در چيستى بنيادگرايى دينى (بخش هفتم): بنيادگرايى در كليساى پروتستان (۲)
۱۳۸۵ فروردین ۴, جمعه
۳. درك بنيادگرايانه از متن
در مادهى ششم «بيانيهى شيكاگو در مورد خطاناپذيرى انجيل»، منتشره به سال ۱۹۷۸ چنين مىخوانيم: ”ما بر اين اعتقاديم كه متن به مثابهى يك مجموعه و تمامى قسمهاى آن تا يكايك كلمات متنهاى اوليه الهام از خداوند است.” و در مادهى دهم در تكميل آن آمده: ”... كه اين وحى تنها به آن بخشهايى از متن چاپهاى سنگى محدود مىشود كه دقيق بودن آنها بنا به مشيت الاهى بر اساس دستنوشتههايى كه امروز موجودند، قابل تحقيق هستند.” بايد گفت كه «گرهارد ماير»، رئيس «خانهى آلبرشت بِنْگِل» در شهر توبينگن آلمان كه تمايل به بنيادگرايى علمى دارد، نيز اعتقادى مشابه به اين دارد. وى بىآنكه بخواهد هويت خود را با اين جريان بنيادگرايانه يكى بداند، بر اين باور است ”كه الهام در بر گيرندهى كل يك فرآيند است كه شكلگيرى متن را نيز شامل مىشود”، زيرا ”آنچه كه وحى مىخواهد بگويد، آن را درست مىخواهد در غالب اين شكل پايانى الهام (كه بصورت متن است) بيان كند”.
در واقع بدين گونه ما شاهد اعتقاد كلمه به كلمهى بنيادگرايانه نسبت به متن هستيم. اين اعتقاد بايد از متنهاى اوليهى انجيلى سرچشمه گيرد؛ متنهايى كه خود خدا آن را تعيين كرده و حتا به رشتهى تحرير درآورده است. اينكه امروز ما با نسخههاى رونوشت خطى و ترجمههايى از متن انجيل سروكار داريم و اين متن مىتواند حاوى خطاهايى باشد، امرى است كه بنيادگرايان بدان واقفند و خود بدان اعتراف دارند. ولى اين امر آنها را از اين اعتقاد منع نمىكند كه بايد به يك متن بدوى كه از خود خدا نشأت گرفته، اتكا جست. آرتور ارنست وايلدر اسميث، پژوهشگر علوم طبيعى در اين زمينه مىنويسد: ”من نمىخواهم ادعا كنم كه در نسخههاى انجيلى خطايى در رونويسىهاى خطى و يا ترجمهها راه نيافته است. ولى ... من معتقدم كه متن اوليه عارى از خطا بوده است. خدا ده فرمان را حتا با دستان خود نگاشته است.”
اينكه چرا بنيادگرايان بر منشاء خدايى متن اوليه تأكيد مىورزند، روشن است. براى ايشان اعتماد و اطمينان به كتاب انجيلى كه مسيحى امروزين در دست دارد، اهميت بسزايى دارد. ولى اين اعتقاد به برخى واقعيتها بىاعتناست. از دورهى نخستين تاريخ مسيحيت بدين سو از دو انجيل عهد قديم و عهد جديد مجموعهاى فراهم آمد كه از آن تاريخ بدين سو به مثابهى اسفار قانونى و به عنوان بخشهاى «كتاب مقدس» در مسيحيت اعتبار دارد و آن انجيلى است كه مسيحيان امروز آن را مىشناسند. اين اسفار قانونى مندرج در «كتاب مقدس» كاملا برگرفته از يك نسخهى ويژه و يا يك ترجمهى معين نيست. و اين دليل دارد، زيرا كه نسخههاى بيشمارى از متن انجيل وجود دارند. يهوديت و بويژه اسلام، به منزلهى دو دينِ داراى كتاب، اين طريق را طى كردند كه اصالت قوانين خود را بر يك متن اوليه گذاردند. ولى در مسيحيت براى دستيابى به يك چنين متن اوليهى مقدسى يك پژوهش عظيم و گسترده در مجموعههاى بيشمار را ايجاب مىكند، بىآنكه در پايان بتوان به يقينى دست يافت. آلبرشت بِنِگِل، پيهتيست، دست به يك چنين تلاشى زد، بدين گونه كه كوشيد از چهارهزار نسخهى خطى موجود متن اوليه را بازسازى كند؛ تلاشى كه مىتوان گفت مىتوانسته احتمالاً به متن اوليهى كتابهاى انجيلى تا اندازهاى نزديك شود. ولى هيچكس نمىتواند در اين مورد ضمانتى بدهد. بهعبارت ديگر، از منظر بنيادگرايانه، به خواست وحيانى بودن متن نمىتوان جامهى عمل پوشاند. ولى با اين حال الاهيات مسيحى همچنان بر وحيانى بودن متون مقدس پايبند است، ولى اين الاهيات تأكيد بر اعتقاد كلمه به كلمه ندارد.
