1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

«مرگ» موضوع جاودانه شعر

۱۳۸۵ آذر ۹, پنجشنبه

شعر همواره در تلاش براى بيان چيزى بوده كه غيرشعر از بيان آن عاجز بوده است: «بيان‌ناپذير». به همين اعتبار «مرگ» اين بيان‌ناپذيرترين پديده هستى، همواره موضوعى بوده است براى شاعران تا بلندپروازانه‌ترين گام تصورپذير خود را بردارند.

https://p.dw.com/p/A6F5

اما تمام تلاش‌ها در جهت بيان مرگ در واقع چيزى مگر سكوت نبوده است. هر آنچه تاكنون در مورد مرگ گفته شده، ما را بيشتر به اين حقيقت رهنمون مى‌كند كه از مرگ نمى‌توان گفت. به همين دليل است كه سكوت ميان سطرها اين‌چنين پراهميت مى‌شود.

ما به‌عنوان زنده نمى‌توانيم از مرگ سخن بگوييم چون زنده‌ايم و به‌ناچار از منظر زندگى به مرگ مى‌نگريم و به عنوان مرده نمى‌توانيم از مرگ بگوييم چون مرده‌ايم و زبان زندگان را از دست داده‌ايم. پس آنچه مى‌ماند سخن گفتن در سكوت ميان سطرهاست تا نزديك‌ترين فاصله با بيان‌ناپذير ايجاد شود.

از آنجا كه شعر در تلاش براى بيان بيان‌ناپذير است، مرگ به‌عنوان دشوارترين موضوع تصورپذير، موضوعى مى‌شود كه شاعر خود را در جدال با آن به بوته آزمايش مى‌گذارد. به همين دليل شعر از آغاز تاريخ‌اش، خود را با اين موضوع درگير كرده است، تا به حوزه‌اى پا بگذارد كه براى غيرشعر صعب‌العبور است.

ما انسان ِ در حال مرگ را تا نقطه‌اى همراهى مى‌كنيم، تا نقطه‌اى كه هنوز به حوزه زندگى تعلق دارد، اما از لحظه‌اى كه روند مردن پايان مى‌پذيرد و مرگ آغاز مى‌شود، ما ديگر همراه او نيستيم؛ هيچكس همراه او نيست. اوست كه معلوم نيست به چه حوزه‌اى پا گذاشته است. پس سخن بر سر روند مردن كه به زندگى تعلق دارد نيست، بلكه سخن از مرگ است، چيزى كه زندگى نيست. و بلندپروازانه‌ترين عمل شاعر همين است كه در مورد چيزى بگويد، گرچه در ميان سطرهاى شعرش، كه هيچكس تاكنون تجربه‌اش نكرده است. زيرا نمى‌توان از تجربه مرگ در مورد مرده هم سخن گفت، چون تجربه هم چيزى‌ست متعلق به زندگى.

+++

شعرى از مصر باستان (حدود ۲۱۰۰ تا ۱۸۰۰ سال پيش از ميلاد)

امروز مرگ عشوه‌گرانه در برابر چشمان من ايستاده است

همچون شفا يافتن از يك بيمارى

همچون نخستين گام به فضايى باز پس از اغما.

امروز مرگ در برابر چشمانم ايستاده است

چون عطر مُر

چونان كسى كه زير شراع خورشيد در روز پرنسيم نشسته است.

امروز مرگ در برابر چشمانم ايستاده است

همچون عطر نيلوفر

چونان كسى كه بر ساحل نشئگى نشسته است.

امروز مرگ در برابر چشمانم ايستاده است

همچون پايان باران،

هنگام كه كسى از جنگ به خانه بازمى‌گردد.

امروز مرگ در برابر چشمانم ايستاده است

همچون روشناى آسمان

چونان كسى كه راه حل معمايى را كه مى‌جسته يافته‌ست.

امروز مرگ در برابر چشمانم ايستاده است

همچون اشتياق ديدار دوباره‌ى وطن

همچون آزادى، از پس سالهاى طولانى در بند.

آنكه در آن دنياست

حقيقتا خدايى زنده خواهد بود

كه گناهان را جزا خواهد داد

آنكه در آنسوست

حقيقتا در كشتى خورشيد خواهد نشست و

برگزيده‌ترين را در معبد تقسيم خواهد كرد

آنكه در آنسوست

فرزانه‌اى خواهد بود كه هيچ مانعى بر سر راهش نخواهد بود

و هر چه بخواهد بگويد، خداى خورشيد به او گوش فرا خواهد داد.

+++

ژان پاول مى‌گويد، مرگ پيكانى‌ست كه به‌هنگام تولد از كمان رها مى‌شود و در نهايت به هدف مى‌خورد. به اين اعتبار «مرگ» جزيى جدايى‌ناپذير از زندگى‌ست. پس شاعران مى‌خواهند در مورد بخشى جدايى‌ناپذير از زندگى بگويند، چيزى كه همواره با ما و در درون ماست، اما با زبان زندگى قابل بيان نيست و از تعريف مى‌گريزد.

بهنام باوندپور