1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

پسا نوگرايي در جامعۀ پيشا صنعتي

۱۳۸۵ آبان ۱۲, جمعه

نميدانم اين سرسپردگان وطني پسانوگرايي چه مايه از اين مقولۀ فلسفي و ادبي آگهي دارند؛ چه مقدار از آثار پسانوگرايان را خوانده اند ؛چقدر جامعۀ ادبي ما ،به آثاري از اين دست نياز دارد و چه شماري از مخاطبان ما به درک نوشته هاي پسانوگرايانه آشنايند.

https://p.dw.com/p/DH2y
لطیف ناظمی ابیات شناس ونقاد ادبی ونویسنده این جستار
لطیف ناظمی ابیات شناس ونقاد ادبی ونویسنده این جستارعکس: DW

اين روزها،ازبرخي از نويسندگان سرزمينم آثاري را ميخوانم که با هرگونه تلاش و تقلا از درک معناي شان در ميمانم ؛ باهر گونه تفحس و کنجکاوي آيه هاي زيبايي شناسانۀ آنها رادر نمي يابم و سر انجام اين نبشته ها، هيچ گونه شور و حالي را هم در من برنمي انگيزند.

روزگاري عنصر المعالي کاووس بن اسکندربه فرزندش توصيه کرده بود که« بپرهيز از سخن غامض و چيزي که تو داني و ديگران را به شرح آن حاجت آيد مگوي که شعر از بهر مردمان گويند نه ازبهر خويش» در اينجا قابوس وشمگير به دو نکتۀ دلپذير در نقد شعر اشارت دارد ـ نخست به ابهام عارضي در شعر و دوديگر به عنصر مخاطب و اين که شعر را براي ديگران پديد مي آورند نه براي خويشتن .

اما در خيال اين شاهزادۀ زياري سدۀ پنجم هجري حتي خطورهم نميکرد که روزي و روزگاري سخنوراني درزبان او پديد آيند که نه خود معناي شعر خويش را درخواهند يافت و نه ديگران و طرفه اين که سخن آنان نيز غامض نخواهد بود بل عاري خواهد بود از معني و مضمون و انديشه و تفکرواگر باور نمي داريد به گفتگوي تني چند از اين نويسندگان روي کنيد و بخوانيد که خود گفته اند که ما نميدانيم چه نوشته ايم و چه مي نويسيم .اين نويسندگان مدعي اند که در حالتي ميان خواب و بيداري به نوشتن شعر هاي خويش پرداخته اند و نيازي هم ندارند که شعر با معني بسرايند. صاحبان اين آثار بر نوشته هاي شان مهر پست مدرنيسم را ميکوبند تا بتوانند به سادگي دهن منکران را ببندند و خويشتن را نيز از راهيان کاروان تجدد و مدرنيته جلوه دهند.

نميدانم اين سرسپردگان وطني پسانوگرايي چه مايه از اين مقولۀ فلسفي و ادبي آگهي دارند؛ چه مقدار از آثار پسانوگرايان را خوانده اند ؛چقدر جامعۀ ادبي ما ،به آثاري از اين دست نياز دارد و چه شماري از مخاطبان ما به درک نوشته هاي پسانوگرايانه آشنايند.

دايان آلام يکي از راهيان اين راه بدين باور است که :فرهنگ مصرفي با اشتياقي وافر

به استفاده از اين اصطلاح روآورده،هرچند که براي ارائۀ تعريفي از خود آن و دايرۀشمولش وقت چنداني صرف نکرده است .

دشوار است براي پست مدرنيسم که جنبش يک پارچه يي نيست تعريف دقيقي جستجوکرد حتي نميتوان به درستي آغاز اين جنبش را در مغرب زمين مشخص ساخت گروهي سپتامبر سال 1939 را آغاز اين جنبش مي دانند.

« لوي مک کافري» مينوسد : بهتر آن است که که روز بيست و دوم نوامبر 1963 يعني روز مر گ جان کندي را به عنوان تاريخي در نظر بگيريم که دست کم خبر از ظهور پسامدرنيسم در امريکا ميداد زيرا در اين تاريخ بود که خاتمۀ نوع خاصي از خوش بيني وساده انگاري در آگاهي جمعي ما به صورتي نمادين اعلام شد.