گرهارد ماير، كه نامش در بالا رفت، در تفسير خود از متن به شيوهاى بنيادگرايانه چنين توضيح مىدهد: ”«اسلوب تاريخى ـ انتقادىِ» تفسيرِ متن آنجا كه با شواهدى دال بر وحى الاهى روبرو مىشود، از نظر مفهوم و نحوهى كار جلوهاى است از ناتوانى درونى.” فهم بنيادگرايان از انجيل از همان آغاز در برابر كاربست يك اسلوب مدرن در پژوهش تاريخى متن انجيلى به مقاومت برخاست. به استثناى سنجش در متن، كه چنانكه از آن ياد شد، در صدد بازسازى متن اوليه است، ولى در قاعده از يك ديد بنيادگرا تمامى برخوردهاى سنجشگر با متن كتابها باطل است. آنها بطور كلى اين را نفى مىكنند كه اغلب كتابهاى انجيلى متنهاى تاريخى هستند، و آنهم به دو معنا: نخست اينكه اين متنها بر زمينهها و بستر تاريخى معينى پديد آمدهاند و دوم اينكه اغلب آنها تا شكلگيرى متنِ نهايى يك تاريخ متن را پشت سر نهادهاند. از اين رو بنيادگرايان در برابر تمامى تلاشهاى علمى مقاومت بخرج مىدهند كه هدف اين تلاشها پژوهش در تاريخ درونى متن است، بدين گونه كه پژوهشگر مىكوشد از درون كتابهاى حاضر به منابع قديم دست يابد تا به رويدادهاى تاريخى نزديكتر شود؛ و يا اينكه با يك سنجش ويرايشى بتواند پرتوى بر فرآيند پيدايش هر يك از كتابها و چگونگى شكلگيرى نهايى متنها بيافكند. طيف گسترده و رايج ديگر در اسلوب پژوهش و تفسير متن كه شمار زيادى از متألهان آن را دنبال مىكنند، اسلوب «تاريخى ـ انتقادى» نام دارد. از اين رو بىجهت نيست كه بنيادگرايان با قاطعيت اين اسلوب را رد مىكنند.
ولى علت اين حساسيت بنيادگرايان نسبت به يك پژوهش تاريخى ـ انتقادى انجيل ناشى از چيست؟ بايد گفت كه نگرانى ايشان در اين است كه كاربست اين اسلوب از پژوهش مىتواند به كلمات خداوند و به حقيقت ايمانِ انجيلى سرشتى نسبى ببخشد؛ بدينگونه كه يا آن را تلطيف كند، يا فروكاهد و يا بكلى آن را حذف كند.
