1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

کَل جعفر، زائری در عتبات عالیات متحده ● گپی با نویسنده وبلاگ «شنا درشنزار«

کیمیا۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

در مصاحبه‌های وبلاگی برنامه رادیویی "سر نخ" کفه ترازو شدیدا به نفع بلاگرهای مذکر سنگین شده. تا به اینجا بیشتر بلاگرهای خانم دست رد به سینه‌امان زدند و ظاهرا مایلند تا از پشت مونیتور کامپیوتر حرف بزنند.

https://p.dw.com/p/DKvv
زیارتنامه دیجیتالی کل جعفر
زیارتنامه دیجیتالی کل جعفر

دویچه‌وله: «شنا در شنزار» عزیز، مرسی از اینکه مهمان برنامه‌ی این بار «سرنخ» شدی. تو الان دوسالی هست که وبلاگ می‌نویسی. توی این تاریخچه‌ی وبلاگ‌ نویسی‌ات هم یک زمانی می‌خواستی اسم وبلاگت را بگذاری «خاکروبه‌های کوچه‌ی زیبا»، یکبار هم «دستور پخت کلاغ». الان هم که آن بالای وبلاگت نوشتی «احوالات کل جعفر در امامزاده یوسف و سایر عتبات عالیات متحده». وبلاگ‌ نویس‌ها همیشه از یک بحران هویت حرف می‌زنند. اما اینطور که از شواهد پیداست انگار این بحران هویت در تو یک جورایی جدی است. این همه اسم واقعاً.

شنا در شنزار: تعدد هویت دارم! (می‌خندد) عنوان وبلاگ روز اول بود «تمرین تایپ فارسی»! زیرنویسش هم از همان روز اول بود «احوالات کَل جعفر در امامزاده یوسف و سایر عتبات عالیات متحده، معجونی از غر و شوخی». پدربزرگ من کَل جعفر بود. وقتی من به دنیا آمدم در یک تصادف رانندگی فوت شده بود. در لهجه‌ی محلی شهر ما کل مخفف کربلایی است. بخاطر اینکه پسر بزرگ خانواده بودم و پدرم هم بزرگترین پسر خانواده بود، من را بقول معروف عزت تپانم کردند و اسم پدربزرگم را رویم گذاشتند: محمد جعفر. اولین باری که کالیفرنیا آمده بودم، تلفن می‌زدم به ایران و با خانواده صحبت می‌کردم، بهشان گفتم که من هم بالاخره کل جعفر شدم، چون حالا اینجا "کَل" می‌شود مخفف کالیفرنیا. آن امامزاده یوسفش هم، شهری ا‌ست که در آن زندگی می‌کنم، "سن خوزه". "سن - Saint" یک چیزی توی مایه‌های همان امامزاده‌ی خودمان است و تا آنجایی که من می‌دانم "خوزه" هم همان "ژوزف" یا "یوزف" باید باشد که همان یوسف خودمان است. در نتیجه این دو تا را که کنار هم بگذاری، می‌شود امامزاده یوسف دیگر! عتبات عالیات متحده هم، "عالیات" یکجور تحریف ایالت است. تمام شد، رفت!

دویچه‌وله: پس التماس دعا!

شنا در شنزار: رمز گشایش یافت. آره.

دویچه‌وله: حالا یک عکس و لوگویی هم برای وبلاگت انتخاب کردی که نشان می‌دهد چند مجسمه مثلا در حال شنا کردن در یک شنزار هستند. تو اول این عکس‌ را دیدی بعد اسم وبلاگت را گذاشتی «شنا در شنزار»، یا اینکه برعکس بوده؟

شنا در شنزار: برعکس بوده. رفتم (تو) گوگل دنبال همین عبارتهای "Sand, Swimming " و از این چیزها گشتم، تا اینکه بالاخره یک عکسی پیدا کردم، یکسری مجسمه‌‌ی آدم است دارند در ماسه شنا می‌کنند.

دویچه‌وله: حالا چرا «شنا در شنزار»؟ علاقه‌ی خاصی داشتی به شنا یا به شنزار؟

شنا در شنزار: راستش فکر می‌کنم یک مقدار این عبارت پارادوکسیکال بود. برای‌ خودم یک جورایی توضیح این روش زندگی و درگیری‌های روزمره‌ای است که اینجا داریم، ولی حالا من اگر بخواهم زیاد این حرفها را بزنم، خیلی قلمبه سلمبه می‌شود. به نظرم هم از آهنگش خوشم آمد و هم مفهومی را که در ذهن من بود، می‌رساند و هم این که هم شنا و هم شنزار من را یاد زادگاهم می‌اندازد؛ بوشهر.

