1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

اژدهایی در آینه (داستان کوتاه)

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

به مناسبت نوروز سال 1391، بخش افغانستان دویچه وله سلسله مطالب فرهنگی و غیرسیاسی را به نشر می رساند. مطلب کنونی، داستان کوتاهی از قادر مرادی، داستان نویس افغان مقیم هالند است.

https://p.dw.com/p/14OOo
عکس: Fotolia/Mike Haufe

آن شب بیشتر از شب های دیگر وارخطا بود. خواب از چشم هایش گریخته بود. نمی دانست چه کند. به فتیله ی چراغ نگاه می کرد که آرام آرام می سوخت. به سوراخ دودکش بخاری نگریست. از جا برخاست و از میان سوراخ دیوار بسته ی در پلاستیک پیچیده یی را در آورد. بسته را گشود. قلبش بار دیگر لرزید. پرده ی کلکین آهسته جنبید. سوی کلکین نگاه کرد و با عجله روی بسته ی پول روجایی را کشید و بلند شد. به بیرون نگاه کرد. کسی نبود. دوباره برگشت. نوت های دالر را یک بار دیگر شمرد. صد دالر، دو صد، سه صد، چهار صد ... هزار دالر ... از این کاغذها بدش آمد. از روزی که آنها را به خانه آورده بود، دیگر لحظه یی هم آرامش نداشت. به آدم دیگری مبدل شده بود، کاملا به یک موجود دیگر. دالرها کم نشده بودند. به عکس ها و خط های آنها نگاه کرد. تمام زندگی اش در همین نوت های کاغذی نهفته بود. اشیای قیمت بهای خانه اش، زیورهای زنش و پول های پس انداز کردگی اش ... پشیمان بود که چرا چنین کاری را کرده است. چه می دانست، برایش گفتند زندگی یک قمار است. یا می بری ویا می تازی. دیگران از همین راه ثروتمند شده اند. گپ هایی یادش آمدند که برایش گفته بودند:

- امروز که خریدی، فردا نرخ دالر بالا می رود، بعد تو هم دالرهایت را بفروش. پسان که باز نرخ دالر پایین آمد، بازهم پول هایت را دالر بخر.

***

آن شب، بیشتر از شب های دیگر وارخطا و مضطرب بود. خواب ازچشم هایش گریخته بود. نمی دانست چه کند. ناخودآگاه از جایش برخاست. چراغ تیلی را برداشت و خودش را در آینه یی که روی دیوار خانه آویزان بود، دید. از دیدن چشم های سرخ شده و چهره ی افسرده و لاغر شده اش ترسید. به چشم ها و خط های چهره ی استخوانی و پژمرده اش با دقت نگاه کرد. مثل این که می خواست راز مبهمی را از لا به لای خط ها و چشم هایش پیدا کند. به نظرش آمد که همان کرم بزرگ اژدها مانند، در آن سوی آینه از پشت چشم ها و پوست سوخته و پژمرده ی رویش کم کم سر می کشد. از این تصور ترسید. تکان خورد. با عجله از آینه دور شد. چراغ را که همراه با دست هایش میلرزید، سر جایش گذاشت. بی اختیار در وسط اتاق به قدم زدن پرداخت. دلش ناآرام بود. اضطراب کشنده یی زجرش می داد. به خیالش می آمد که در آن سوی آینه، خودش در آن سوی آینه لحظه به لحظه مسخ می شود، محو می شود، آب می شود، گم می شود و به عوضش یک کرم بزرگ که به یک اژدهای کوچک شباهت دارد، قد می کشد.

از دو سه ماه به این طرف همین طور بود. خیال می کرد که کرمی او را از درون می خورد. شب ها که می خواست بخوابد، خوابش نمی برد. صدای خش خشی نمی گذاشت بخوابد. صدای خش خش خفیفی، مثل صدای کرم های پیله بود که گویا برگ های توت را خشر خشر کنان می خوردند. باز همان تصور وحشتناک در ذهنش جان می گرفت. کرمی در درونش پیدا شده بود و شب و روز او را از درون می خورد. تنها در سکوت شب صدای خشر خشر آن را می شنید. احساس می کرد روز به روز ضعیف و نحیف می شود و در عوض کرم درونش بزرگ و بزرگتر می شود. به خیالش می آمد که یک روز خودش کاملا از بین خواهد رفت و به عوضش کرمی قد بلند خواهد کرد. یک کرم بزرگ به اندازه ی خودش، مثل یک اژدهای کوچک. بعد این کرم زنش را خواهد خورد. بچه هایش را خواهد خورد، مال و متاع خانه اش را خواهد بلعید و بعد بزرگ و بزرگتر خواهد شد. به همه جا حمله خواهد کرد، به کوچه ها، به خانه های همسایه ها و همه چیز را خواهد بلعید؛ مثل یک اژدها، یک اژدهای بزرگ ...

