1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

روزگار سپری نشده‌ی آقای دولت‌آبادی<br>بخش دوم؛ به همین سادگی ...!

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

آنچه به مرور (سه شنبه و جمعه هر هفته) و در بخش‌های مختلف انتشار می‌یابد حاصل گفتگوهایی است که طی چند روز با محمود دولت‌آبادی انجام شده. مرور هفت دهه زندگی پر فراز و نشیب نویسنده‌ی کلیدر محور اصلی این گفتگوهاست.

https://p.dw.com/p/Q3Fc
عکس: DW/Keshmiripour

بخش‌های اول این گفتگو به دوران کودکی و نوجوانی محمود دولت‌آبادی اختصاص دارد. در بخش نخست که با عنوان فرعی «از آن دبستان تا آن زندان»، روز جمعه پنجم نوامبر (۱۴ آبان ۱۳۸۹) منتشر شد. گفتگوها به دوران دبستان رسیده بود؛ اکنون ادامه‌ی آن:

دویچه‌وله: دبستان شما، در زادگاهتان دولت‌آباد، چقدر بزرگ بود؟

محمود دولت‌آبادی: دو تا دبستان بود که يکی‌ش، يکی از خانه‌های بيرونی اربابی بود که در اختيار دبستان گذاشته بودند. این یکی بیشترک از پنجاه شصت متر مربع حياط و دو تا اتاق داشت به عنوان کلاس درس و یک اتاق کوچک پابه‌گود هم برای مدیر. به نظرم جای مناسبی بود برای ما ... در دوره‌ی رضاشاه دو هزار و پانصد مدرسه ساختند، که اين يکی از آن دو هزار و پانصد مدرسه بود؛ به نام دبستان "مسعود سعد سلمان" تاسیس ۱۳۱۵ به‌گمانم.

مدرسه دوتا کلاس بيشتر نداشت؟

بله، دوتا کلاس داشت که در يک کلاس، مثلا از کلاس اول تا سوم می‌نشستند، و توی دیگری کلاس چهارم، پنجم و ششم که عده‌ی طبعاً کمتری بودند. اين مدير شریف، آقای زمانی، خيلی شخص نظامی‌واری بود. در زمستان ما را می‌برد توی برف ورزش کنیم. یک بار یادم هست وقتی که برمی‌گشتيم مثل لشکر شکست‌خورده بوديم. هيچ کس لباس، به اون معنايی که لباس ورزش باشد تنش نبود. مثلا یکی گيوه پاش بود، یکی کفش‌های پدری یا کفش مانده از برادر بزرگ‌ها. همه ما وقتی برگشتيم، چسبيديم به آن بخاری کنار ديوار که ذغالی بود. عمو رحمت، خدا بيامرزدش، مرد خيلی مهربانی بود، بخاری را گرم کرده بود، تا ما برگرديم. همه‌اش خوب بود.