دویچه‌وله: وبلاگت به نوشته‌ی خودت معجونی است از "غر و شوخی". در زندگی خارج از وبلاگیت هم آدم غرغرویی هستی؟

شنا در شنزار: راستش قدیم‌ها که بهم می‌گفتند هستی. حالا نمی‌دانم درست شدم یا نه. ولی... (می‌خندد) این را باید از همسرم بپرسی. سعی می‌کنم نباشم، ولی خوب، واقعیتش این است که بودم، کمابیش، یک مقداری. قدیم‌ها خیلی مخالفت می‌کردم. سعی می‌کردم همه چیز را یک جوری ساز مخالف بزنم.

دویچه‌وله: حالا شده خانمت غرغر بکند که مثلا در روز این همه وقتت را پای کامپیوتر و وبلاگت می‌گذرانی؟

شنا در شنزار: خوشبختانه نه. از این نظر خیلی تفاهم داریم. البته خوب مثل هر کسی بالاخره زیاد دوست ندارد که من وقتی از سر کار می‌آیم خانه، دوساعت هم که شب نشستم اینجا، سرم همه‌اش توی کامپیوتر باشد. ولی اگر یک وقتی ازم می‌پرسد داری چه کار می‌کنی؟ می‌گویم: دارم مثلا یک پست می‌نویسم. می‌گوید چقدر خوب، بنویس!

دویچه‌وله: پس توانستی خوشبختانه خانمت را خیلی خوب معتاد کنی؟

شنا در شنزار: وبلاگ‌ خوان است، از من بیشتر وبلاگ می‌خواند. وبلاگها را خوب می‌شناسد، خیلی‌ها را که من هم نمی‌شناسم، می‌شناسد.

دویچه‌وله: حالا اصلا چرا شروع کردی به وبلاگ‌ نوشتن؟ یعنی می‌خواستی از دنیای واقعی یک جوری پناه ببری به دنیای مجازی یا دلیل دیگری داشتی؟

شنا در شنزار: راستش را بخواهی، درست نمی‌دانم. یک دو، سه سالی هم قبل ازاینکه این وبلاگ را راه بیندازم، وبلاگ داشتم. یک جورایی آدم را از نظر روحی ارضا می‌کند. نمی‌دانم، یک نفر طراحی می‌کند، یک نفر می‌رود در گوشه‌ی اتاق می‌نشیند و برای خودش شعر می‌گوید. من هم یک چیزهایی توی ذهنم می‌آید که فکر می‌کنم باید به یک کسی بگویم. کسی نیست که بهش بگویم. شاید اگر ایران بودم این کار را شروع نمی‌کردم. چون می‌توانستم بروم مثلا یک گوشه‌ای، یک کافه‌ای بنشینم با رفیق‌هایم بحث سیاسی کنیم یا غر بزنیم. ولی خب آدم اینجا بیشترش درگیر کار است و بعدش هم شب‌ها می‌آید خانه و روابط اجتماعی‌اش زیاد نیست. فکر می‌کنم یکجورایی این وبلاگ نویسی جایش را می‌گیرد.

احسان اخباری، نویسنده وبلاگ «شنا در شنزار»
احسان اخباری، نویسنده وبلاگ «شنا در شنزار»

دویچه‌وله:بلاگرها در نوشته‌هایشان و در پست‌هایشان بعضی مواقع نسبت به یک مسئله‌، از احساسات شخصی‌شان هم می‌نویسند. هیچوقت نشده که در معذوریت قرار بگیری، از اینکه مثلا دیگران به راحتی می‌توانند این احساسهای شخصی تو را نسبت به یک مسئله بخوانند؟ فقط خرجش یک کلیک است در واقع.

شنا در شنزار: راستش آن قسمتی که باعث می‌شود آدم یک ذره دستش بلرزد یا فکر کند که بنویسم یا ننویسم، قسمت‌هایی‌ است که مربوط به مسایل خصوصی بقیه می‌شود. آدم خودش را اگر بشناسد، حالا دیگر من تا حدی خودم را شناخته‌ام، الان که حدودا ۳۵ سال سنم هست، می‌دانم چه چیزهایی را دلم می‌خواهد بقیه درباره‌ام بدانند و چه چیزهایی را اصلا دلم نمی‌خواهد مطرح کنم.

دویچه‌وله: حالا این کل جعفر از وقتی در امامزاده یوسف دست به دامن وبلاگ شده، تغییر هم کرده؟

شنا در شنزار: خب آدم اگر تغییر نکند، مرده است. شاید وبلاگ‌ خوانی اثر گذاشته باشد، چون بالاخره آدم یک مقداری اطلاعات می‌گیرد و آدمهای جدید را می‌شناسد. ولی وبلاگ‌ نویسی...شاید بزرگترین تغییری که داد این است که ما را توی یک کلوپی آورد که حالا اسمش کلوپ وبلاگ‌ نویسهاست دیگر.

