1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

گشت و گذاری در وبلاگستان: وطن یعنی چه؟

۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه

وطن برای یکی خاطره است برای دیگری خاک، برای یکی زادگاه و برای دیگری آن‌جا که خوش است. "وطن برای تو یعنی چه؟"،نام بازی تازه‌ای است در دنیای وبلاگستان.

https://p.dw.com/p/BgUR

وطن یعنی چه؟ زادگاه تو یا زادگاه پدرت؟ یعنی جایی که اکنون زندگی می‌کنی یا جایی که روزی زندگی می‌کردی؟ یعنی تمام هستی تو که اگر روزی نباشد، می‌خواهی که نباشی؟ یا اگر روزی نباشد، نبودش ککت را هم نمی‌گزد؟ یعنی خاطره؟ یعنی کوچه‌های گرم تابستان و اولین طپش‌های عاشقانه‌ی آن حجم سرخ خونین زیر پیراهن؟ یعنی خاک؟ یعنی یک محدوده‌ی مشخص جغرافیایی که اگر آب رفت یا منبسط شد، دیگر وطن تو نیست؟ خاکی که برایش حاضری بمیری؟ شاید وطن یعنی ۸ سال جنگ. یعنی بچه‌هایی که بی‌پدر بزرگ شدند. وطن یعنی هستی تو، هرچه هست باشد؟ ریشه؟ یعنی تا آن سوی کره‌ی خاکی یادش می‌افتی اشکت سرازیر شود؟ وطن یعنی چه؟

وطن یعنی چه؟ بازی تازه‌ای است در دنیای مجازی وبلاگستان. بازی‌ای که "حسین نوزری" نویسنده‌ی وبلاگ "گاو خونی" به راه انداخته است و وبلاگ‌نویسان را به شرکت در این بازی فراخوانده است.

"کجا ببرم با خودم این‌همه جا را؟"

حسین نوزری خود وطن را این‌گونه تعریف می‌کند:

«گُرگ‌ها، تمام زندگی‌مان را بردند. جنگ شد، رفتیم. تمام شد، آمدیم. و این‌میان، یک پا گذاشتیم، یک انگشت ِ دست. جنگ دست ما نبود، .... پدرم رفته بود آن‌قدر جنگ را بکند تا تمام شود. رفته بود ریشه‌ی جنگ را بخشکاند جاش کارخانه بکارد برویم کار کنیم. پدرم شده بود ام‌شی ِ تمام سلاح‌های جهان؛ رفته بود بر ضد جنگ بجنگد، تمام کند...وطن، جایی‌است که آدم اگر توش بمیرد، به تخم کسی هم نیست. بنشین برای تو از وطن بگویم.... وطن برای من از سکس هم زیباتر است. وطن، تمام مکان‌ها، خاطرات، خیابان‌ها، غم و شادی‌هاست. وطن، همین‌ خاکی است که توش راه رفته‌ایم بسیار. کجا ببرم با خودم این‌همه جا را؟ دارد از لابه‌لای گزارش‌های مخدوش، جنگ را باورمان می‌کند، به خوردمان می‌دهد؛ نترسم؟ جنگ، انتخاب ما نبود. وطن، ولی منتسب به ما بود، چه ‌می‌کردیم خب؟ جنگ را ما کردیم، وطن را تو! .... تو که می‌فهمی، تو که آدمی! چه‌جوری آن اتوبانی را توش تو را در آغوش گرفتم، بکَنم ببریم خاک غربت؟ من این‌جوری‌ام، احمق‌ام، ولی هنوز هم برای‌ام همین‌های کوچک، زیباست. ...بیا وطن را بردار ببریم دور از بمب‌های آمریکا، نجات‌اش دهیم....بیا بر اساس خاکی که روش داریم نفس می‌کشیم، قدم می‌زنیم، راه‌‌مان را یکی‌/جدا کنیم. چه‌قدر وطن را دوست داریم؟ بیا حرف بزنیم....همه سکوت کرده‌ایم؛ وکشوری دیگر، دارد تدارک حمله می‌بیند و این‌بار ایمان دارم که حمله‌ خواهد شد. کشور را دارد جنگ فرا می‌گیرد، بیا فرار نکن بنشین حرف بزنیم.....وطن برای تو یعنی چی؟ بنویس اگر دلت خواست، و دعوت کن دیگران را.»

