1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

فلسفه‌بافى و تقليد / نقدى بر «سکس و فلسفه»‌ی مخملباف

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲, شنبه

در فيلم «سکس و فلسفه» ساخته جديد محسن مخملباف، که اين هفته براى بار اول در آمريکا، در شهر نيويورک به نمايش درآمد، از سکس خبرى نيست و منظور از «فلسفه» هم همان فلسفه‌بافى رايج از نوع «عرفان زمينى براى مبتديان» است که گروه خاصی از روشنفکران ايرانى سخت شيفته آن است.

https://p.dw.com/p/A69N
عکس: dpa

حکمتى که شخصيت اول اين فيلم هم به آن رسيده، آن است که در تعريف خوشبختى، «عشق» جايگاه مرکزى را دارد و ظاهراً اين چيزى است که «انسان شرقى» آن را بهتر از «انسان غربى» درک مى‌کند.

قصه‌ی فيلم ظرف يک روز اتفاق مى‌افتد همراه با چند فلاش بک. قهرمان فيلم مردى است به نام «جان» که در سالگرد چهل سالگى اش به آن نوع از خود آگاهى وجودى يا اگزيستانسيل رسيده که به قول خودش مى‌خواهد عليه خويشتن انقلاب کند. شغل او تعليم رقص است. در روز واقعه، از چهار زنى که با آنها رابطه داشته جداگانه مى‌خواهد که تولدش را نزد او در محل آموزشگاهِ رقص جشن بگيرند.

چهار زن که تا اين لحظه از وجود هم بى اطلاع بوده‌اند، به فاصله کوتاهى از يکديگر به محلِ قرار مى‌رسند تا در طول صحنه‌هاى طراحى شده‌ی رقص و موسيقى، يک به يک با فلسفه‌ی جديد معشوق‌شان روبرو بشوند، خاطراتى را با او مرور کنند، و سرانجام تنهايش بگذارند. جان، فيلسوفانه اعلام مى‌کند: «من عشق مى‌ورزم، پس هستم.»

صحنه‌هاى داخلى به طور عمده در محل آموزشگاه مى‌گذرد با نورپردازى استيليزه شده، رنگ‌هاى غالب قرمز، سفيد و آبى، يک گرامافون قديمى با بلندگوى شيپورى بزرگِ قرمز (که از آن صداى کامل ارکسترال پخش مى‌شود!)، پرده‌هاى نازک تورى و کمترين تزيينات داخلى. صحنه‌هاى خارجى بيشتر در طبيعت گرفته شده‌اند، يا ميان درخت‌هاى بزرگ و برگ‌هاى پاييزى يا کوچه باغ‌هاى برف پوشيده. يک حُزنِ پاييزى حالت عمومى فيلم را تشکيل مى‌دهد.

عامل «زمان» در فلسفه‌ی عشقِ قهرمان فيلم نقش محورى را دارد. او که در همه‌ی صحنه‌هاى فيلم با صورتى اصلاح نکرده و نگاه‌هايى محزون به سبک فيلم‌هاى هندى ظاهر مى‌شود، هميشه يک ساعت جيبى به همراه دارد که با آن لحظه‌هاى خوشبختى‌اش را اندازه مى‌گيرد. هر چيز ديگرى در زندگى که «زمان» را از عشق (ورزى، بازى، باورى) بدزدد، وزنه‌ی جانکاهى است بر زندگى. در نتيجه‌ی همين اندازه‌گيرى‌ها، او يک تز حکيمانه‌ی ديگر صادر مى‌کند: «خوشبختى يک پروانه در طول يک روز به مراتب بيشتر از خوشبختى يک انسان در طول يک عمر است.»

