1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

مولانا جلال الدين بلخي به روايت مولانا شمس الدين تبريزي

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

ما مشتاقان شعر و انديشۀ مولانا جلال الدين بلخي ثم رومي، چه بسيار که از شمس تبريزي شنيده ايم و از شيفتگي وبي قراري مولانا در فِراق وي داستانها خوانده ايم. تاجايي که ديوان خداوندگار را به نام ديوان شمس مي شناسيم و در سراسر اين کتاب شورانگيز جاي پاي اين محبوب جاودانۀ مولانا رابه روشني ، رد يابي مي کنيم.درمثنوي معنوي جلوه هاي او را گواهيم وياد کرد هايي از وي مي خوانيم و کتاب منثور فيه مافيه را نيز از نام او تهي نمي يا

https://p.dw.com/p/DH2u
لطیف ناظمی نقادادبی وادبیات شناس ، نویسنده این جستار
لطیف ناظمی نقادادبی وادبیات شناس ، نویسنده این جستارعکس: DW

�يم.

اين مرد کيست که اورا سلطا ن الا وليا ي والواصلين،تاج المحبوبين،قطب العارفين، فخر

الموحدين،آيۀ تفضيل الآولين علي الآخرين،حجت الله علي المؤمنين،وارث الانبيا و المرسلين خوانده اند؟

اين مرد کيست که مولانا او را خسرو اعظم،خداوند خداوندان اسرار، سلطان سلطا نان جهان،شمع نه ـ فلک،بحر رحمت،مفخر آفاق، خورشيد لطف ،روح مصورو بخت مکرر، ناميده است؟ (1)

چو نام باده برم آن تويي و آتش تو

و گر غريو کنم در ميان فريادي

بيا تو مفخر تبريزشمس تبريزي

مثال اصل که اصل وجود و ايجادي

مولانا ،شمس را آفتاب مي خواند؛ بادبان کشتي وجود مي نامد، ؛جان جان جان مي گويدش ووجود غريبي ميخواند که در گيتي چنو نميتوان يافت:

وجود غريبي در جهان چون شمس نيست

مولانا اوزا نوري مي داند که به موسي مي گفت پروردگارمنم

تو آن نوري که با موسي همي گفت

خدايم من ، خداي من خدايم

فقط در اين بيت نيست که مولانا اورا تامقام خدايي برمي کشد ؛ بل در بسا از غزلهايش به گونۀ عريان تري، شمس را در چنين جايگاهي مي نشاند:

از در بلخ تا به روم نغمۀ هايهوي من

اصل کجا خطا کند شمس من و خداي من

مولانا، شمس را معشوق خضر ميداند و از وي نقل شده است که « بر در حجرۀ مدرسه هم به دست مبارک خود نبشته است که مقام معشوق خضر عليه السلام» (2)

سلطان ولد ـ فزند مولانا ـ شمس را معشوق، سلطان اوليا، خسرو واصلان و قطب الاقطاب مي داند ؛ اورا به خضر مانند مي کند و پدرش را به موسي :

خضرش بود شمـــــــس تبريزي

آن که با او اگر در آميزي

هيچ کس را به يک جوي نخري

پرده هاي ظلام را بدري

آن که از مخفيان نهان بود او

خسرو جمله واصلان بود او

شناخت اين مرد کار سهلي نيست ؛ او دريا ي بيکراني از آموخته هاو تجربه هاست، جهاني از اسرار و ابهام است .سخنراني است آتشين و سحر آفرين که با بيان جادويي خويش جان وجهان مخاطب را شعله ور مي سازد و بيهوده نيست که خداوندگار نيزبه کساني که مدعي اند شمس ملک داد تبريزي را ديده اند و شناخته اند؛ با طعن گزنده يي چنين نهيب مي زند:

« اين مردمان مي گويند که ما شمس الدين تبريزي را ديديم . ما او را ديديم.اي غر خواهر کجا ديدي. يکي که بر سر بام اشتري را نمي بيند مي گويد که من سوراخ سوزن را ديدم و رشته گذرانيدم . خوش گفته اندآن حکايت را که خنده ام از دو چيز آيد ـ يکي زنگي که سر هاي انگشت سياه کند ياکوري که سر از دريچه بدر آورد» (3)

با دريغ، شناسنامه يي را که ما از شمس در دست داريم؛ مغشوش ، آشفته و آکنده ازابهام است

تا جايي که کساني را بدين انديشه فروبرده است که در موجوديت وي شک و ترديد روادارند.

