1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

پيرامون تعهد در ادبيات

۱۳۸۵ خرداد ۱۱, پنجشنبه

سخن زدن از تعهد رسالت و مسؤوليت در هنر و ادبيات ، سخن نويني نيست و از سده هاي فروان به اين سو ، مطرح بحث بوده است و اسباب مباحثه و مناقشهء ادبشناسان و نظريه پردازان ادبي ؛ ولي گويا نقطهء بحراني اين بحث به دو صد سال پيش از امروز تعلق مي گيرد ؛ آن هم با کتاب مادام دوستال که در پي پيوند ادبيات و جامعه افتاده بود.

https://p.dw.com/p/DH33
درنخستین پنجشنبه هرماه ،برنامه هنری وفرهنگی دمی با ناظمی ،انتشارمی یابد. دراین برنامه لطیف ناظمی مسائل هنری وفرهنگی رابه بحث می گیرد.
درنخستین پنجشنبه هرماه ،برنامه هنری وفرهنگی دمی با ناظمی ،انتشارمی یابد. دراین برنامه لطیف ناظمی مسائل هنری وفرهنگی رابه بحث می گیرد.عکس: AP

عنوان اين کتاب « ادبيات از منظر پيوندهايش با نهادهاي اجتماعي » بود. مادام دوستال نوشت : « من بر آنم که تأثير دين و رسوم و قوانين را بر ادبيات و متقابلاً تأثيرات ادبيات را بر دين و آداب و قوانين بررسي کنم ». در سال ( 1945) ژان پل سارتر از تعهد و التزام در ادبيات سخن زد و واژهء « Engagement » را به کار برد و بار نخست در مجلهء عصر جديد چاپ کرد.

سارتر اين اصطلاح را در برابر ادبيات برج عاج به کار برد و منظور از اين اصطلاح، بخشيدن خصلت هاي اجتماعي به ادبيات بود و قايل شدن گونه يي پيوند دو سويه براي ادبيات، يعني مايه گرفتن ادبيات از اجتماع و بازپس دادن آن به اجتماع . سارتر بر اين باور بود که ادبيات بايد براي فرودستان جامعه باشد. براي بيداري آنان و سمت و سوي جنبش هاي آزادي خواهي و قيام هاي ض استبدادي . تعهدي که سارتر و ياران وي به آن باور داشتند ، صبغهء اجتماعي داشت تا سياسي و با فروپاشي استعمار در کشورهاي افريقا ، هيجان آن فروکش کرد. چون ارمان التزام در ادبيات اگزيستنسياليستي ، در پي برچيدن تسلط استعماري و قوام جنبش هاي آزاديخواهي بود و با تغيير و دگرگوني نگرش سياسي و اجتماعي و جوانه زدن مردم سالاري، اهميتش را از دست داد.

پس از جنگ دوم جهاني ، آرمان روشنفکراني چون سارتراز يکسو در محور ديموکراتيزه کردن سرزمين ها و حکومت هاي خودکامه ميچرخيد و از سوي ديگردر بسيج اين جوامع به سوي جنبش هاي رهايي بخش ملي خلاصه مي شد و تعهد در ادبيات منثوراز منظرفلسفهءاين گروه چنين معنايي داشت .

پيش از اين حوادث ، در سدهء هفدهم جامعهء گرايي نخست در نقاشي و سپس در آثار نويسنده گاني چون « دنيل دفو» ( 1660-1731 م.) و هنري فيلدينگ ( 1707-1752) به ظهور رسيده بود و از سال ( 1830) در فرانسه به عنوان يک مکتب ادبي سربلند کرد و راهي سرزمين هاي ديگر گشت . رياليزم بازتاب طبيعت و زند گي معاصر بود، بي آن که ذهنيت نويسنده در آن دخالت داشته باشد و بي آن که نويسنده متعهد به دخالت در مشاهدات خويش باشد.

قلمزنان پرشماري در کشورهاي اروپايي راه اين مکتب را کوبيدند و تصوير دقيقي از زند گي را در آثار شان ارايه دادند – به گونهء نمونه چارلز ديکنز وجرج اليوت در انگلستان ؛ تولستوي ، تورگينيف و ديگران در روسيه ؛ همينگوي و جان اشتاين بک در امريکا و توماس مان در آلمان . اينان و همگنان شان – حتا– زبان مطنطن ادبي را رها کردند و به گفتار عاميانه و مردمي رجوع کردند . رفتار قهرمانان شان را نيز عادي ، طبيعي و دور از هرگونه تصنع و خارق العاد گي ، نشان دادند .