دوباره برگشت که بخوابد. به بسته ی پول نگاه کرد. از روزی که همین بسته ی پول را به خانه آورده بود، همین طور شده بود. همیشه سراسیمه و نگران می بود. در گوشه یی می خزید و چرت می زد. دعا می کرد که بازهم جنگی در بگیرد، طیاره ها و جت های جنگی پرواز کنند. توپخانه ها به صدا در آیند. زرهدارها به حرکت شوند. بازهم نظم زندگی بهم بخورد، نرخ دالر بالا برود، آن گاه می توانست از این مصیبت نجات یابد.

پول ها را زیر بالشت خودش گذاشت، دراز کشید و چشم هایش را بست تا بخوابد. هر چند می کوشید خودش را تسلی دهد، فایده نمی کرد. دیگر متیقن شده بود که در دریای بی ساحلی غرق شده است. نمی توانست باور کند که نرخ دالر بالا می رود. به عوض کمایی، تباهی نصیبش می شد. باید می خوابید. از سکوت شب بدش آمد. آرزو کرد تا جنگ شدیدی در بگیرد. همه جا به خاک و خون کشیده شود. آرامش برای چه؟ در حالی که او در تب سوزان اضطراب و ترس می سوخت و آب می شد. صدای خش خشی تکانش داد. خودش به نظرش آمد. خودش را دید که مبدل به یک کرم می شود، مبدل به یک کرم بزرگ که به یک اژدهای کوچک شباهت داشت و از درون آینه روی دیوار خانه قد می کشید.

ناگهان زمین لرزید. همه جا و همه چیز تکان خورد. با عجله برخاست، در دلش گفت:

- به خیالم که درگرفت.

پرده را کنار زد و از کلکین به بیرون نگاه کرد. طیاره های جت جنگی در فضا می پریدند، صدای غرش تانک های زرهدار در سکوت شب می پیچید. گلوله های سرخ گوشه یی از آسمان را چراغان ساخته بودند. راکت ها و خمپاره ها به خانه ها اصابت می کردند. با عجله دو سه بار چشم هایش را مالید. باورش نمی آمد که جنگ درگرفته باشد. هیجان زده شده بود. از خوشی و مسرت زیاد قلبش به شدت به تپش افتاده بود. دست ها، پاها و تمام اندامش می لرزیدند .

ناگهان قهقهه کنان خندید، بلند بلند خندید. با خوشحالی میان اتاق به قدم زدن پرداخت. دست هایش را به هم می مالید. خنده اش شدت گرفت. با عجله بسته ی دالرهایش را بیرون کشید. به دالرها دید، قهقهه کنان خندید. دالرها را به هوا افگند. دالرها هرسو افتادند. در حالی که ذوق زده می خندید، گفت :

- به من چه!

متوجه زنش شد که دم در ایستاده بود و وحشت زده به او نگاه می کرد. بار دیگر قهقهه یی سر داد و گفت:

- دیدی که جنگ شد، جنگ!

زنش که با رنگ پریده به او می دید، با وارخطایی پرسید:

- ترا چه شده؟

زنش خواست دوباره برود. اما او با یک خیز از بازوی زنش کشید و خشمناک فریاد زد:

- نرو، تو می روی که جنگ را خاموش کنی؟

و با یک تکان زنش را به گوشه ی اتاق پرتاب کرد:

- تو حق نداری بروی. می خواهی جنگ را خاموش کنی؟ تو هم دشمن من استی، دشمن من ...

و بار دیگر قهقهه کنان خندید:

- دیدی که ما پولدار شدیم، پولدار ... بگذار که جنگ دوام کند!

زنش با صدای لرزنده یی پرسید:

- کدام جنگ؟

مرد ناگهان تکان خورد. مثل این که یک سطل آب سرد را به رویش پاشیده باشند؛ رنگ چهره اش عوض شد. به زنش خیره خیره نگاه کرد و زیر لب حیرت زده پرسید:

- جنگ ؟ کدام جنگ؟

هرچند گوش داد، صدایی نشنید. صدایی نبود. نی صدای طیاره های جت جنگی و نی صدای توپخانه ها. حیران حیران سوی کلکین نگاه کرد، دوید و بیرون را نگاه کرد. تاریکی بود و سکوت شب، باز صدای خش خش در گوش هایش پیچید. به یاد کرم اژدها مانند افتاد. سوی آینه نظر انداخت. به خیالش آمد که همان کرم اژدها مانند می خواهد برآید. به نظرش آمد که همان اژدها از درون آینه سر کشیده است. ترسید و با تمام توانش جیغ زد:

- اژدها ... !

در حالی که می گریست، با عجله چراغ را برداشت. زنش فریاد زد:

- دیوانه شدی؟

در برابر آینه ایستاد. خودش را در آینه دید. چهره و چشم هایش دیگر کاملا عوض شده بودند. دیگر آن سوی آینه خودش نبود، سر یک کرم بزرگ اژدها مانند، مشت محکمی به آینه کوفت و گریه کنان فریاد کشید:

- اژدها ... !

آینه شکست و افتاد. خودش هم افتاد. چراغ تیلی هم افتاد. زنش بار دیگر وحشت زده جیغ کشید و به بیرون گریخت:

- همسایه ها، همسایه ها، کمک ... !

پایان

کابل – 1372 خورشیدی

نویسنده: قادر مرادی

ویراستار: عارف فرهمند