شايد در باب شناخت وي همان جملات معروف خودش بسنده باشد که باري در بارۀ خويشتن گفته

بود:

« آن خطاط سه گونه خط نوشتي، يکي او خواندي لاغير؛ يکي هم او خواندي هم غير و يکي نه اوخواندي ونه غير او. آن منم که سخن گويم ، نه من دانم و نه غير من» ( 4).

ابهام در شناخت وي آنگاه دشوار تر مي نمايد که مي گويد:

« مرا رسالۀ محمد رسوال الله سود ندارد؛ مرا رسالۀ خود بايد، اگر هزار رساله بخواني که تاريکتر شوم» (5)

شمس مرديست که از دنياي محدود قيل و قال به جهان پهناور و گستردۀ وجد وحال، پاي نهاده است.

محضر متکلمان، فقيهان و عارفان پرشماري را درک کرده است و گمشده اش را نيافته است تا اين که شهرها و بيابان هاي دراز رامي کوبد که گمشده اش را در قونيه باز يابد. اين افسسانه يي را نيز بدين گونه پرداخته اند:

« .. سالها بي سر و پا گشته، گرد عالم مي گشت و سياحات مي کرد تا بدان نام مشهور شد که

شمس پرنده اش خواندندي؛ مگر شبي سخت بي قرار شده ، شورهاي عظيم فرمود و از

استغراق تجليات قدسي، مست گشته در مناجات مي گفت: خداوندا مي خواهم که از محبوبان مستور خود يکي را به من بنمايي . خطاب عزت در رسيد که آنچنان شاهد مستور و وجود پر جود مغفورکه

استدعا مي کني همانا که فرزند دلبند سلطان العلماء بها ولد بلخي است. گفت : خدايا ديدار مبارک اورا به من بنماي! جواب آمد که شکرانه چه مي دهي ؟ فرمود که سر را.... الهام شد که به اقليم روم روتا به مقصود و مطلوب حقيقي برسي. کمر اخلاص در ميان جان بست به صدق تمام و عشق عظيم جانب ملک روم روان شد » ( 6)

اومرديست پرخاشگر ، بي پروا وسختگير. شمس اهل نوشتن نيست؛ اهل تأليف و جستار و تحقيق نيست ؛ تنها ملفوظات اوست که مولانا و احباب وي را شيفتۀ خويش مي سازد ؛ ملفوظاتي که شعر گونه زيبا و دل انگيزاند.خودش گفته است:

« من عادت نبشتن نداشته ام هرگز. سخن را چون نمي نويسم ؛ در من مي ماند و هر لحظه مرا روي دگر مي دهد» (7)

ملفوظات شمس همان مقالات اوست که اينک در دست است و ان را گونگون ناميده اند.مقالات شمس گفته اند؛ کلمات و مقالات خوانده اند؛ معارف شمس و حتي خرقۀ شمس مسمي کرده اند و هنگامي هم که مولانا از« اسرار شمس » ياد مي کند غرض وي همين مقالات است.:

مفخر تبريز تويي شمس دين

گفتن اسرار تو دستور نيست

مقالات هرچند گاهي پريشان ، درهم و آشفته مي نمايد؛ با آن هم کتابي است شور انگيز و آگاهي دهنده و در کنار آن انباشته از نکاتي نغز در بارۀ مولانا. سيماي مولانا در مقالات همان گونه تابنده و فروغناک است و تحسين بر انگيز که در تاريخ فرهنگ مان ، درعرفان اسلامي و در ادبيات پارسي دري نموده شده است .