یادتان هست بیشتر چه بازی‌هايی می‌کرديد؟

بله، بيشتر پرش بود و اینجور بازی‌ها. در پرش يک‌بار اتفاق وحشتناکی افتاد. در وسط حياط دبستان يک حوضچه‌ای بود، مثلا دو و نيم متر در دو و نيم متر، که آبش خالی شده بود. بعدازظهری بود که بچه‌های بزرگ‌تر، کلاس پنجم و ششم، مسابقه گذاشته بودند که از روی اين حوض بپرند. ساعت ورزش بود، چی بود، نمی‌دانم. به هر حال زنگ تفریح بود. يکی از اينها پريد. بعدی که خواست بپرد، نتوانست و دماغه ساق پاش گرفت به ساروجی دیواره‌ی حوضچه. و يادم هست که من رویم را برگرداندم، برای اينکه می‌دانستم اين تيزی قلم پا خيلی حساس است. آره ... یکی دیگر از بازی‌هايی که ما در آن مدرسه بیشتر می‌کرديم، بازی جنگ خروس بود. روی يک پا، دست‌ها بسته زير بغل، به همديگر بزنيم تا اون دوتا پاش را بيارد روی زمين. بازی‌هايی که در بيرون انجام می‌داديم، خيلی بازی‌های بومی‌تری بودند. به یکیش می‌گفتند: "سه پَ‌يه" يعنی سه‌پايه. سه نفر سر به سر همديگر را می‌گرفتند، يک نفر چهارمی‌بايد اينها را اداره می‌کرد. که اون چهار نفر تیم حریف نتوانند بيايند بپرند روی اينها. و این با پا آنها را بزند و اگر می‌زد به هر کدام باید کنار می‌رفت تا سومی و بعد جاها عوض می‌شد. کسی که می‌گشت دور اين سه نفر خيلی سرعت و چابکی لازم داشت که بتواند سه نفری را که سر به سر و در حقيقت حریم او هستند به‌خوبی محافظت و اداره کند. و اين بازی جالب‌تری بود که توی کوچه انجام می‌گرفت. بازی ديگر گوی‌بازی بود. همين که الان بهش می‌گويند کريکت. گوی‌بازی يکی از بازی‌های خوب آنجا بود. من در کودکی بیشتر گوی را برای بازی دیگران می‌آوردم و گاهی اوقات هم بازی می‌کردم. گوی را می‌بافتيم. مثل ژاکت که می‌بافند، گوی بافته می‌شد و وسط‌‌ش پارچه‌ای سفت يا بعد از آنکه جير آمده بود جير می‌گذاشتند. روی گوی را هم گلچين می‌کردند. يک نفر از دسته‌ی اول گوی را از آن‌طرف می‌زد و دسته دوم که این‌طرف، یعنی در مقصد یا خط پایانی بودند بايد گوی را توی آسمان می‌گرفتند. اگر می‌گرفتند، نوبت اينها می‌شد وگرنه بازهم نوبت اولی‌ها بود. اين هم يکی از بازی‌ها بود ... بازی دیگر چيزی بود شبیه بازی راگبی در آمریکا که گوی دست يک نفر است بايد ببرد و ... اسم این بازی کلاه‌قيژ بود. کلاه‌قيژ يعنی که يک نفر گروه از سرمنزل کلاه را برمی‌داشت و حرکت می‌کرد به سمت مقصد. در وسط راه اين فرد و همراهانش نبايد می‌گذاشتند کلاه به دست افراد گروه حریف بیفتد؛ و باید آن را می‌رساندند به مقصد. اگر از دستشان می‌گرفتند دوباره نوبت آنها می‌شد و اگر می‌رساندند به مقصد برنده بودند. و اين هم بازی بسيار هيجان‌انگيزی بود که انجام می‌گرفت و بيشتر جوان‌ها آن را انجام می‌دادند و ما تماشاچی بوديم. بازی "بیردابیرد" هم هیجان‌انگیز بود؛ پریدن با سرعت ممکن از روی خمیده تن یکدیگر، پریدن و خمیدن برای پرش دیگری بی‌آنکه پا به سر آنگه خمیده مانده بگیرد. عيد هم بچه‌ها می‌رفتند به سمت قمار. صبح عيد همه جوان‌ها پشت ديوار ده می‌رفتند به قمار.

شما هم بازی می‌کرديد؟

صبح عید بله. من هم صبح عيد می‌رفتم عیددیدنی دایی‌ام که فکر می‌کنم هنوز با پدرم قهر بود، عیدی‌ام را می‌گرفتم و می‌رفتم پشت دیوار ده، پولم را می‌باختم و می‌رفتم پی کارم. يک‌بار اتفاق جالبی افتاد؛ جوان‌ها سرگرم قمار عيد بودند ناگهان سربازی از آن ته کوچه دیده شد که بیراهه دارد می‌آید به سمت این جمعيت. من متوجه شدم که همه بلند شدند، دِ فرار! سرباز که نزديک شد، معلوم شد يکی از بچه‌های ده است که آمده مرخصی. خودش از آن قماربازهای درجه يک بود.

NO FLASH Mahmoud Dowlatabadi
عکس: DW/Keshmiripour

یعنی آمده بود بازی کند نه این که کسی را بگیرد؟

نه، از جانب شهر می‌آمد. مرخصی گرفته بود شب عيد بيايد به ده ... همه فکر کردند که آمده برای سربازبگيری. آره، فرار جوان‌ها از تير سربازبگيری ...

که توی داستان "گاواربان" هم آمده ... اما این سربازبگیری شامل شما نشد، شما معاف شديد؟

بله، من معاف شدم. بله.

