در چيستى بنيادگرايى دينى (بخش دوم)
۱۳۸۴ مهر ۱۹, سهشنبه۲. بنيادگرايى دينى: برخى تأملات پايهاى
در آغاز اين مبحث به برخى مظاهر پرابهام بنيادگرايى امروز پرداختيم، بى آنكه تلاش ورزيم آنها را دستهبندى كنيم. بنيادگرايىهاى مذهبى، سياسى، اجتماعى و علمى و فلسفى را مىتوان كنار يكديگر گذارد، ولى بايد پرسيد: بنيادگرايى دينى چيست؟ اغلب بنيادگرايىها با يكديگر تداخل پيدا مىكنند. در مواردى بنيادگرايى سياسى بصورت مذهبى تظاهر مىكند، بىآنكه واقعا چنين باشد. گاه نيز بنيادگرايى مذهبى در پى دستيازى به قدرت و حكومت و نفوذ سياسى است. ولى كداميك از عناصر آن براستى مذهبىاند و كداميك از ديگر منابع سرچشمه مىگيرند؟
بنيادگرايى fundamentalism بطور كلى چيست؟ ريشهى تاريخى اين مفهوم به يك جنبش مذهبى سدهى نوزدهم در ايالات متحدهى آمريكا بازمىگردد. بايد پرسيد، آيا تمامى بنيادگرايىها هستهاى دينى دارند؟ بطور حتم خير. بنابراين بنيادگرايى مذهبى چيست؟ اين نيز نارساست اگر بگوييم كه بنيادگرايى را به تمام مواردى مىتوان اطلاق كرد كه حاملان آن خود را بنيادگرا مىنامند، مانند بنيادگرايان ايالات متحدهى آمريكا، برخى كليساهاى آزاد در اروپا، بنيادگرايان در اسلام و غيره. تمام كسانى كه خود را چنين مىنامند، بنيادگرا به آن معنايى نيستند كه مورد نظر ما در اين بررسى بنيادگرايى دينى است. «بنيادگرايى» در اسلام به گرايش معينى در فقه اسلامى اطلاق مىشود كه خود را «اصوليون» مىنامند. در اينجا الهيدانان اسلامى به سرچشمهها و اصول و مبانى در دين، قرأن و سنت مىپردازند. افق ذهنى اين الهيدانان براى ديگر اديان و فرهنگها باز است. آنها را نبايد با گروهها و احزاب سياسى افراطى اسلامى اشتباه گرفت كه در عين كاربست خشونت خود را اصولگرا نيز مىنامند. و در پايان كسانى كه با معيارهاى بررسى ما بنيادگرا محسوب مىشوند، ولى مايل نيستند بشنوند وقتى آنها را بنيادگرا مىنامند.
حال مىتوان پرسيد، آيا تمامى اديان در اصل بنيادگرا هستند؟ آنگاه بايد گفت اين بزرگترين سوءدركى است كه در اين زمينه مىتواند اتفاق افتد. به وضوح تمام مىتوان ابراز داشت كه نه دين اسلام در نفس خود بنيادگراست، نه دين مسيحيت و نه دين يهوديت. آنچه در اينجا به زبان مىآيد تنها حاشيهاى از آن چيزى است كه اديان بدان واقعيت مىبخشند. بايد تأكيد ورزيد، آنچه به توصيف كشيده مىشود، تنها سايههاى اديان هستند و نه روشنىهاى آن. پژوهش در دستاورد و كارايى، ارزش و معناى هر يك از اين اديان در اين كاوشگرى محدود ما نمىگنجد، هر چند كه آنها را پيششرط كار خود گذاردهايم.
بحث پيرامون بنيادگرايى نمىتواند بطور عام مطرح شود و بدين گونه به طرح تكرارى و متورم اين موضوع دامن زد. هدف ما ژرفنگرى در بنيادگرايى دينى است. بايستى به عوامل و منابع رجوع كرد و شواهد را زير زرهبين گرفت كه چرا دقيقا اين اديان هستند، و منظور دين معينى نيست، كه در شمارى از پيروانشان تمايل به بنيادگرايى را بيدار مىكنند.
براى محدود ساختن موضوع به قصد درك بهينه و آغازين بنيادگرايى دينى دو رويكرد در توصيف آن مىتوان در پيش گرفت: يكى رويكرد تاريخى و ديگرى رويكرد سامانمند (سيستماتيك). براى اينكه سخن راندن از بنيادگرايى دينى محدود به جنبهى نظرى آن نشود، مىتوان مورد كلاسيك بنيادگرايى را بررسيد كه بهمثابهى يك واقعيت تاريخى در برابر ماست و نمايندگان آن خود را بنيادگرا نيز مىنامند و اين اصطلاح را نيز به مظاهر پسين خود نيز اطلاق كردهاند و آنها بنيادگرايان سدههاى نوزدهم و بيستم در ايالات متحدهى آمريكا هستند. پس از آن مىتوان بررسيد كه اين پديدهى مشخص تاريخى بنيادگرايى را بايد يك پديدهى كاملا تصادفى در دينى معين تلقى كرد، و در اينجا بطور مشخص جماعت مسيحى در نظر است، يا اينكه اين پديده خطر و گرايشى است كه از دين برمىخيزد و بطور كلى در اديان تظاهر مىكند.