پيوندشمس و مولانا

در مقالات همواره از پيوند تنگاتنگ اين دو سخن مي رود.از مهر و اشتياقي عاشقانه که آن دورادر هم پيچيده است و از محبتي که شمس به مولانا دارد.فريدون سپهسالار نخستين آشنايي آن دو را در سال 642 در قونيه ميدانند اماشمس ميگويد که شانزده سال پيش ازآن در دمشق مولانارا ميشناخته و سلامي ميان شان تعاطي مي شده است:

« باکسي کم اختلاط کنم.باچنين صدري که همه عالم را غلبير کني نيابي.شانزده سال بودکه سلام

عليکي بيش نميکردم ورفت» (8)

جاي ديگري در مقالات که خود ومولانا را مطلوب و طا لب مي خواند باز هم به شناخت سالهاي دور اشارت مي راند:

«ومطلوب شانزده سال پيش در روي دوست مي نگردکه طالب بعد از پانزده

سال او را اهل سخن يابد» (9)

افلاکي نيز نخستين رويارويي اين دو محبوب و مطلوب را در دمشق مي داند و همانندهمۀ رواياتش

بدان رنگ اسطوره و کرامات مي بخشد:

«همچنان منقول است که روزي در ميدان دمشق سير مي کرد؛ در ميان خلايق به شخصي بوالعجب مفابل افتاد؛چون به نزديک مولانا رسيد ، دست مبارکش را بوسيده کفت: صراف عالم مرا درياب!

و آن حضرت مولانا شمس الدين تبريزي بود و تا حضرت مولانا بدو پرداختن گرفت ؛ در ميان غلبه ناپديد شد .» (10)

ميدانيم که فصل نخستين آشنايي و مجالست شمس و مولانا پس از شانزده ماه ، بر اثر آزار و اذيتي

که معاندان و حسودان بر شمس رواداشتند پايان مي يابد و شمس قونيه را به حسودان وامي گزارد و غيبت تلخي اختيار ميکند؛ او بعد ها از روزهايي که به او اهانت روامي داشتند ؛ کليد حجرۀ او را مي طلبيدند و قصد اخراج اورا داشتند با اندوه شگرفي ياد مي کند. هنگامي که مولانا در مي يابد که محبوب او در دمشق است، فرزند خلف خويش ـ سلطان ولد ـ را باکارواني به دمشق گسيل مي دارد تا به بهانه هاي شيرين و ترانه هاي زرين او را به قونيه باز آرند. زرو سيم نيز همراه مي کند و.نامه منظومي نيز به او مي نويسد و سوگند ميخورد که در نبود او جسم و جانش ويران گشته است.

شمس به حرمت مولانا وبه پاس مهرباني هايش از دمشق بر ميگردد واعتراف مي کند که جز مولا کسي را در اين گيتي ياراي آن نبود که به قونيه اش بکشاند حتي پدرش و اين تنها مولانا ست که توانسته است وادار به بازگشتش کند.

«کسي را تا شيخي صد هزار ساله رهست؛ اين نيز نيافتم الا مولانا را يافتم بدين صفت؛ و اين که باز مي گشتم از حلب به صحبت او بنا بر اين صفت بود .اگر گفتندي مرا که پدرت از آرزو از گور برخاست و آمدبه تل باشر جهت ديدن تو وخواهد باز مردن بيا ببينش،من گفتم بگو بمير چه کنم و از حلب بيرون نيامدمي الا جهت آن آمدم»(11)

شمس نسبت به همسرش کيميا خاتون بسيار حسود است؛ در حقيقت به رغم مولانا که زنان را حتي در محافل سماع نيز رخصت حضور مي داد ؛ با بانوان سختگير است حتي آنان را در خور بسا از مقامها نمي داند( 12) همسرش را نيزاز ديگران پنهان ميدارد تا جايي که روا نميديدعلاء الدين پسر مولانا، نيزاز کنار حجله اش بگذرد؛ اما شمس کيميا خاتون را رخصت مي دهد تا از مولانا رخ پنهان نداردو بي نقاب بر اوظاهر شود:

« زماني با مولانا توانم نشستن. اين حلال من به من از مولانا و از همه نزديکتر است؛حکم کردم که روي تو هيچ کس نخواهم ببيندالا مولانا»(13)

جاي ديگر باز هم به محرم بود ن همسرش به مولانا اشاره مي راند و مولانا را در برابر خويش فرزندي مي پندارد که در کنار پدرش نشسته است:

«نمي انديشي که اين راه رفتن من در اين خانه و زن خود را که از جبرييلش غيرت آيدکه در او

نگرد؛ محرم کرده و پيش من همچنان نشسته که پسر پيش پدر نشيندتا پارهايش نان بدهداين قوت را هيچ نمي بيني »

مقام و صفات مولانا

در معارف شمس، مولاناانساني است والا ، هم در علم ، هم در سخن و هم در رفتار و کنش اخلاقي و