دویچه‌وله: مثلا نشده که تو یک آدمی را ملاقات بکنی و ملاقات با همین آدم ایده‌ی نوشتن پست بعدی‌ات بشود؟

شنا در شنزار: آهان! خب، حالا یک ذره دو زاریم بهتر افتاد. آره، بعضی ‌وقت‌ها وقتی آدمی را می‌بینم، فکر می‌کنم، آهان می‌شود در مورد این یک چیزی نوشت، چیزهایی که مردم در خلوت، مثلا خصوصی با آدم درمیان می‌گذارند. خیانت می‌کنیم دیگر! این یکی از خصوصیت نویسنده‌هاست معمولا. حالا من نویسنده نیستم، ولی فکر می‌کنم این یک مورد را دارم یاد می‌گیرم. برمی‌داری فقط با حذف کردن اسمشان خیانت می‌کنی و می‌روی می‌نویسی، یا با بالا و پایین کردن اسم جاها و تاریخ‌ها و این داستان‌ها، وجدان خودت را راحت می‌کنی که خب من دیگر حالا حق دارم این را بنویسم. همین آخرین پستی که امروز نوشتم، دوتا خاطره تویش هست که یک عده یک مدت پیش در نهایت صداقت توی صحبت‌های خصوصی برایم تعریف کردند. من سعی کردم اسم جاها را یک ذره دست‌کاری کنم و اسم آنها را نیاورم، ولی خب آن خاطره‌ها را نوشتم!

دویچه‌وله: پس زندگی کردن با تو خیلی دیگر خطرناک است، از اعتیاد و اینها گذشته!

شنا در شنزار: (می‌خندد) همه همین کار را می‌کنند به نظرم!

دویچه‌وله: حالا بجز همین اینکه یک وبلاگ‌ نویس خائن هستی، زندگی کردن با تو بعنوان یک وبلاگ نویس چه خطرات دیگری می‌تواند به همراه داشته باشد؟ شجاعتش را داری خودت اعتراف کنی، یا اینکه باید از خانمت بپرسم؟

شنا در شنزار: از خانمم بپرسی که خیلی بهتر جواب می‌دهد! ولی خب اولین قدم قبل از اینکه آدم وبلاگ‌ نویس بشود، این است که اولش دیگر یک زندگی آنلاین پیدا می‌کند. معتاد می‌شود به کامپیوتر و اینترنت. کسی که دارد با او زندگی می‌کند، اگر این را درک نکند، برایش زندگی سخت می‌شود دیگر.

دویچه‌وله: یک جایی در صحبت‌هایت گفتی که در واقع وبلاگ‌ خواندن را هم دوست داری. حالا وبلاگت خوانده بشود یا اینکه بیشتر وبلاگ بخوانی؟ مسئله کدام است؟!

شنا در شنزار: فکر می‌کنم دوست دارم بیشتر وبلاگ بخوانم. کسانی که ذاتا نویسنده هستند یا زیاد تمرین کردند یا پشتکار به خرج داده‌اند، خواندنشان خیلی بهم لذت می‌دهد.

دویچه‌وله: بعضی وقت‌ها بعضی از نویسنده‌ها به یک نوعی که از نوشتن خسته بشوند، یکدفعه می‌بینی قلم‌شان را یکهو روی کاغذ می‌کوبند. تو چطور؟ شده که یکبار ماوس‌ را پرت کرده باشی توی مونیتور کامپیوتر و بگویی، نخواستیم! دیگر وبلاگ نمی‌نویسم؟

شنا در شنزار: (می‌خندد) آن موقع که وبلاگ انگلیسی می‌نوشتم، اینجوری شد. یک مدت شروع کردم به نوشتم، خب نشد. واقعیتش این است که زبان نیست که آدم‌ها را دور هم جمع می‌کند، در درجه‌ی اول آن خصوصیت فرهنگی است. در نتیجه وقتی که حتی انگلیسی هم می‌نویسی، باز خواننده‌هایت همه ایرانی‌اند. ایرانی‌های این‌ طرف آب. بعد یک مدتی نگاه کردم دیدم که چه کاری است. اگر بخواهم خواننده‌هایم ایرانی باشند، خب می‌روم فارسی می‌نویسم دیگر!

دویچه‌وله: فکر کن دیگر به یک دلیلی نتوانی وبلاگ بنویسی. اگر این اتفاق بیفتد، آخرین پستت درباره‌ی چه خواهد بود؟

شنا در شنزار: می‌دانم که درباره چه نخواهد بود. می‌دانم که اشک و آه و رفتم که رفتم و آی گریه کنید مسلمانها که من دارم می‌روم و از این داستانها نیست. مطمئنم که نیست. احتمالا فکر می‌کنم یک چیزی، یک پست خیلی ساده‌ای باشد.