اين اصطلاح از کجا آمده است؟ البته خاستگاه اصطلاح پسا مدرنيسم همچنان نا معلوم است، هرچند ميدانيم که فدريکو دي اونيس واژۀ پست مدرنيسم رادر گلچين شعر اسپانيا به کار رفته است.

«اصطلاح پسامدرنيسم در تاريخ ادبي هسپانيه در بارۀ دوران پيش از جنگ نخست جهاني» و در تاريخ امريکاي لاتين در بارۀ سالهاي ميان دو جنگ جهاني استفاده شده است.در معماري نيز اصلاح پسا مدرن به مکتبي در معماري و خانه سازي که پس از جنگ جهاني دوم به ويژه در در ايالات متحده شکل گرفت ؛ گفته ميشود.... شماري ازناقدان نيز به پيروي ازاصطلاحي که در شهر سازي متداول ميشد ؛پسامدرنيسم را درادبيات دهۀ 1960 ايالات متحده به کار برده اند. فرانسوا ليوتار اين اصطلاح را از جامعه شناسان امريکايي وام گرفت»

اين نا همگوني ها نه تنها در نامگذاري اين جنبش نهفته است که در چگونگي و ماهيت آن نيز به روشني نمودار است .ايهاب حسن از نظريه پردازان اين مکتب مينويسد:

واژۀ پسامدرنيسم واژه يي نه فقط نامناسب که خالي از از ظرافت مينمايد ؛ اين واژه گوياي چيزي است که ميخواهد مدرنيسم را پس پشت نهاده يا آن را فرو بنشاند از اين رو اصطلاح پسا مدرنيسم دشمن خويش را در بطن خويش داردحال آن که در مورد اصطلاحات رمانتيسم و کلاسيسم، در مورد اصطلاحات باروک و روکوکو چنين نيست از اين گذشته اصطلاح پسا مدرنيسم دال بر خطيت زماني و حاکي از ديرآمدگي ان است.

... در واقع امر پسا مدرنيسم نيز دچار نوعي بيثباتي معناست؛ يعني که هيچ اتفاق نظرآشکاري در خصوص معناي آن در ميان محققان وجود ندارد.

اگر قرار باشد ويژگي هاي پسانوگرايي را در چند خط فشرده سازيم به چنين معادله يي دست مي يابيم:

راهگشايان اين راه ميگويند حقيقت مطلق وجود ندارد، حقيقت ساختۀ ذهن ماست؛خردگرايي علمي نفي ميگردد، دستيابي به امر اجتماعي سياسي و فرهنگي ناممکن مينمايد، جهان فاقد مرکز است، پيوستگي و معني رخت بسته است دنياي حقيقي هم مستقل از ادراک ماست.

باورمندان اين راه در داستان و شعر، رويکردبه نفي تاريخ، معني گريزي، ناپيوستگي ، چند ريختي، هرج و مرج ادبي،تصادف و ناسازواري دارند.

بدين گونه اين مکتب از واقعيت وتاريخ فاصله ميگرد. «پسامدرنيسم واقع گرايي را از موضع خود بيرون کرده جايگاه بازنمايي وقايع تاريخي را به رمانس منتقل ميکند.

واقعگرايي تا آنجا که به رمانس پسامدرن مربوط ميشود؛ ديگر شکل ممتاز بازنمايي امر واقعي و واقعيت تاريخي نيست».