عرفاني.او انسان برترست و چون در قاموس مولانا وشمس اصطلاح انسان کامل را نمي توان جستجوکرد پس ميتوان به تعبير خود مولانا او را مرد خدا ناميد. يعني آن که از آن سوي کفر و دين مي آيد:

مرد خدا شاه بود زير دلق

مرد خدا گنج بود در خراب

مرد خدانيست زبادو زخاک

مر خدا نيست ز نار و زاب

مرد خدا عالم ازحق بود

مرد خدانيست فقيه از کتاب

مرد خدا زانسوي کفراست ودين

مرد خدا را چه خطا و صواب( 14)

شناسنامه يي را که شمس از اين مرد خدا به دست ميدهد ؛ لبريز از ستايش ، احترام ، تبجيل و قدرداني است. علي الظاهر چنين پنداشته مي شود که شمس مراد مولانا ست واو مريد وي ويا به عکس، مولانا مراد است و شمس مريد؛ در حالي که حقيقت امر، چيز ديگري است و پيوند عاشقانۀ آنان بسي فراتر از مريدي ومرادي است. اشتياق مولانا را درغزلهايش،در مثنوي ، در داستان هاي بي قراري وي در هنگام غيبت صغراو غيبت کبرا ي شمس ،نيکو مي دانيم.ديگر نه نيازي به بازخواني ازآنهاست ونه ياراي بازخواني هفتاد من دفتر اما عشق سوزان آميخته به ستايش شمس را فقط از مقالات وي ميتوان در يافت و از جملاتي که گاهي شفاف اند و گويا وزماني هم مبهم و آشفته. باآن که او يار عيار ورفيق حجره و گرمابۀ مولاناست با آن هم اين مولوي چنان عظيم و گسترده و کثير الوجوه است که شناخت وي حتي براي آدمي چون شمس نيز دشوار مي نمايد:

« والله که من در شناخت مولانا قاصرم.درين سخن هيچ نفاق و تکلف نيست و تأويل.که من ازشناخت او قاصرم. مرا هر روز از حال و افعال او چيزي معلوم مي شود که دِي نبوده است.مولانا را

بهترک ازين دريابيدتا بعد از اين خيره نباشيد ذالک يوم التغابن.همين صورت خوب و همين سخن خوب مي گويد »(15)

شايد بتوان از همين چند جملۀ زيرين شمس که آزمندي و اشتياق، غرور ونياز ، بلند پروازي و خاکساري، با هم آميخته اند بتوان گمان زني کرد که تا چه مايه شمس به مولانا عشق مي ورزد:

«سخن با خود توانم گفتن با هرکه خود را ديدم دراو،با او سخن توانم گفتن. تو ايني که نياز مي نمايي. آن تو نبودي که بي نيازي و بيگانگي مي نمودي؛ آن دشمن تو بود.از بهر آنش مي رنجانيدم که تو نبودي.آخر من ترا چگونه ر نجانم که اگر بر پاي تو بوسه زنم؛ترسم مژۀ من در خلد پاي تراخسته کند.»(16)

از نگاه شمس ، مولانا شيخ است و سزاوار شيخي و لي خود بر آن نيست که خرقه دهد و مريد بر گزيند و مرادي کند . در مقالات در اين که مولانا شيخي را سزاوار است اشارات صريحي رفته است :

« من خوداز شهر خود تا بيرون آمده ام؛ شيخي نديده ام. مولانا شيخي را بشايد اگر بکند الا خود نمي دهد خرقه. اين که بيايند به زور که مارا خرقه بده ، موي سر ما را ببر ، به الزام او بدهد؛ اين دگر است و آن که گويد بيا مريد من شو دگر » (17)

مولانا جلال الدين مردي است فراتر از کيشها و طريقتها . طوفان خروشنده يي است که هرچه خس و خاشاک عصبيت و کوته بيني و تنگ نظري را بر سر راهش مي نگرد خشمگينانه مي روبد. ناقد بي پروايي است که طنز تلخ و گزنده اش رابر زاهدان ريايي و صوفيان ساده انديش در سراسر مثنوي نثار ميکند و تصوف متعارف روزگارش را چنين مي شناساند:

صوفيي داني چه باشد اي لئام

الخياطه اللواطه والسلام

دانشي مردي است دگر پذير که اختلاف مؤ من و گبر ويهودرا برخاسته از نظرگاه آدمي مي داند او عاشق جگر سوخته يي است که پس از آشنايي با شمس ملکداد تبريزي ، کار عاشقان و خواهندگان خويش را نيز به صلاح الدين زرکوب و حسام الدين چلبي ميسپرد.