در دوران دبستان شما انشاء هم بود؟

ديکته بود و انشاء هم لابد بود ... مهم‌ترين درس ديکته بود که از کليله و دمنه به ما ديکته می‌گفتند. خيلی عجيب بود، کليله و دمنه! يادم هست نمره شانزده را خيلی دوست داشتم. من هيچ‌وقت نمره بيست را دوست نداشتم. نمره محبوب من نمره شانزده، شانزده و نيم بود. ولی انشاء يادم نمی‌آيد ... کم يادم می‌آيد. ديکته یادم مانده برای اينکه خیلی مهم بود ... و هندسه را خيلی دوست داشتم. در حالی که حساب اصلاً سرم نمی‌شد. نه، يادم نمی‌آيد که انشائی نوشته باشم و معلم به من حرفی گفته باشد. نه، خيلی عجيبه. اصلاً يادم نمی‌آيد. در حالی که ديکته را يادم می‌آيد.

علاقمندی شما به ادبیات و کتاب خواندن هم از همین دوران شروع شد؟

از وقتی که فهميدم اگر ب کوچک را به الف بچسبانی می‌شود "با" و اگر اين را تکرار کنی می‌شود "بابا"، کتاب خواندن را شروع کردم. وقتی فهميدم حروف را به هم بچسبانی می‌شود کلمه و کلمات وقتی در کنار هم قرار بگيرند، می‌شود جمله، از همان زمان شروع کردم به خواندن کتاب‌هایی که توی ده بود. یعنی کلاس دوم، سوم. و به نظرم می‌رسد که خيلی زود رفتم سراغ ادبیات. البته نه آثار منظوم بلکه رمانس‌هایی که وجود داشت. مثل حسين کرد شبستری، امیرارسلان و ... اميرارسلان را خيلی می‌خواندم. می‌گفتند، اميرارسلان را نخوانيد، آواره می‌شويد. ولی من آوارگی امیرارسلان را دوست داشتم.

خواندن اين کتاب‌ها در بين بروبچه‌های هم سن و سالتان هم مرسوم بود؟

نه، ... نه.

چه احساسی داشتيد وقتی می‌دیدید شما کتاب می‌خوانید و همسالانتان نه؟

اصلا فکر نمی‌کردم به اين موضوع. من فقط می‌گشتم ببينم توی خانه‌ی چه کسی يک کتابی هست، که آن را بگيرم و بخوانم. بیشتر در ذهنم زندگی می‌کردم گویا!

برای شما غیرعادی نبود که بین همبازی و همکلاسی‌ها کسی نیست راجع به چیزهایی که می‌خوانید باهاش صحبت کنید؟

نه، اصلا. مسئله من توی ذهنم بود. نه، و حالا که شما سوال می‌کنید برای من هم جالب به نظر می‌رسد؛ نه. ولی می‌گشتم توی خانه‌ها ببينم چه کتابی هست که می‌توانم بخوانم. و مردم می‌گفتند که کتاب را نبايد به کسی داد، اگر کسی داد يک دست‌اش را بايد قطع کرد، و آنی که برگرداند بايد هر دوتا دستش را! اما من به اين چيزها اهميت نمی‌دادم و می‌خواندم. و جالب‌تر اين بود که من عاشق قصه شنيدن بودم. مثلا يک مردی بود، که بهش می‌گفتند غلوم مسلم. اين قصه‌گو بود. من خيلی اصرار می‌کردم به پدرم که يا او را دعوت بکند خانه يا ما برويم خانه‌شون که قصه بگويد. يک مردی هم بود به نام کربلايی احمد. کربلايی احمد هم توی يک دکانی شب‌هایی داستان می‌گفت. برادرهای من بزرگ بودند، می‌توانستند بروند، ولی من حق نداشتم بروم. به آنها می‌گفتم من را هم ببريد. ولی آنها فکر می‌کردند حق ندارند این کار را بکنند و من نبايد بروم توی قهوه‌خانه. قهوه‌خانه نبود، مغازه بود. يک شب که آنها رفتند من آنقدر گريه کردم که پدرم به مادرم گفت دستش را بگير ببر بگذارش آنجا! و رفتم و رسيدم به نيمه‌های قصه. آنجا شرط‌ اش اين بود که هر کس می‌رود برای قصه دو قران هم حلوا جوزی از آن مغازه بخرد. من آن دو قران را نداشتم، اما آن شب رفتم و برادرها يک جوری جور من را کشيدند. به اين ترتيب، نه، نه ... من بيشتر در ذهنم زندگی می‌کردم. هيچ وقت به این سوالی که شما الان طرح می‌کنید فکر نکردم؛ که مثلا چرا ديگران کتاب نمی‌خوانند، نه.