"وطن زنی بود که کودکش را در زندان زاد"

"این‌جا و اکنون" از وطن خاطره‌ها دارد از "اين وطن كه نمي‌دانم چيست". خاطرات تلخی مثل "خاطره عزيزي كه درفتح بستان جان باخت و خواهرانش جنازه‌ سوخته‌اي را كه بعد از دو ماه بازگردانده بودند از روي دندان‌هايش شناختند. مي‌گفتند در راه وطن شهيد شده" وطن برای او " زني بوده كه دوماه تمام از سحر تا شام هر روز به همه جا سرمي‌كشيده تا بگويندش شوهري كه شبانه بردند زنده است يا مرده". وطن "زني بود كه كودكش را در زندان زاد (وطن آن كودك زندان بود!؟)". او در ادامه می‌نویسد: «نمي‌دانم. نمي‌دانم ‌اين وطن چيست ...من هميشه در همهمه شنيدن اين اسم مبهم اين ايرانِ مجهول، اين وطن ناكجا زندگي كرده‌ام. روي همين خاك، خاك همين وطن كودكاني را ديده‌ام استخوان‌هاي‌شان در سرماي بيابان‌هاي قزل‌حصار تركيده است تا وقت ملاقات‌شان دهند و نداده‌اند؛ كه فرزندِ "خائن" به "وطن" بوده‌ است و مستحق آزار....وطن شايد توهمي بيش نيست. چيزي نيست وراي همه دردها ورنج‌هاي همين مردم كه از سر تقدير اين‌جا زاده شده‌اند يا تقدير به اين‌جا آواره‌شان كرده است. ... اگر وطن را مي‌خواهيم، براي همين آدم‌ها مي‌خواهيم؛ براي من، براي تو، براي "فرزند دشمن" مان. مي خواهيم كه درش از فقر و صغارت و جهالت به در آييم؛ براي همين‌هاست كه مي‌خواهيمش.»

"خیلی دلم می‌خواهد از این وطن فاصله بگیرم"

"بی‌تا" از حساسیت خاص و "احمقانه‌ی خود" به وطن می‌نویسد و از گریه‌هایی که در نوجوانی بر سر پرچم ایران که مادر "از سر کمبود پارچه" تکه تکه‌اش کرده‌است، سر داده است. اما امروز که بزرگتر شده وطن را چگونه معنا می‌کند؟:«اگر چه هنوز احساساتم نسبت به وطن را از دست نداده‌ام و حتی نهادینه‌شان هم کرده‌ام، اما دیگر می‌توانم آنها را کنترل کنم.دیگر بی‌حرمتی به وطن را با داد و فریاد پاسخ نمی‌دهم چرا که دلایل این بی حرمتی‌ها به همان سادگی پارچه کم آوردن مادرم برایم قابل فهم است، ...از تو چه پنهان این روز‌ها خیلی دلم می‌خواهد از این وطن فاصله بگیرم و در هوای دیگری تنفس کنم. نوشته‌های آن‌هایی را که ترک وطن کرده‌اند حتی تلخ ترینشان را هم به دیده حسرت می‌نگرم. حسین ببخش اگر می نویسم حالا برای من که حتی یک روز هم پایم را از وطنی که دیگر مالکانش دارند اذیتم می‌کنند، بیرون نگذاشته‌ام، سودای بی وطنی و جهان وطنی آرزویی شده است، اگر چه با بغض باشد و چند قطره اشک.»