يکي از مکتبهاي فکريي که بر پسانوگرايي در مغرب زمين اثر ژرف نهاد ، ساختار شکني يا شالوده شکني است .شالوده ريز شيوۀ شالوده شکني، ژاک دريدا است .د ريدا يهودي فرانسوي تباري بود که در الجزاير زاده شد و هرگز با اقليت شهروندان استعمارگر و برتري جوي خود در آن کشورنيز سر سازگاري نداشت.دريدا گفت: هيچ متن ادبي را نميتوان يافت که معناي واحدي را القا کند. انديشۀ او که از چشمۀ بينش زبان شناسي سوسور که زبان رابه منزلۀ نظامي از نشانه هاي در حال تغيير ميدانست ؛ آب ميخورد به مبارزه بر متافزيک سنتي غرب برخاست. دريدا مهمترين عامل معنايي را کلام محوري ميداند و نوشتار را بر گفتار برتر ميداند ولي معنا در گفتار ونوشتار ثابت نيست و در حال افزودگي، دگرگوني و جنبش است. ساختار شکنان بدين باور اند که معناي يک متن تنها پيوندي تصادفي و اتفاقي با اهداف و مقاصد آگاهانۀ نويسنده دارد؛ آنان در پي معناي فرجامين متن نيستند و از منطق زبان فاصله ميگيرند.دريدا ميگفت با خواندن متن شالودۀ کلام محوري ومتافزيکي آن ميشکندولي اين شکسته شدن به معناي ويراني و پريشاني متن نيست..يکي از پندار هاي دريدا اين بود که نويسنده توانايي آن را ندارد معناي ذهني خويش را به خواننده تسري دهد ومن که گاهي نوشته هايي از پسا نوگرايان وطني ميخوانم ناگهان بردريدا سپاس ميفرستم که به خوبي دريافته بود که نوخاستگان و راهيان نا آگاه اين روش تنها اين فضيلت را دارند که قادر به انتقال هيچ انديشه و معنايي ذهني خويش نيستند«!»

باري اين قلم نه درحد نقد و بررسي اين جنبش پيچيده ونامتجانس است و نه در پي انجام اين مأموريت دشوار، اما آنچه مرا به دريغ و اندوه ميکشاند تلاشهاي واقعيت گريزي حتي واقعيت ستيزي در ادبيات سرزمين من است. اينک ما گواه فصل خونبار ديگري از تاريخ خويشتنيم ؛ فصلي که تمامي لحظه هاي آن با خون وشبيخون نوشته ميشود ونويسنده يي که در کنار آزادي ايستاده است ؛ نويسنده يي که ديگر ياراي نگريستن به سيماي کثيف پتيارۀ جنگ راندارد هرگزنبايد پشت به تاريخ کند .هرگزنبايد دروغ بگويد ؛ هرگزنبايد از واقعيت فرار کند.

در سرزميني که به روايت سازمان ملل متحد 6مليون انسان گرسنه ميلولند و قطره يي هم از درياي بيکران ياري هاي جهاني به کام شان نميريزد؛ در سرزميني که سنت و بنيادگرايي وقيحانه به ستيز مردم سالاري، آزادي و جامعۀ مدني برخاسته است؛ در سرزميني که گلوي عدالت باچنگال خونبار زور ، اجحاف و ديوانسالاري فاسد فشرده ميشود؛ درسرزميني که چون بامداد سر ازبستر بر ميداري بوي پيکر سوختۀ مدرسۀ خواهرت را ميشنوي ؛ بامداد خون وفاجعه را در خيابان هاي شهر نظاره ميکني و شامگهان با لالايي انفجار و موشک به خوابهاي پريشان خويش فروميروي؛ در سرزميني که مافياي افيون هم نان ترا ميدزدد وهم بر تو سالاري ميکند وهر روزبيشتر از ديروزاز درهم ودينار قاچاق بر گسترۀ باغ و بنگاله و مستغلاتش مي افزايد؛ در سرزميني که زير پوشش دين،محتسبان ناخوانا ونا نويسا را بر توميگمارند تا شانه هايت را با تازيانۀ ستم سياه سازند و خشونت را هر روز بيشتر از ديروز نهادينه کنند در سرزميني که ترور، اختطاف، عمليات انتحاري ، فروختن اعضا و جوارح کودکان دزديده شده ؛ برنامۀ روزانۀ شهر و روستاي توست؛ در سرزميني که داسهاي بي 52 از آسمان خدا زمينيان بيگناه را سخاوتمندانه درو ميکنندو بيگانه سالاري محلي براي مردم سالاري نميدهد.