خوب بچه‌ها عادت دارند راجع به کارهایی که می‌کنند برای هم صحبت کنند ...

نه. حتی يک بار، نه. چون مسئله برايم مهم بوده اگر یک‌بار هم می‌بود، يادم می‌ماند، نه. البته بچه‌ها غالبا حرف‌های خصوصی‌شان را به من می‌گفتند و من هم می‌شنیدم و حرف می‌زدم، اما یادم نمی‌آید درباره خواندن ـ نخواندن کتاب شنیده یا حرفی زده باشم؛ نه.

بالاخره شما اهل تخیل هم بودید، مثلا جایی اشاره کرده‌اید که همان شش هفت سالگی دلتان می‌خواست اسبی داشته باشید و بروید دور دنیا را بگردید و ...

بله، بله. همان زمان مدرسه بود.

منظورم این است که با این روحیه طبیعی بود اگر صحبتی در این مورد و خوانده‌هاتان پیش می‌آمده باشد، یا اینکه شما خیلی تودار بودید؟

نه، نه. من اصلاً در اين باره‌ها حرفی نمی‌زدم. فقط يادم می‌آید که مثلاً به يکی گفتم −در گفتگوی "ما نيز مردمی هستیم" هم بايد باشد− گفتم، آی دوست دارم يک اسبی داشته باشم، سر بگذارم به کوه و بيابان. او هم گفت، فکر خوبی است، من هم يک خری می‌گيرم و دنبالت می‌آيم. يعنی دقيقاً دن‌کيشوت و سانچو پانزاست ديگر ... خيلی مايل به ديدن دنيا بودم.

چه تصوری داشتيد از اين دنيای بيرون از روستای خودتان؟

هيچ تصوری نداشتم. فکر می‌کردم، حرکت می‌کنم و می‌روم و پيدا می‌شود. يعنی اين يک‌جور باورِ فطری نسبت به زندگی است که انسان را نگه می‌دارد. مثلاً من فکر نمی‌کردم که در حین رفتن به جاهایی که نمی‌شناسم خطری ممکن است من را تهديد کند. اصلاً به آن فکر نمی‌کردم. می‌گفتم، می‌روی دنيا را می‌بينی. آن یکی ده را می‌بینی، جاهای دیگر را می‌بینی ... همين جوری. بنابراين، نه، این تخیلات را داشتم اما فکر خاصی نمی‌کردم. اين را هم که به آن همکلاسی گفتم، به این دلیل بود که هم سن و سال بوديم و هر کس چیزی می‌گفت. همین‌جور که آنها حرف می‌زدند راجع به نمی‌دانم، مثلا اين می‌خواهد چند سالگی زن بگيرد و آن یکی، مثلا برادرش داماد شده و ...، من هم حرف می‌زدم و از جمله حرف‌هايی که می‌زدم اين بود که دلم می‌خواهد اسبی داشتم تا بروم ... بروم و سر به کوه و بيابان بگذارم (خنده)، آره، انگار يک چيزی‌مان می‌شده آقا! ...

جزو هم‌بازی‌ها دختر بچه‌ها هم بودند يا جمع‌تان بیشتر پسرانه بود؟

بله، دختربچه‌ها هم بودند و این مربوط به غروب‌ها می‌شد. غروب‌ها ته کوچه، دختربچه‌ها و پسربچه‌ها با هم بازی می‌کرديم. يک بازی بود که آن هم بازی پريدن از روی دوش هم‌ديگر بود. البته پيش از آنکه مادرها بچه‌ها را صدا بزنند. در کوچه‌ی ما دوتا دختر زيبا بودند، يکی‌شان جوان‌مرگ شد. و يکی‌شان هم، وقتی که سالیان بعد برگشتم و از مادرش که دچار فقر شدید شده بود حالش را پرسيدم، شنيدم باطل شده. خيلی عجيب بود. آره، خيلی عجيب و غم‌انگيز بود.