لازم به توضيح است كه نگاه تاريخى ـ انتقادى به اين معناست كه يك متن را به مقطع تاريخى خود بازمىگرداند و پژوهشگر از اين روهرو شايد به اين نتيجه برسد كه اين متن براستى تاريخى است، بدين معنا كه متن برآمد زمان تاريخى خود است و از افق فهم آن زمان بايد دركاش كرد. ولى اين حتما به اين معنا نيست كه اين متن براى انسان امروزين چيزى براى عرضه ندارد. طبيعى است كه اين خود به معناى چالش و تلاشى ويژه و بازانديشى ژرفناك است كه امروز چنين متن تاريخىاى چه چيزى مىخواهد به ما بگويد. در واقع مقصود اسلوب مدرن تفسير همان چيزى است كه بنيادگرايان نيز بدنبال آناند؛ يعنى شناخت واژگان واقعى خداوند و بيان حقيقتِ ايمانِ اصيل و معتبر، زدودن پوسته و قالب زمانمند از آن، به گونهاى كه بتواند در معناى بنيادين و اوليهى خود بدرخشد. تمايز بنيادگرايان و ديگر متألهان مسيحى در اين است كه چگونه قرائتى از واژگان خداوند در متن انجيل دارند.
در كليساى پروتستان آلمان پرسش از پى فهم صحيح انجيل تا به امروز به قوت خود باقى است. ميان سالهاى ۱۹۸۸ تا ۱۹۹۰ ميلادى سه اجلاس بزرگ مشورتى ميان نمايندگان «كنفرانس جماعتهاى ايمانى» از يكسو و هيأتهاى نمايندگى كليساهاى ايالتى (ميان كنفرانس آرنولدسهايم و دانشكدههاى الاهيات) برگزار شد. در اين نشستها يكبار ديگر مشخص شد كه اختلاف نظر بر سر نوع ارزشگذارى بر پرسشهاى وحيانى و تفسير تاريخى ـ انتقادى است. در حالى كه نمايندگان جماعتهاى ايمانى هر نوع نقد و سنجش مشخص نسبت به انجيل را رد مىكنند، نمايندگان كليسايى و دانشگاهى بر كاربست دقيق و كارشناسانهى اسلوب تاريخى ـ انتقادى تأكيد مىورزند. همين رهيافتهاى متفاوت در فهم انجيل امروز به تنشهايى در كليساهاى ايالتى پروتستان در آلمان دامن زده است، بطوريكه به نمايندگان اوانگِليك (يا انجيلباور) برچسب ”بنيادگرا” زده مىشود.
۴. مخالفت با داروين و نظريهى آفرينشگرايى انجيلى
شايد بتوان گفت كه مشهورترين ثمرهى فهم بنيادگرايانه از متن، فهم آفرينشگرايانه است، يعنى اعتقاد واژه به واژه به داستان انجيلى آفرينش و رد قاطع هر شكلى از نظريهى تكامل، چه به معناى داروينى آن و چه به معناى نظريههاى تكامل نسلهاى پس از وى. مفهوم آفرينشگرايى (creationism) برخاسته از تاريخ ديانت و خداترسى آمريكايى است.
حال اين آفرينشگرايى از ديدگاه بنيادگرايانه را چگونه بايد فهميد؟ پروفسور سيس، شخصيتى از رمان «كندوكاو» اثر استانيسلاو لِم پيرامون جهاننگرى انسان مىگويد: ”در اواخر سدهى نوزدهم انسان در مجموع بر اين باور بود كه هر چه دانستنى در مورد جهان مادى بوده است را مىداند ... ستارگان بر اساس قواعد رياضى در حركتاند، همان گونه كه ماشين بخار از اين قواعد پيروى مىكند؛ و همين قاعده نيز در مورد اتم و غيره نيز صادق است. انسان باور داشت كه قادر است گام به گام با يك طرح ساختِ از پيش تعيين شده به يك جامعهى كامل و بىكموكاست دست يابد. در اين فاصله علوم طبيعىِ دقيق مدتهاست كه اين خوشبينى و سادهانگارى نظرى را رها ساخته است، ولى اين باور هنوز در ذهن روزمرهى انسانها زنده است. عقل سليم انسانى خو گرفته است به يك ناديده گرفتن، پنهان ساختن و تمسخر هر آن چيزى كه خارج از چارچوب نگرش قراردادى سدهى نوزدهم است، اينكه انسان قادر به توضيح جهان و تمامى اجزايش مىباشد. به عبارت ديگر، نمىتوان گامى به پيش برداشت، بى آنكه با يك پديدهى غيرقابل درك رو در رو شويم ...”