بزرگترين صفتي که از مولانا در مقالات بر شمرده مي شود ؛ اطلاق ولايت به اوست که مقامي است بسيار بزرگ وسترگ و رسيدن بدان ، استعداد و مجاهدۀ فراوان ميطلبد و نيک ميدانيم که ولي در قاموس عرفاني چه بار معنايي عظيم دارد. در فرهنگهاي عرفاني ولايت و ولي بدين گونه تعبير شده است:

« ولايت عبارت ازقيام عبد است به حق در مقام فنا از نفس خود و آن بر دو قسم است ـ ولايت عامه که مشترک است ميان تمام مؤمنان وو لايت خاصه که مخصوص است بر واصلان از ارباب سلوک که عبارت از فناي عبداست در حق و بقاي اوست به حق...اولياء الله معدن اسرار حق اند و مطلع بر غيب مکنونند و آنها را ترس نباشد که الا ان اوليا ء الله لاخوف عليهم ولاهم يحزنون »(18)

در قرآن چندين بار کلمۀ ولي به تکرار آمده و خداوند خود را ولي مؤمنان خوانده است .

گفته مي شود که ولايت از اين منظر بر دو گونه است ـ يکي ولايت تکويني و ديگري ولايت تشريعي که ولايت تکويني خاصۀ خداوند است . زين الاسلام عبدالکريم قشيري، صوفي نامبردار سدۀ چهارم و شيخ خراسان از قول استاد امام ابولقاسم براي ولي دو صفت بر مي شمارد :

« استاد امام ابوالقاسم رحمهُ اللهُ گويد: ولي را دو معني است يکي آنک حق سبحانهُ و تعالي متولي کار او بودچنانک خبر داد و گفت و هو يتولي الصالحين و يک لحظه او را به خويشتن وانگذاردبل که او را حق عزّ اسمهُ در حمايت و رعايت خود بدارد. و ديگر معني آن بود که بنده به عبادت و طاعت حق سبحانه و تعالي قيام نمايد بر دوام و عبادت او بر توالي باشدکه هيچ گونه به معصيت آميخته نباشد اين هر دوصفت واجب بود تا ولي ولي باشد و واجب بود ولي را قيام نمودن به حقوق حق سبحانه وتعالي بر استقصاو استيفا ء تمام ودوام نگا ه داشت خداي اورا درنيک و بد.(19)

« صوفيه براي ولايت و ولي اهميت خاصي قايل بوده اند.بعضي از آنها مقام ولايت را برتر از مقام نبوت دانسته اند ومدعي بود ه اند که نبي علم وحي دارد و ولي علم سر. ولي به سر چيز ها داند که نبي را ار آن خبر نيست.به اعتقاد صوفيه فرق بين نبي و ولي همان است که بين خضر بود و موسي. آزآ ن که خضر ولي بود وموسي نبي. خضرعلم لدني داشت و موسي از آن بي بهره بود .» (20)

از آنجايي که اين عقيده به همين صورت کفر آميز به نظر مي آيد ؛ تعبير بديعي ازآ ن کردند تا از نظر مسلمانان قابل قبول باشد .گفتند که محمد ( ص) خود داراي دو جنبۀ نبوت وو لايت است اما جنبۀ دوم بر جنبۀ اول برتري دارد . نبوت داراي دو وجه است ـ وجهي به سوي خالق دارد و وجهي به سوي مخلوق. حا ل آن که ولايت يک وجه بيش ندارد؛ وجهي که تماماَ به جانب خدا معطوف است .» (21)

گفته مي شود که همواره ولي وجود دارد و غالباَ اوليا مخفي اند ؛ در مثنوي معنوي مي خوانيم:

