد مى‌شوند. اين تفاهم صورى كه صراحت ناميده مى‌شود، وجود خارجى ندارد. صراحت چيزى مگر سوءتفاهمى تمام‌عيار نيست. در اساس هر كسى با انديشه‌ها و احساسات ترجمه‌ناپذيرش تنهاست“.

حتا ولاديمير ماياكوفسكى روس كه به هنگام انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ ميليونها نفر شعرش را به شعار مى‌خواندند، در تنهايى توضيح‌ناپذيرش اينچنين خودخواسته به زندگى‌اش در آستانه ۴۰ سالگى پايان داد:

”من مى‌ميرم، كسى مسئول آن نيست. و غيبت هم نكنيد لطفا. ازجهان‌رفته از اين كار نفرت داشت. (...)

آنگونه كه مى‌گويند

«ديگر تمام شد»

زورق عشق

به صخره روزمرگى خورد و در هم شكست“.

البته عده‌ى ديگرى هم هستند كه تنهايى و انزوا را به معناى سكونت در برج عاج فضيلتى شاعرانه مى‌دانند، موقعيتى قابل‌تحمل و حتا دلپذير كه از الزامات فعاليتهاى خلاقانه است. اين شايد نوعى تسلى باشد. ولى هر چه هست، سخن بر سر انسان بى‌كس و تنها نيست. سخن از كسى‌ست كه تنها نيست، كسان بسيار دارد، اما معضلى دارد در جمع به نام «تنهايى»!

بهنام باوندپور