درست است که نويسند گان واقعگراي سدهء نزدهم و آغاز سدهء بيستم ، درونمايه و قهرمانان شان را از زند گي واقعي و از لايه هاي فرو دست جامعه – چون پيشه وران ، کارگران و مردمان ستمديده – برمي گزيدند ؛ امّا ، هيچ گونه التزامي براي دخالت و تصرف در رويدادها نداشتند و به گونهء غيرشخصي و آفاقي بر رخدادها نگريستند و با اين که همهء نويسند گان رياليست، نحوهء کار يکسان نداشتند ، امّا ادبيات را هرگز ابزار تبليغات و وسيله ء آرمان گرايي نساختند .

باري در دههء دموکراسي بود که بحث ادبيات متعهد در کشورما برسر زبان ها افتاد و ساختارهاي اجتماعي- سياسي جامعه، ادبيات ما را نيز دو شقه کرد که نيمي به سوي ادبيات متعهد لغزيد و نيم ديگر به سوي ادبيات غنايي و ادبياتي که هرگونه هوده گرايي را تخطئه مي کرد.

پس از دههء مشروطه يا بنابر عرف سياسي « دورهء دموکراسي »، ما سه دورهء گوناگون دولتمداري را پشت سرگذاشتيم . در هر سه دوره ، ايديولوژي حاکم ، ادبيات و فرهنگ و هنر را در برد گي خويش درآورده بود و يا چنين آرماني را همواره در سر مي پروراند .

پس از کودتاي اپريل ،رياليزم سوسيالستي يگانه الگوي مطلوب و فرم پذيرفتني در زيباييشناسي حاکم گرديد که سرپيچي از اصول آن ، گناه عظيم شمرده مي شد و نويسند گاني که دل به مهر رياليزم سوسياليستي نبسته بودند به نام نويسنده گان منحط ، مرتجع ، چاکر امپرياليزم غرب ، فروخته شده و ريزه خواران خوان بورژوايي لقب مي گرفتند .

پس ازفروپاشي قدرت حزب دموکراتيک خلق روزگارغمباروفاجعه آميز ترورفرهنگ، ،ترورادبيات و هنر و ارثيه هاي فرهنگي فرا ميرسد .ر.زگار ايديولوژي سخت گيرانهء بنيادگرايي تاريخزده يي که بر هر چه هنر و فرهنگ و شعر و ادبيات است، مهر آثار ضاله را مي کوبد. به اين گونه در اين يک ربع قرن پسين ، ايديولوژي چپ و راست ، شعر و ادبيات ما را در منگنهء تخرّب و ايديولوژي بيرحمانه، فشار مي دهد .

واقعگرايي سوسيالستي در ادبيات و هنر که از ساتهاي 1932 به عنوان مشي حاکم در اتحاد شوروي مسّجل گشت ، سايه اش را همواره بر آثار و افکار بخشي از جامعهء فرهنگي ما هموار کرده بود .

آموزهء ادبيات سوسيالستي و ايديولوژي تعيين کنندهء آن ، يگانه آموزهء ترقي و روشنفکري شمرده مي شد. و هنر و ادبيات ، ابزاري گشته بود برا ي تبليغ و پروپاگند ووسيله يي براي دست يابي به آرمان هاي جامعهء سوسيالستي . بدين سان هنرمند ، نويسنده و شاعر ، خادم اين ايديولوژي و چاکر کمر بستهء دولت هاي از اين دست بود.

ستالين در نخستين کنگرهء نويسند گان شوروي ( 1934) براي نويسند گان هدايت داد که آثار شان را براي آموزش آمال و آرمان هاي سوسياليستي به کار گيرند . « ژدانف » در همين کنگره گفت که نويسنده مؤظف نيست که تنها زندگي واقعي را بازتاب دهد ، بل او مسؤوليت دارد تا زند گي را در تحول انقلابي آن تصوير کند . ژدانف بر آن بود که نويسنده تنها دستآوردهاي نيکوي جامعهء سوسيالستي را بازتاباند و او نبايد با ديد عيني و انتقادي بر انديشهء سوسياليستي بنگرد ، بل آرمانگرايانه بر اين روند ، نظر اندازد. از همين رو ، قهرمانان آثار رياليسم سوسياليستي آدم ايي برکنار از ضعف و کاستي اند و اين ويژه گي ها را مي توان در داستان هاي دههء هشتاد ميلادي در کشور ما نيز به روشني بازنگريست . اين زيبايي شناسي آرمانگرايانه به هيچ روي نتوانست از زير بار وظايف ايدولوژيک و تبليغاتي سر بلند کند.