در چنين سرزميني و در چنين برهه يي اززمان شايسته است که ادبيات بيمار گونه ،منفعل و ماليخوليايي پديد آوريم يا ادبيات معترض ، انساني و واقع گراي؟

من نه کسي را به رياليسم سنتي چارلس ديکنز و بلزاک و ياواقعگرايي تولستوي و گوگول فرا ميخوانم ، نه به تعهد و التزام سارتري دل بسته ام ؛ نه به نسخه هاي رياليسم سوسيالستي ژدانف و بوخارين باور دارم و نه دراقامت ديرسالم در مغرب زمين ايسم زده شده ام؛ باور من اين است که در روزگار جنگ که بايد رجز خواني کرد و نه چون ايام آسوده حالي از شاد خواري دم زد ؛ زمزمۀ هذيان هاي شبانه، شلاقي است بر پيکر ادبيات.

ببينيد حتي سخنور مديحه سراي دريوزه گري چون اوحدالدين انوري که درهمۀ عمرش قطعۀ تقاضايي نوشت و سلطان سنجر سلجوقي را تا مقام خدايي فراز آورد وگفت.

نه ايزد است و چو ايزد بزرگ و بي همتاست و يا:

چيست کان بر تو روا نيست مگر عزّوجّل هنگامي که اين مرد يورش بربرانۀ ستمبارگان بيگانه را بر خراسان ميبيند ديگر، آن انوري بيخيال عشرت بارۀ تقاضا نويس نيست؛ بل نويسندِ ه يي است معترض که قصيدۀ اشک خراسان را مي نويسد و فرياد خلق خاموش وبي پناه را به گوش خاقان سمرقند ـ رکن الدين قلج طمغاج خان ، نه به گوش کر تاريخ ميرساند:

به سمرقند اگر بگذري اي باد سحر

نامۀ اهل خراسان ببر ختقان بر

....

خبرت هست کزين زير زبروشوم غزان

نيست يک پي زخراسان که نشد زيرو زبر

بر بزرگان زمانه شده خردان سالار

برکريمان جهان گشته لئيمان مهتر

شاد الا به درِمرگ نبيني مردم

بکر جز در شکم مام نيابي دختر

پس هنرنبايد بي اعتنا به ساختار اجتماعي موجود باشد حتي بايسته است تا ازتغييرات اساسي آينده پيشاپيش خبر دهد آن گونه که اکسپرسيونيسم و سوررياليسم از پيش خبر از خاصيت ويرانگر سرمايه داري انحصار گر و پيدايي هدفهاي تازه براي تغيير بنيادي خبرميدادند.» .از انجا که هنر و از آن جمله ادبيات نهادي اجتماعي است نميشود که در برابر واقعيت چشمهايش را ببندد.ادبيات پديدۀاجتماعي است . مارکوزه مي گويد:« ادبيات نه از آن روکه نمايشگر ديا لکتيک نيروهاي توليد است و نه آز آن جهت که خمير مايۀ مادي خود رااز جامعه مي گيرد پديدۀاجتماعي است بل از آن جهت که در اساس با جامعۀ موجود در تقابل و تضاد قرار ميگيرد نام را دارد . آن چه را که نويسنده نمايش ميدهد خود واقيعيت نيست بل نمودي از آن است . واقعيت در کورۀ ذهن نويسنده پخته ميشود؛ مي بالد و آنگاه نويسنده آن راشفاف تر و پالوده تر بازسازي و باز آفريني ميکند . نويسنده يي که در کوچه باغهاي رياليسم جادويي هم قدم ميزند از رويکرد به واقعيت هرگز بي نياز نيست چون بعد اجتناب نا پذيري از نوشته اش همين واقعيت است

پس چه گونه ممکن است که هذيانهاي خواب آلودۀ خو را بتوانيم هنر خطاب کنيم و ادبيات نامگذاري کنيم و آنگاه بر اين هذيانها مهر پست مدرنيسم بکوبيم.

پسا نوگرايي زادۀپسا صنعتي است وتصور من بر آن است که درجامعۀ پيشا مدرن ما، دل سپردن به پسا نو گرايي دهن کجي وقيحانه يي به تاريخ است . همين .