علت جوان‌مرگ شدن اولی چی بود، مریضی؟

اين دختر مادرش مرده بود و توی خانه‌ی زنی زندگی می‌کرد که ما بهش عمه می‌گفتيم. می‌گفتند اين خاله‌اش است. ولی ممکن است خاله‌ی مادرش بوده باشد. آن خانه مرکز کشيدن مواد مخدر و رفت و آمد عموم بود. اين دختر زیبا و محزون معمولا می‌رفت توی پستو پرده را می‌انداخت و همان جا می‌ماند تا پایان شب که به‌خواب رود. مردم می‌رفتند آنجا و خانه −اتاق پابه‌گودی که درش به کوچه بود− همیشه پر از دود بود. اين دختر مثل گل بود و من خيلی خاطرش را می‌خواستم ... غروب‌ها که می‌رفت برای آوردن آب می‌ایستادم کناری، نگاهش می‌کردم.

چقدر اختلاف سن داشتید، از شما بزرگتر بود؟

اختلاف سن‌مان خيلی کم بود، نه. بزرگتر نبود. يک‌بار شنيدم مريض شده. چون مريض شده بود، با مادرم می‌توانستم بروم ديدنش. رفتم ديدم مثل يک تکه مهتاب افتاده روی تشک. يکی از بچه‌های ده که اهل کتاب و قلم بود، عبدالوهاب، يک دکتر آورد بالای سرش. دکتر هم يک نگاهی کرد و بعد رفت. دکتر جوانی بود. بعد دختر مرد!

به همين ساد‌گی ...

بله، به همين سادگی، و در عین عجيب بودن. يعنی حيرت کردم. آن همه زيبايی، وای ...، بله ... و آن دختر ديگر که تو بالاخانه می‌نشستند، پدرش کتکش می‌زد. دختر بالغ و زيبايی بود. موهای مشکی، چشم‌های مشکی. پدرش رعيت بود و خيلی عصبی. سر شب از روی زمين که برمی‌گشت، اگر می‌ديد دختر توی کوچه است، مثلاً " ادبش" می‌کرد. بعد از مدتی که از ده رفته بودم و برگشتم، مادرش را ديدم، فقير شده بود. گفتم فلانی چطوره. گفت: نفله رفت. ما به «شد» می‌گوئيم «رفت». آره ... دوره‌ی عجيبی بود.

آن زمان هنوز رادیو رواج پیدا نکرده بود که آدم بتواند مثلا از دنیای بیرون خبری بگیرد یا داشته باشد؟

بعدها چرا، و من يکی از آرزوهام اين بود که بتوانم برای پدرم يک راديو بخرم که وقتی می‌رود سر زمين، بتواند راديو گوش بدهد.

توی خانه راديو داشتيد؟

نه، ما نداشتيم. در يکی از اين فصل‌هايی که ما به شهر مهاجرت کرده بوديم بعد از جنگ دوم جهانی که من بچه بودم، پنج شش ساله، خانه‌ای اجاره کرده بوديم. در آن خانه، برادر من، حسين دولت‌آبادی که نویسنده است و الان در فرانسه زندگی می‌کند، به علت درد چشم ماه‌ها مجبور شد توی پستو بماند. وقتی می‌آمد توی آفتاب چشم‌اش ناراحت می‌شد. گفته بودند، توی تاريکی بماند. بیشتر از سه ماه طول کشيد تا چشمانش خوب شد. در آنجا صاحب‌خانه که اسمش "رحمت کجی" بود، يک راديو داشت. ما شب‌ها، باز هم با سماجت من می‌رفتيم می‌نشستيم پای اين راديو. من یکی دو سال هم در دو نوبت به مدرسه‌ی شهر رفتم. یک بار وقتی می‌آمدم به طرف پایین شهر جلو در يک مغازه وسيله‌ای ديدم که بوقی بالای سرش بود. گفتم اين چيه؟ گفتند که اين اسمش گرامافون است و اين صفحه‌ای است که می‌گذاری و يک سوزنی روش قرار می‌گيرد و آواز می‌خواند. ولی خوب، بيش از اين، نه من چيزی می‌توانستم بپرسم و نه کسی می‌توانست به من توضيح بدهد. توضيحی هم نداشت...