"وطن فرزند معلولی است که بخواهی یا نخواهی فرزند من است"

برای نویسنده‌ی "زاویه‌ی دید" وطن "یک سیستم پیچیده عصبی است" که او را به خانواده‌اش، به همسایگانش و به دوستانش "که اتفاقاً با آنان پشت یک میز" نشسته‌است، درس خوانده‌است، متصل می‌کند. «سنگ را که در حوضچه‌ای از آب پرتاب کنی، حلقه‌های متعددی با مرکزیت واحد تولید می‌کند. وطن از نسبت‌های خویشاوندی من آغاز می‌شود و تا دورترین نسبت‌های تاریخی و فرهنگی و جغرافیایی در محدوده ایرانی بودنم تداوم پیدا می‌کند و هر چه از متن به حاشیه ره می‌سپرد کم رنگ تر و کم جان تر می‌شود.....وطن به خودی خود دوست داشتنی نیست، وطن دوست داشتنی است چون بخشی جدایی ناپذیر از هستی و موجودیت انسانی من است....شاید تعبیر درست‌تر آن است که من گرفتار وطن هستم. به وطن مبتلا شده‌ام. .... شاید مثل فرزند معلولی است که بخواهی یا نخواهی فرزند من است. دستش را از دست رها نخواهم کرد.... وطن پر است از زخم‌های جانکاه. من از زخم‌های آن رنج می‌برم. اما بی این‌همه زخم و رنجی که از آن می‌برم، هستی‌ام فاقد معناست....» وطن برای نویسنده‌ی "زاویه‌ی دید" مجموعه‌ای است از خاطرات که اگر فراموششان کند "مثل یک بیمار آلزایمری" خود را فراموش کرده است.

‌"وطن، جایی است که اگر از دست برود، بخواهم نباشم"

"نیک‌آهنگ کوثر" می‌نویسد: «وطن جایی است که ازآن من باشد...جایی‌است که من از آنش باشم. جایی است که "اذانش" مال من باشد. جایی است که "تن" من، از او باشد، و...تن...وطن من، و "تن" من. جایی است که اگر از دست برود، بخواهم نباشم. حس می‌کنم "وطن" من،...هر دم ازآن یکی...همیشه دادیمش به یک مرد جنگی جدید و با بدبختی از دست خودش یا فرزندانش یا یارانش در آورده‌ایم. ... من بی‌وطن، اینجا، در وطن دیگری، تن به هر کار و خفتی می‌دهم که در وطن خودم نباشم. اینجا را وطن خودم می‌دانم، ولی نمی‌نامم. ... وطنم همیشه صاحبانی بی‌صاحب داشته. من باید صاحب وطنم باشم ولی نیستم...برای من، وطن جایی است که آسوده باشم. برای من وطن جایی است که صاحبش را برحق بدانم. می خواهم وطنم را انتخاب کنم. اصلا اجازه انتخاب دارم؟ ...دلم نمی‌آید به یاد بیاورم وطنم یا ناپدری ناحقی سوارش بوده یا در ید بیگانه‌ایی بوده که بعد گفته‌ام صد رحمت به ناپدری؟»

"وطن تن ِتو و من و ماست که خاک می‌شود"

و بالاخره برای "قایق کاغذی"، وطن مفهومی‌ست "به رنگ درد و خون و بغض". « وطن یعنی زندان اوین و تو که بپوسی چون دانشجویی.یعنی میدان تجریش که تحقیر شوی به خاطر صورتی پریده رنگ ماتیکت.....من،وطن برایم،تَنَم است. دنیای بی کران و مبهمی که از زیر ِ پوستم تا عمق روحم طول می کشد. پر از درد و رنج و زخم. و به کجا می روم؟به کجا می برم تَنَم را؟ وطنم را؟ در کدام آپارتمان رم،در کدام خوابگاه پاریس، در کدام سوئیت مریلند از یاد ببرم وطنم را؟ تَنَم را؟ به کجا می برمش؟ به کجا می توانم ببرمش؟ وطن مرز ندارد،طول و عرض و کوه و رود و دشت ندارد.وطن من است و بغض دارد و توست و دلشوره دارد.وطن خاک نیست، تَن ِ تو و من و ماست که خاک می شود »

وطن برای شما چیست؟

الف

در وبلاگ‌خوانی این هفته به وبلاگ‌های زیرین استناد کرده‌ایم: