1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

«عباس صفارى» يا خاطرات گذشته در قاب‌عكس حال

۱۳۸۳ اسفند ۱۲, چهارشنبه

عباس صفارى شاعر ايرانى مقيم آمريكا، كسى‌ست كه علاوه بر سرودن شعر، به ترجمه شعر جهان و همچنين نقاشى و كارهاى گرافيك نيز مى‌پردازد.

https://p.dw.com/p/A6HU
عکس: DW

عباس صفارى متولد سال ۱۳۳۰ در يزد است و تاكنون از او مجموعه‌شعرهاى «در ملتقاى دست و سيب»، «تاريكروشناى حضور» و «دوربين قديمى» به چاپ رسيده‌اند. آخرين مجموعه‌ى شعر صفارى «دوربين قديمى» در ايران و توسط نشر ثالث منتشر شده است. نشريه پويشگران كه تا چند سال پيش به سردبيرى اسماعيل نورى‌علا و شكوه ميرزادگى منتشر مى‌شد، درباره نخستين مجموعه‌شعر شاعر «در ملتقاى دست و سيب» نوشته است: ”شعر عباس صفارى زنده، پرتصوير، و خوش‌ساخت است و تكامل زبان و بيان شعرى او در طول كتاب كاملا به چشم مى‌خورد». «در ملتقاى دست و سيب» برنده‌ى جايزه‌ى ادبى انتشارات باران در سوئد شد و آخرين كتاب صفارى «دوربين قديمى» نيز، جايزه‌ى نشريه ادبى «كارنامه» در سال ۱۳۸۱، موسوم به «جايزه شعر امروز ايران» را در ايران به خود اختصاص داد.

« تاريكروشناى حضور» دومين مجموعه‌شعر عباس صفارى نيز مورد استقبال فضاى ادبى داخل و خارج از ايران قرار گرفت. محمد رحيم اخوت نويسنده و منتقد ادبى در مورد اين كتاب صفارى، در فصلنامه ادبى «زنده‌رود» از جمله نوشت: ”هر يك از اين شعرهاى بلند و كوتاه درنگى‌ست در لحظه‌هاى عاطفى ناب و نايابى كه خرده‌ريزه‌هاى راهى دراز است، كشيده از شرق تا غرب اين عالم. خرده‌ريزه‌هايى كه در ذهنى شاعرانه ته‌نشين شده و به قوام آمده است تا در اكنون شعر، و در زبانى پاك و شفاف، فرصتى براى تجلى بيابد“.

ما در زبان شعر عباس صفارى با تجربه‌ى شاعر در دورى از زادگاهش روبرو مى‌شويم. اين تجربه خود را نه در كاربرد غيرمعمول زبان و يا در به هم ريختن افراطى نحو زبانى، بلكه در نوع نگاه شاعر به جهان و راه يافتن عناصر زندگى مهاجرت به شعر او بازمى‌تاباند، شعرى كه آميخته‌اى‌ست از تغزل و غم غربت كه با طنزى ظريف همراهى مى‌شود.

«سه عكس توريستى از ميسى‌سى‌پى» يكى از شعرهاى مجموعه‌ى «دوربين قديمى»ست:

۱

خاك

صليب سرنگونى را

تا كمر بلعيده است

و كلاغان

بر ديوارهاى كپك‌زده‌ى گورستان

خاموش نشسته‌اند.

­ زنم دلتنگ سرزمين‌هايى‌ست كه نديده است

۲

پروانه‌ى زردي

از ترك لوله‌ى زنگ‌زده

آب مى‌نوشد.

آن‌سوى‌تر دخترى جوان

رو به خيابان نشسته است

و بستنى‌ى صورتى رنگش را ليس مى‌زند.

­ من دلتنگ شهرهايى هستم كه وجود ندارند

۳

كنار تلمبه‌ى دستى

زنى ران‌هاى غبارآلوده‌اش را مى‌شويد.

و قطارى كاهلانه

از ميان مزارع پنبه مى‌گذرد.

­ قسطنتنيه مادر تمام شهرهاى جوانمرگ‌شده است

شعر عباس صفارى، شعرى‌ست كه تصاوير اصلى خود را، با نگاهى به خاطرات گذشته، با نيم‌نگاهى اما ژرف به زادگاه خويش، از فراز مرزهاى ملى مى‌گيرد، با زبانى پاكيزه و سالم، كه تخيل يك مهاجر خلاق به آن جانى تازه و پرطراوت بخشيده است.

بهنام باوندپور