پس به هر دوري ولي قايمست

تا قيامت آزمايش دايمست

پس امام حي قايم آن وليست

خواه از نسل عمر يا از عليست

« تعداد اوليا به عقيدۀ بعض صوفيه در هر عصر سيصد و پنجاه و شش کس است که از ايشان

يکي از دنيا برود ديگري به جاي او مي نشيند اما اين اوليا مراتب و طبقات دارند ـ سيصد تنان،چهل تنان، هفت تنان، پنج تنان سه تنان و يک تن . اين يکي قطب است که به عقيدۀ صوفيه عالم به وجود او مي گردد... در تعداد اولياء و مراتب آنها البته اقوال ديگر هم بين صوفيه هست »(22)

اکنون بشنويم با آن که شمس از مفهوم ولي وولي واصل در فرهنگ عرفاني فهمي گسترده دارد با آن هم مولانا را ولي مي خواند:

« مرا يقين است که مولانا ولي خداست.مرا در اين هيچ سوگند طلاق ورونه آيد . اکنون دوست دوست خدا ولي خدا باشد . اين مقرر است » (23)

جاي ديگر گويد که در خواب اورا هم صحبت يک ولي مي سازند واين ولي همان مردي است که در روم مي زيد:

« به خواب ديدم که مرا گغتند ترا با يک ولي هم صحبت کنيم.گفتم کجاست آ ن ولي؟شب ديگر ديدم که گفتند در روم است.چون بعد چندين مدت بديدم گفتند که وقت نيست هنوز. الامورمرهونت باوقاتها. »(24)

از شرايط ولايت، کرامات است.« ولي دوست خداست وفرستادۀ او است . ولي صاحب کرامت است

و نبي صاحب معجزه .براي آن که به حريم نبوت تجاوز نشده باشد وحي در مورد اولياء نام ديگري

گرفت و الهام يا وحي دل خوانده شد» (25)

در مناقب العارفين همچنان ازوي منقول است که سيرت انبيا را در مولانا مي يافته است:

«روزي حضرت مولانا شمس الدين تبريزي عظّم الله ذکرهُ در مدرسۀ مابرک فرمود که هرکه ميخواهد

که انبيا را ببيند مولانا را ببيند.سيرت انبيا اوراست.آز آن انبياء که به ايشان وحي آمد نه خواب و الهام»(26)

شمس انگار براي مسجل ساختن اين ادعا که مولانا ولي خدا ست کرامتي هم از او ذکر مي کند

که ياد آور همان خوارق عاداتي است که افلاکي نظاير بي شمار آن را از مولانا در کتاب خويش ذکر مي کندو شيخ عطارچنين کرامات را در تذکرت الا وليا به صوفيان فراواني نسبت داده است. در مقالات مي خوانيم:

« روزي در وعظ يکي برخاست ؛ سوال کرد که نشان اوليا کدام باشد ؟ او گفت آن باشد که اگربگويد چوب خشک را که روان شو ، روان شود . درحال منبر اززمين برکنده شد؛ دو گز به زمين فروبرده بودند.گفت : اي منبر ترا نمي گويم ؛ ساکن باش! باز فرونشست. خدا را بندگانند پنهان.»(27)

شمس مولانا را ولي ميداند و اين والا ترين صفتي است که ميتواند کسي از اهالي عرفان نصيب گردد؛ افزون بر آن صفات ديگري براي وي بر مي شمارد که فهرست وار بدان مي بردازيم:

مولانا در همۀ فنون در سراسر گيتي بي نظير است:

« مولانا اين ساعت در ربع مسکون مثل او نباشد در همه فنون ـ خواه اصول، خواه فقه وخواه نحو و در منطق با ارباب آن به قوت معني سخن گويد به از ايشان و خوبتر ازيشان ، اگرش ببايد و دلش بخواهد و ملامتش مانع نيايد

افلاکي نيز در کتابش همينن عبارات را از شمس نقل ميکند.(28)

مولانا که دانش هاي متداول روزگار خويش را يکسره فراگرفته بو د و در فقه و علوم شرعي نيز تا بدان پايه رسيده بو که باري مفتي شهر قونيه بو د در مرحلۀ دوم زندگانيش پس از تولد دوبارۀ روحي سحر کلام و نفوذ کلامش تا بدان مايه بود که سلطان و درويش را به شگفتي فرو مي برد تا جايي که شمس را با تمامي دانش و تجربه هايي که از سبر آفاق و انفس يافته بود نيز به تحسين وامي داشت:

"سخن مولاناکه چشمبندي هست ، لاغ بود عظيم . اين سحر است دو کس نشسته اند چشم هر دو روشن. در اوسبلي نه ؛ غباري نه ، گرهي نه. دردي نه.اين يکي مي بيند. آن دگر هيچ نمي بيند . آري سخن صاحبدلان خوش باشد.تعلمي نيست ؛ تعليمي هست »(29)

شمس که سخن يار خويشتن را تعليمي ميداند ؛ بعد ديگر سخن او راصريح من لدني مي انگاردکه گوينده اش در انديشۀآن نيست که که کسي را خو ش مي آيد يا نا خوش:

« مولانا را سخني هست من لدني .مي گويد؛ در بند آن نه که کس را نفع کند يا نکد »

مقايسۀ شمس با مولانا

شمس در سراسر مقالات هر از گاه در انديشۀ آن است تا خويشتن را با مولانا بسنجد و همواره هم

ضعف و نا تواني خود را در برابر آن مرد خدا آشکارا و بي پرده اذعان دارد؛ اگرچه مولانا فقط اهل لطف است اما در شمس لطف و قهر در هم اميخته است:

« يکي گفت مولانا همه لطف است و مولانا شمس الدين را، هم صفت لطف است هم صفت قهر» (31)

هرچند از اين جمله برتري مولانا نسبت و ي نوداراست اما در واقع اين تعبير ميتواند محتمل الضدين

باشد زيرا در جاي ديگري از مقالات ميخوانيم که : او مرا موصوف ميکرد به اوصاف خداکه هم قهر دارد و هم لطف (32)

مولانانيز در فيه مافيه قهر و لطف را از صفات خداوندي مي شمارد و ميگويد « و حق را دو صفت است قهرو لطف..انبيا مظهر اند هر دو را ـ مؤمنان مظهر لطف حق اند و کافران مظهر قهر حق.آنها

که مقر ميشوند خود را درانبيا ميبينند و آواز خود از او ميشنوند و بوي خود را از او مييابند»

(33)

شمس خود مقر است که آميزه يي از جمال و زشتخويي نيز هست و پس ازبازگشت از سفر دمشق بر آن شده است تا هردو صفت خويش را بر مولانا، باز نمايد؛ در حالي که مولانا را فقط داراي جمال مي داند و بس:

« مولانا را جما ل خوب است و مرا جمالي هست و زشتي هست.جما ل مرا مولانا ديده بود؛ زشتي مرا نديده بود.اين بار نفاق نمي کنم، و زشتي مي کنم تا مرا ببيند ـ نغزي مرا وزشتي مرا» (34)

شمس از زبان ديگران نقل مي کند که مولانا از دنيا فارغ است اما شمس مال اندوزي ميکند

مولانا اهل تسامح است و او سختگير. مولانا را غواص مي داند و خويش را بازرگان

افلاکي نيز از زبان اوهمي مطلب را مي نگارد:

« همچنان حضرت شمس الدين تبريزي فرمودکه امروز غواص درياي معاني مولاناست و بازرگان من شمس الدين تبريزي خلدالله برکتهما» (35)

بگذاريد از ميان شماري از اين مقايسه ها جمله يي چند نمونه وار بر چينم:

ـ من اگر از سر خرد شوم و صد سال بکوشم ده يک علم و هنر او حاصل نتوانم کرد ( مقالات دفتر دوم صفحۀ 132،)

ـ اين چنين صدري که به علمها افزون از من . صد سجده کند من يکي او را نکنم. اگر بر منبر روم يک کلمه بگويم همه بر من بخندند ... خدا مرا شايستۀ آن گرداند که بر آن رو بوسه دهم.. مرا لايق آن گرداند.( همانجا ص144) . جاي ديگر گويد:

من مرادم اما مولانا مراد مراد

ميگويند که تصوف اقوال نيک است ؛ افعال نيک است ؛ اخلاق نيک است ومعارف. بنگريد که شمس در باب اين صفات د روجود مولاناچگونه مي انديشد و چگونه او را خدا گونه مي انگارد:

« اگر از توپرسند که مولانارا چگونه شناختي؛ بگو از قولش مي پرسي : انما امره اذااراد شيأان يقول له کن فيکون.و اگر از فعلش مي پرسي: کل يوم هو في شأان. و اگر از صفتش مي پرسي ـ قل هو الله احد. واگر از نامش مي پرسي ـ هو الله الذي لا الله الا هو عالم الغيب و الشهاده و هو الرحمن الرحيم. و اگراز ذاتش مي پرسي ـ ليس کمثله شيء و هو السيع البصير» ( 36)

اين چنين است تصويري که شمس تبريزي از محب و محبوب خويش مولانا جلال الدين بلخي نقاشي ميکند.