نمونه‌ای از اين لحظه‌هاى خوشبختى را ما در صحنه‌ی «عشق بازى دو دست» مى‌بينيم: روشن نيست قصد فيلمساز از اين صحنه، ليريسيسم بوده يا هجويه. نتيجه به هرحال يکى است: وقتى که يک نماى طولانى و درشت، دست مرد و دست زنى را نشان مى‌دهد که به يکديگر ماليده مى‌شوند و بالا پايينِ مچ و انگشت يکديگر را به همراه موسيقى سوزناک لمس مى‌کنند، و دقايقى متوالى به اين کار ادامه مى‌دهند، صداى خنده از گوشه کنار سالن سينما بلند مى‌شود. در صحنه‌ی ديگرى که جان را پس از باده نوشى با يک شاعر تاجيک نشان مى‌دهد، (و در اين «فلسفه» شراب سرچشمه‌ی حکمت‌هاست) شاعرِ سالخورده چنين به او اندرز مى‌دهد: «زندگى کوتاه است. زندگى را بايد حفظ کرد. از غنيمت شمردن زندگى نبايد شرم داشت.»

در فلسفه‌ی قهرمان فيلم، که قرار است «آلتر ايگو» يا منِ ديگر فيلمساز باشد، هنر، به ويژه موسيقى و رقص، و نوع خاصى از خوش باشى در لحظه، همراه با خلسه و شراب نقش محورى دارند. اين بينش ديونيزوسى و گيرا در فيلم با سانتى مانتاليسم پررنگ، و آماتوريسم در طراحى‌هاى رقص و موسيقى و بازيگرى، به کليشه‌ای از اصل خودش تبديل شده است.

کسانى که با کار استادانى چون "کارلوس سائورا" يا "باب فاسى" آشنا هستند به خوبى منبع ترکيب‌هاى کوريوگرافيک مخملباف را تشخيص خواهند داد. صندلى‌ای که رقصنده‌ی زن به طور بر عکس روى آن مى‌نشيند به طورى که پاهاى او از دو طرف پشتى صندلى، رو به نگاه مرد گشاده است. کلاهِ گرد سياه بر سر رقصنده‌ی زن. دو کاراکتر توماژ در فيلم «سبکى تحمل ناپذير هستى» و کاراکترِ «روى شايدر» در فيلم «آنهمه جاز» که او هم طراح رقص است، در صحنه‌هاى مشابهى در مقابل معشوقه ـ رقصنده‌هاى‌شان، بى‌شباهت به کاراکتر جان در اين فيلم نيستند که «وفادارى» در سکس جايى در «فلسفه‌ی عشق»شان ندارد. مخملباف البته خطر نمى‌کند که حرکت‌هاى اروتيکِ کمر و پايين تنه‌ی باب فاسى را هم به وام بگيرد.

اما به نظر مى‌رسد مهمترين منبع الهام مخملباف فيلم‌هاى فلامنکويى کارلوس سائورا باشد که صحنه‌ی اصلى بسيارى از آنها آموزشگاه رقص است و آموزشگر، رقصنده‌ی نابغه‌ی اسپانيايى آنتونيو گاددس، که مى‌تواند تمام حالات شور عشق، خشم، حسادت، تحقير يا خشونت را با حرکات بدن و پاهايش بيرون بريزد. در فيلم «سکس و فلسفه» ما حتا يک بار هم شاهد رقص جان نيستيم. تنها يکبار يک نماى خيلى کوتاه از پاهاى يک مرد به هنگام رقص مى‌بينيم که قرار است پاهاى جان باشد. موسيقى «سکس و فلسفه» را در بيشتر صحنه‌ها، صداى يک ويولون سوزناک بر روى يک ريتم الکتروپاپ به سبک موسيقى سوپرمارکت‌ها تشکيل مى‌دهد.

شوخى‌هاى تصويرى يا زبانى فيلم به آن اندازه نيست که تأثير سانتى مانتاليزمِ پُرغلظتِ فيلم را خنثا کند. فيلم‌سازى که در دوره‌ی ميانى فعاليت‌اش آثار جسورانه، ديناميک و غيرمتعارفى چون «باى‌سيکل‌ران»، «هنرپيشه» و «سلام سينما» را ساخته بود، با اين فيلم فقط نسخه‌ی کم رنگى از کارِ استادان اروپايى و آمريکايى را در قالب شعارهاى حکيمانه‌ی «شرقى» به ما ارزانى کرده است.

عبدى کلانترى، منتقد فيلم و ادبيات (نيويورك)