حال مىتوان پرسيد: تاريخ چه ربطى به رابطه ميان بنيادگرايى و دانش دارد؟ بايد گفت، بنيادگرايى پروتستان در اوايل سدهى بيستم از بطن فضايى فراروييد كه پروفسور سيس در پى به نقد آن مىپردازد: ظاهراً علوم طبيعى جهانى حاضر و آماده و فكرشدهاى را عرضه كرد كه در آن نه جايى براى اسرار و نه جايى براى اديان باقى بود، جهانى كه در آن واقعيتهاى علمى بودند كه تعيين مىكردند چه چيزى واقعيت و چه چيزى خرافات است. در كانون اين جهان پيش از همه نظريههايى پيرامون مبدأ جهان و منشاء انسان قرار داشتند. اين جهانبينى به ژرفاى آگاهى انسان نفوذ يافت. بدينگونه چيزى مانند تصوير علمى و مترقى انسان از جهان فراروييد كه در آن ديگرى جايى براى دين باقى نبود. دقيقا در ايالات متحدهى آمريكا بود كه اين اعتقادِ به علوم بويژه ابعادى سادهانگار يافت و به كردار روزانهى انسانها وارد شد. از آن هنگام بود كه علوم طبيعى رشدى شتابان به خود گرفت. اعتقاد خوشبينانه و در مرحلهى آغازين سادهنگرانهى علوم طبيعى به جهانى دقيقاً فكر شده بيشتر به معناى ترديد عميق نسبت به امكانات شناخت جهان است، در حالى كه انگارهى انسان از جهان چنين نيست.
آفرينشباورى يك ميراثِ برخوردِ دين و دانش از سدهى نوزدهم بدين سو است. آفرينشباورى با پرسشهايى پيرامون مبدأ آفرينش و منشاء انسان به اين ميراث دامن مىزند. در برابر انگارهى رايجى كه دانش از جهان ـ چه آن زمان و چه گاه امروز ـ داشته است، پروتستانتيسم مجبور بوده به دفاع از بنيادهاى خود برخيزد و مىبايست ميان حقانيت علوم از يكسو و انگارهى جهانى كه علم داعيهى آن را دارد و از نظر پروتستانتيسم ناحق است، تميز قائل شود. در اين رابطه همانگونه كه پروفسور سيس نشان مىدهد، پروتستانتيسم امروز بهتر مىتواند بر روى حمايت علوم حساب كند تا فهم انسان سليمالنفس. ولى پروتستانتيسم نخست مىبايستى بر روى بنياد خود، انجيل، پافشارى كند .
محافل پروتستان در وهلهى نخست نمىتوانستند تصور كنند كه ميان كلمات انجيل و علوم تضادهاى اساسى نهفته است. ميان تبيين انجيل از طبيعت، در رابطه با داستان آفرينش، و شناخت و نظريههاى علوم طبيعى در مورد مبدأ جهان و منشاء انسان تضادهاى آشتىناپذيرى وجود دارند. با اين حال بنيادگرايان همچنان بر ديدگاه خود تأكيد دارند. ايشان تاريخ آفرينش و تاريخ انسان را با چشمان انجيلى مىنگرند، فرايندى كه با كار آفرينش مىآغازد و با خلقت انسان و ارتكاب به گناه كبيره و طوفان نوح و ميثاق عهد قديم و عهد جديد تا آخرالزمان اين خط ادامه مىيابد. و اينكه دقيقا همه چيز با همين كلمات انجيلى رخ دادهاند.