الف. بنيادگرايى دينى چيست؟
در «فرهنگ تاريخى فلسفه» (Historisches Wörterbuch der Philosophie) ذيل «بنيادگرايى» چنين مىخوانيم:
”بنيادگرايى در وهلهى نخست به معناى گونهى آمريكايىِ تمايل ضدمدرنيستى است كه در الهيات سدههاى نوزدهم و بيستم تظاهر متنوع به خود گرفت. فرآيند سكولاريزاسيونى كه مظهر زوال و انحطاط تعبير مىشد و مسئوليت آن را متوجه انديشهى داروينيستى و علوم طبيعى مىدانستند، از سوى اين جنبش بنيادگرا در برابر اصل الهام از متن كتاب مقدس قرار مىگيرد.
شاخهها و گروههاى گاه با يكديگر متضاد بنيادگرايى از طريق برگزارى كنفرانسهاى انجيلى بدنبال يافتن وجوه مشترك خود هستند، با اين هدف كه ”جنگى پيگير عليه هر گونه مظاهر مدرنيسم را براه اندازند”. در مبارزه براى ”درستايمانىِ” ارتدكس است كه به دادگاههاى تفتيش عقايد و انشعابات كليسايى مىانجامد ...
با تكيه بر اين مفهوم تاريخ كليساى آمريكا و با نگاهى بر تأملات الهياتى در آلمان و اسكانديناوى، بنيادگرايى يك قشريت نينديشيده عليه تفسير انتقادى ـ تاريخى و گرايش به تثبيت جزمانديشى در اين جبههبندى دانسته مىشود.” (ج۲، ص ۱۱۳۳)
نگاهى مىافكنيم به برخى وجوه مشخصهى بنيادگرايى دينى:
ـ بنيادگرايى در وهلهى نخست يك جنبش دينى در ايالات متحدهى آمريكا در سدهى نوزدهم و بيستم است؛
ـ اين جنبش بر سر يك رشته ”بنيادها”، بعبارتى مبانى و واقعيتهاى اصولى توافق كرده و همين توافق نام بنيادگرايى را به اين جنبش اعطا كرده است؛
ـ نام بنيادگرايى از خود اين جنبش نشأت مىگيرد و در واقع توسط سى دبليو لاوس (C. W. Laws) در سال ۱۹۲۰ برگزيده شد؛
ـ جهتگيرى مشترك ايشان ضديت با آن چيزى است كه مدرنيسم ناميده مىشود، همانند ضديت با فرآيند سكولاريزاسيون جامعه و داروينيسم در علوم طبيعى؛
ـ در ضديت با مدرنيسم انجيل و جزمها، و اغلب نيانديشيده، به صحنهى منازعه كشيده مىشوند؛
ـ اين جنبش در كنگرهها و همايشها بدنبال يك اجماع گروهى است؛ اين اجماع در سال ۱۹۱۹م بصورت وحدتى تحت عنوان «جامعهى جهانى بنيادهاى مسيحى» (World’s Christian Fundamentals Association) تحقق يافت؛
ـ اين جنبش هزينهى انشعاب از كليسا را بر خود هموار كرد و خيلى زود با انشعابهاى درونى پىدرپى در چندين گروه پراكنده شد.
ب. مبانى بنيادگرايى دينى
بنيادگرايان آمريكايى بر سر برخى اصول (fundamentals)، يعنى واقعيتهاى بنيادين اعتقادات دينى خود به توافق رسيدند. ولى واقعيتهاى بنيادين دين كدامها هستند؟ براى پاسخ به اين پرسش بايد نخست به اجمال به چيستى دين پرداخته و تعريفى كوتاه از دين ارائه دهيم.
براى اين مقصود تنها يكى از توصيفهاى متعدد از دين را برگزيدهايم، با اين ويژگى كه اين نه توصيفى مذهبى و يا الهياتى، بلكه توصيفى است از زاويهى جامعهشناسى دين متعلق به واى. ام. يينگر (Y. M. Yinger):
”دين ... را مىتوان تعريف كرد به مثابهى نظامى از اعتقادات و مناسك كه بوسيلهى آن يك گروه از انسانها با آخرين مشكلات زندگى خود مىجنگند. دين امتناع دارد از تسليم در برابر مرگ، از تسليم ناشى از سرخوردگىها و دشمنىها كه جامعهى انسانى را تهديد به فروپاشى مىكند. كيفيت هستى دينى ... از دو چيز برخوردار است: نخست: اعتقاد به اينكه پليدى و فساد، درد و رنج، گمگشتگى و ظلم جزو واقعيتهاى بنيادين زندگى هستند؛ دوم: نظامى از مناسك و اعتقادات مقدس مرتبط با آن، كه بيانگر اين اعتقادند كه در نهايت انسان مىتواند از اين واقعيتها رهايى يابد.” (The Scientific Study of Religion 1970, p.7)
اين توصيف دين ـ جامعهشناسيك بطور آگاهانه دين را از بيرون نظاره مىكند. اين تعريف نظارهگر انسانهايى است كه بر اساس اعتقادات مشترك براى يك هدف معين به يكديگر مىپيوندند. اين انسانها با آخرين معضلات حيات انسانى در جنگاند. اين تعريف، از موضوعِ پيوند آنها، يك تلقى منفى دارد: انسانها نسبت به وجود شر، هرج و مرج در دنيا و در نهايت مرگ يقين دارند؛ در عين حال ايشان بر اين اعتقادند كه با زندگى دينى خود مىتوانند از آنها رهايى يابند. همين امر را مىتوان بصورتى مثبت بيان داشت: هنگامى كه دين پاسخى باشد به پرسش از معناى زندگى، آنگاه دين يك معنا ـ پاسخ (Sinnantwort) است؛ و اديان نظامهاى معنا ـ پاسخ تجربهشده در زندگى هستند. / ادامه دارد
برگردان: داود خدابخش