مي دانيم که واژهء ايديولوژي ، باورها ، معتقدات و نگرش هاي خاصي را به منظور حقانيت ، توليد و تکثير خود القأ مي کند و چون الگويي در صدد مطلق ساختن و حقانيت بخشيدن به آن است و جز آن طريق ، همهء باورها ، معتقدات و نگرش هاي و ديدگاه ها و الگو هاي ديگر را مردود مي شمارد – ممکن است اين باورها فلسفي باشند و يا مذهبي و يا هم سياسي ؛ ولي ، به عنوان يگانه و شايسته ترين رفتار تلقي مي گردند و تحميل آن بر گردهء هنر و فرهنگ و ادبيات ، مرگ هنر و ادبيات را سبب مي گردد . ايديولوژي سياسي مي پندارد که پاسخ همهء پرسش ها و دشواري ها را در آستين دارد و الگوي از پيش ساخته شدهء اش را در اختيار نويسنده و شاعر وابسته مي گذارد تا بدون تأمل و انديشه ، در تحقق آن ها اقدام کند .

ادبيات ايديولوژيک و ادبيات تبليغاتي ، هدفي جز برانگيختن و تحريک خواننده ندارد . چنين ادبياتي مي کوشد تا خواننده را به موضع گيري خاص و اقدام خاصي برپايه هاي سياسي بکشاند . ممکن است شاخه يي از آن صبغهء تعليمي و ارشادي داشته باشد و قصد نويسنده تعليم و آموزش باشد ؛ امّا ،به هر رنگً ادبيات سياست زده و جانبدارانه است .

رياليسم سوسياليستي تنها و ظايف ايديولوژيکي و تبليغي داشت و اصرار داشت که يگانه نسخهء زيبايي شناسي در شوروي و ديگر کشورهاي سوسياليستي شمرده شود . در کشورما ، شمار معدودي بودند که مي کوشيدند از اين روش الگوبرداري کنند ؛ امّا ، در سال هاي 1978-1991 ، بيشتر رياليسم اجتماعي مورد نظر گروهي از قلمزنان ما در عرصهء داستان نويسي بوده است .

ادبيات گروه نخستين را مي توان ادبيات تبليغي ( Propagands Literature )خواند که هدف آن تحريک خواننده به موضع گيري و اقدام خاص به سود ايديولوژي ، سياست و يا دين خاص است . اين گونه ادبيات ، ادبيات القايي است .

اين آثار ممکن است عليه انديشه ، سياست و باورهاي ديني خاصي نيز پرداخته گردد و هدف آن القأ و تبليغ خاصي باشد- مثلاً : « قلعهء حيوانات » اثر « جورج اورل » که روزگاري دست به دست مي گشت و اينک با سقوط جوامع سوسياليستي ، ديگر خواننده و هواخواه ندارد.

رياليسم سوسياليستي نيز نوع خاصي از ادبيات تبليغاتي است که واقعيت را به آن گونه که بايد باشد ، در نظر دارد ، نه آن گونه که وجوددارد .

جيمز اسکاتلان که خود از هواخواهان اين شيوه است ، از شوخي رايجي را در حلقه هاي زيبايي شناختي ضدرياليسم سوسياليستي ،در تفاوت ميان ناتوراليسيم ، عينيت بورژوايي و رياليسم سوسياليستي چنين بازگو مي کند :

« تصور کنيد يک جنرال شوروي را که سمت راست صورت وي در نبردي که همراه با شکست بوده ، شديداّ زخمي شده و جاي آن باقي است . نقاشي کردن صورت جنرال از نيم رخ راست ، ناتوراليزم است . نقاشي کردن تمام صورت او ، عينيت بورژوايي است و نقاشي کردن صورت قهرمان نظامي سوسياليستي از نيم رخ دست نخورده و فرمانروايانهء چپ او ، رياليسم سوسياليستي است ».

به هر رو ، آن چه که مسلم است ، اين است که رياليسم سوسياليستي يک ترکيب پارادوکسي است ، چون رياليسم و سوسياليزم با همه معاني و محتوايي که از اين دو داريم ، در تناقض اند . از همين رو ، البر کاموا معتقد است که : « هنر سوسياليستي ، بايد آينده را نشان بدهد ، نه حال را . به عبارت ديگر ، موضوع واقعي رياليسم سوسياليستي ، دقيقاً چيزي است که هنوز واقعيت پيدا نکرده است . تناقض کاملاً چشمگير است ... بالاخره ، اين هنر در يک مقياس دقيق وقتي سوسياليستي خواهد بود که رياليستي نباشد « .