اين فهم واژه به واژه از انجيل از سدهى نوزدهم بدين سو در تضاد با علوم طبيعى قرار گرفته است: نخست در علم زمينشناسى، سپس در نظريهى تكامل چارلز داروين و بعدها نيز با دانش كيهانشناسى و غيره. بنيادگرايى پروتستان از ميانهى سدهى نوزدهم بدين سو در جنگى بىامان با اين نظريههاى علمى است. «آفرينشگرايى» را به آن دسته از بنيادگرايان پروتستان نسبت مىدهند كه اين مبارزهى بىامان را در كانون برنامهى خود قرار دادهاند. اوج اين برخوردها ماجراى «دادگاه ميمون» در ديتون در دههى بيست سدهى بيستم بود كه پيش از اين دربارهاش سخن گفتيم. آنزمان چنين به نظر مىآمد كه بنيادگرايى ضربهى نابودكنندهاى خورده باشد، ولى از قرار معلوم چنين نبود.
به نظر مىآيد كه نگاه به مبدأ جهان و منشاء انسان انديشهاى است كه انسان را رها نساخته است و هر بار از نو انگيزهى طرح آن را دارد. و اين تنها به ايالات متحدهى آمريكاى كمى خودويژه و غريب محدود نيست؛ نزد اروپايىها نيز موضوعى است مطرح. و در اين رابطه چندان كمك نمىكند كه علوم طبيعى بيايند و بگويند: داستان آفرينش بىمعناست كه خدا جهان را بطور كامل دقيقا در عرض شش روز آفريده باشد. بايد گفت، آفرينشباورى در آلمان نيز رو به پيش است. اين تنها انسانهاى عادى مسيحباور نيستند كه تصوير علوم طبيعى از جهان را برنمىتابند، بلكه دانشمندان و دانشپژوهانى نيز هستند كه خود را در نهادى به ثبت رسيده بنام «واژه و دانش» تشكل يافتهاند. مدير اين نهاد دانشمند سرشناس در علوم طبيعى پروفسور دكتر «ورنر گيت» است كه در اين گستره كتابهاى متعددى انتشار داده است.
در اين رابطه گاه مىتوان به مقالات برخى روزنامهها و هفتهنامهها اشاره كرد. براى نمونه هفتهنامهى وزين «دى سايت» در شمارهى ۲۹ ژانويهى ۱۹۹۳ مطلبى انتشار داده زير عنوان «با انجيل عليه داروين» كه در زيرعنوان آن آمده: ”براى برخى مسيحىها نظريهى تكامل با انجيل سازگارى ندارد. اين آموزه در آلمان بازتابى فزاينده يافته است.” خواننده با مطالعهى همان بخشهاى آغازين مطلب مىتواند گمان زند كه قضيه ره به كجا مىبرد: ”مىگويند «داروينيسم يك شكست كامل است». از اين دست نقدهاى بنيادى همواره از سوى خردهفرهنگهاى دينى انتشار مىيابند كه داروينيسم را رقيب آموزهى ديرين منشاء انسان مىدانند، يعنى رقيب داستان آفرينش انجيلى. جنبشى از مسيحىهاى پروتستان كه خود را آفرينشباور و دانشمندان امر آفرينش مىنامند با جديت تمام مصمماند متن مقدس را با كمك علوم طبيعى تبيين كنند. در پيشاپيش اين جنبش مؤمنان مسيحى آمريكايى و نيز شمارى فزاينده از مؤمنان آلمانى قرار دارند كه مىخواهند با علوم طبيعى انجيلباور خود قرائت خود از داستان خلقت انسان و جهان را ارائه دهند ...”
ادامه دارد
برگردان: داود خدابخش