در پايان اين نمط سخني از خاور شناس، عرفان پژوه و دوستدار مولانا بشنويم که شمس و مولوي را چگونه يافته و دريافته است:

«ملاقات شمس با مولوي در نوع خود بي همتا بوده است ؛ زيرا اين ملاقات ستايش مرسوم جمال حق

در صورت فردي جوان نبود که در تصوف به منزلۀ عاملي الهام بخش رواج داشت؛ بلکه ملاقات دو صوفي کامل برخوردار از نيروي عظيم فردي بود. شمس با سقراط که بدون بر جاي گذاشتن هيچ نوشته يي ، الهام بخش گران بها ترين نوشته هاي افلا طون بود؛همانند شده است.او نيز جام شهادت را از دست کساني نوشيد که آتش دروني او را درک نکردند.شمس همچون بارقه يي بودکه آتش را در چراغ ا فروخت ؛ اين چراغ مولوي بود .»(37)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرويکرد ها:

(1)مقالات شمس تبريزي .شمس الدين محمد تبريزي.تصحيح و تعليق محمد علي موحد،چاپ دوم،تهران:1377سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي،جلد اول ص. 20.

(2)مناقب العارفين.شمس الدين احمد الاقلاکي العارفي. به کوشش تحسين يازيجي،چاپ سوم

تهران:1375،چاپ آشنا .ص.349

(3)فيه مافيه.مولانا جلال الدين محمد مشهور به مولوي. تصحيح بديع الزمان فروزانفر،چاپ ششم،تهران:1369چاپخانۀ سپهر،ص. 88.

(4) مقالات. ج1.ص.272.

(5)مقالات. ج1.ص.27.

(6)مناقب. ص85.

(7)مقالات. ج1.ص.117.

(8)مقالات چ.1 ص29.

(9)مقالات ج.2ص.165.

(10)مناقب. ص. 82.

(11) مقالات ج. 2. ص.158.

(12)مقالات.ج. 2.ص. 157.

(13)مقالات. ج.2.ص.111.

(14) عرفان مولوي .دکتر خليفه عبدالحکيم، ترجمۀ احمد محمدي ، احمد مير علايي.تهران:،1375شرکت انتشارات علمي وفرهنگي،ص. 123.

(15) مقالات. ج.1 ص.104.

(16) مقالات ص. ؟

(17) مقالات ج.1 ص. 158

(18)فرهمگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفاني.دکتر سيد جعفر سجادي.چاپ سوم،تهران: 1362،کتابخانۀ طهوري.ص.492.

(19) ترجمۀ رسالۀ فشيريه. تصحيحات و استدراکات بديع الرمان فروزانفر.چاپ چهارم،تهران: 1372.شرکت انتشارات علمي و فرهنگ.ص.426.

(20) ارزش ميراث صوفيه.دکتر عبدالحسين زرين کوب.چاپ دهم،تهران:1380.ص.91.

(21) عرفان مولوي. ص. 214.

(22) ارزش ميراث صوفيه. ص.92.

(23) مقالات ج.2.ص.180.

(24) مقالات .ج.2. ص.162

(25) عرفان مولوي. ص. 114.

(26) مناقب ص. 292.

(27) مقالات. ج.1.ص..285.

(28)مناقب .ص. 295.

(29) مقالات ج.1.ص .112.

(30) مقالات. ج.2. ص. 169.

( 31)مقالات. ج.1. ص.73.

(32)مقالات ج.1. ص.394.

( 33)فيه مافيه. ص.220.

(34) مقالات ص. 74.

(35)مناقب. ص. 314.

(36)مولانا و طوفان شمس. عطا ءالله تدين.تهران: 1372،انتشارات تهران. ص.307.

(37)شکوه شمس. آن ماري شيمل.مترجم حسن لاهوتي.چاپ چهارم،تهران:1382.شرکت انتشارات علمي وفرهنگي .ص.44.