پس همان گونه که مي نگريد و مي دانيد ، بحث تعهد و التزام و انديشهء ادبيات ملتزم ، با سربلند کردن احزاب سياسي در کشورما ، آغاز گرديد و با الگو بداري از ادبيات شوروي وقت ، به ويژه ماکسيم گورکي براي سال هاي پرشماري در بخش خاصي از ادبيات ، زيبايي شناسي قبول شدهء همين تفکر بود .

با وجود احزاب ايديولوژيک ، احزاب ما نيز ايديولوژي زده شد و با قدرت يابي اين احزاب ، زيبايي شناسي رسمي کشور همين ادبيات ايديولوژيک و سياست زده گشت. با برچيده شدن اين انديشه و تفکر از سطح جهاني ، در جامعهء ما هم به حکومت خويش خاتمه داد . اگر شمار اندکي از قلمزنان ما ، اين جا و آن جا ، هنوز هم شيفتهء اين شيوه اند ، معناي آن را ندارد که بساط اين بحث به صورت کلي برچيده نشده باشد .

روزگاري ماکسيم گورکي گفته بود : « به دلايل زيادي اين اميد هست که با نوشتن فرهنگ با ديد علمي ، نمودار خواهد گشت که سهم بورژوازي در آفرينش فرهنگ، به خصوص در زمينهء ادبيات ، خيلي بيشتر از آن چه که واقعاً هست ، برآورده شده است «.

اين سخن گورکي به گفتهء آرنولد کيتل ، به اين معنا بود که شکسپير، ميلتون ، گويته ، هاينه ، بالزاک ، تولستوي و نويسنده گان بزرگ دورهء بورژوايي ، به آن اندازه هم که تصور شده ، نويسند گان بزرگي نيستند ؛ در حالي که اکنون با نگاهي به آثار کساني چون گورکي ، مي توان ادعا کرد که سهم آنان در رشد ادبيات تا به آن مايه هم که ادعا مي شد ، هرگز چشمگير نمي نمايد و اين انتقاد به خود آنان برمي گردد .

پس اکنون که نه تنها ما ، بل نسخه پردازان چنين تفکري د رادبيات - اگر زنده باشند – بر اين روش خط بطلان کشيده اند .

به عنوان مرحله و جريان مسلط و زيبايي شناسي مسلط ، نه تعهد و التزام سارتري ديگر وجود دارد و نه هم رياليسم سوسياليستي ؛ ولي ، به عنوان روش فردي و گونه يي نگرش ، هنوز هم وجود دارد و وجود خواهد داشت . قدر مسلم اين است که ادبيات ايديولوژيک و تحزب در ادبيات ، مانع خلاقيت هنري مي گردد و امروز که به خلاقيت در ادبيات اهميت خاصي قايل اند و خلاقيت در روند آفرينش ادبي بهاي بيشتري و خلاقيت نيز امري انفراديست نميتوان بحث جريان ادبي خاصي را پيش کشيد .

هنرمند به عنوان عنصر اجتماعي ، بايد در جستجوي حقيقت باشد . من به هنر هوده گرا باور دارم ؛ ولي ، اصل اين هوده گرايي و به سخن آشناتر ، بازتاب مسايل مهم و انساني و حياتي و پيراموني در شعر نبايد بر اساس نسخهء فلان ايديولوژي، فلان حزب ، فلان سازمان وفلان دولت باشد . همان گونه که در درون هر هنرمند راستين ناقدي وجود دارد ، نيرويي هم وجود دارد که او را به سوي نوعي تعهد فرامي خواند- اين که چه گونه تعهدي و چه گونه التزامي ، برمي گردد به درک اجتماعي ، سياسي و فرهنگي هنرمند ، به تربيهء اخلاقي وي ، به شيوهء تفکر و انديشهء وي و به شخصيت متعالي و يا سفلگي و گدا منشي وي ، به طبع بلند و يا همّت سخيف وي .

اين که گ .و. پلخانف ، مي گويد « هيچ اثر هنريي وجود ندارد که فاقد محتواي ايديولوژيک باشد » ، سخن گزافه يي است و درک نادرست از ايديولوژي و درک نادرست تر از ادبيات و هنر . نويسندهء راستين در همه اعصار دلسپردهء آزادي و عدالت بوده است ولي سوال اينجاست که او از چه منظري به آزادي، عدالت اجتماعي و مفاهيم ديگري از اين گونه نگاه کرده است.