بعد از آن باز دوباره رفتيم ده و ... فکر می‌کنم در فاصله‌ی ده یازده سالگی من، ما دو سه نوبت اسباب کشیدم به شهر و برگشتيم. پدر من ناظر ارباب بود، کدخدا بود، آرايشگر بود، مسئوليت عروسی و عزا و اين جور مناسبت‌ها را به عهده می‌گرفت ... اين جور آدمی بود. توی روستای ما دو طايفه ارباب بودند که اينها هم توی "روزگار سپری شده ..." آمده، يکی آن‌ها بودند که از مناطق فارس کوچ داده شده بودند به اين طرف. يکی هم ارباب‌هايی بودند که می‌گفتند از مناطق شمالی سبزوار آمده‌اند و آنجاها ملک داشتند. يکی از همين ارباب‌های ما اولين کارخانه برق را آورد به سبزوار. دورۀ کودکی من توام شد با اختلافات بين اين دوتا خانواده و دعواهای دهکده؛ زدوخوردهای عجيب و غريب و ايل‌جارکشی. و رفتارهای خيلی خشونت‌بار که پدر من سعی می‌کرد ميانجیگری بکند و موفق نمی‌شد. من هم هميشه کنار دست پدرم بودم. يک‌بار دعوای جمعی درگرفته بود و ما سر بلندی جوی آب ايستاده بوديم. پدرم با صدای بلند می‌گفت ای مردم احمق، آخر شما برای چی داريد همديگر را می‌زنيد. ای ديوانه‌ها، اون چوب که می‌زنی، او را می‌کشد. آن بيلی که می‌زنی که، آن دیگری را می‌کشد ... من هم می‌دیدم مردم ريخته‌اند، اين دو تا گروه ريخته‌اند به همديگر و دارند همديگر را می‌زنند. پدرم دست من را گرفت و گفت: بيا برويم، گور پدر هر چی آدم نافهم! آره، پدرم به نظرم خيلی شخصيت جالبی بود.

می‌دانید دولت‌آباد آن زمان چقدر جمعيت داشت ...

می‌گفتند ششصد خانوار، ولی آنقدر نداشت. دولت‌آباد يکی از مراکز ترانزيت غيرموتوری قبل از مدرنيته بود. و گفته می‌شد که در آنجا نهصد شتر داشته‌اند که بار می‌بردند از مناطق خراسان به ری و عشق‌آباد و بلخ و نمی‌دانم کجاهای دیگر ... و بعد که گاری و باری و امثال آن آمده بود، اينها به تدريج از بين رفته بودند و ما به پايانش رسيديم. يعنی وقتی که من کودک بودم در آنجا يک قنبری بود که سه چهارتا شتر بيشتر نداشت که آنهم با علاقه خودش اينها را نگه داشته بود و در ماه محرم از آن شترها استفاده می‌شد برای بردن اسیران به شام! پدربزرگ مادری من هم از جمله یکی از همان کاروان‌دارها بود که در مسیر ری در محلی به نام "میامی"(۱) وفات می‌کند.

آن‌که در اصل از اهالی کرمان بوده ...

بله که اهل کرمان بودند. می‌گفتند مادربزرگ من، مادر مادرم، مقدار زيادی پول نقره داشته که وقتی شوهرش در ميامی، توی راه شاهرود به سبزوار، می‌ميرد، تعدادی کوزه داشته که اين کوزه‌ها پر پول نقره بوده. و همان معتمدی که آمد و پسر را داد به فلک، همان می‌آيد و دست می‌گذارد روی اين دو تا يتيم، که مادر من و برادرش باشند. به هر حال او می‌شود صاحب خانواده و بعد درگيری‌های پدر من برای ازدواج با مادرم هم يک جانب‌اش همین فرد است که خوشبختانه به قتل و خشونت منجر نمی‌شود و پدرم با هوشياری و جسارت و رندی و در عين حال شجاعت موضوع را فيصله می‌دهد و حل‌اش می‌کند.

[ادامه دارد ...]

مصاحبه‌گر: بهزاد کشمیری‌پور
تحریریه‌: داود خدابخش

ــــــــــــــــ
پانوشت:
۱. از شهرهای استان سمنان؛ زمانی بر سر راه کاروان‌ها بوده و رونقی داشته. بقایای چند قلعه، آب‌انبار و کاروانسرا هنوز در این شهر باقی است.

پرش از قسمت در همین زمینه

در همین زمینه

نمایش مطالب بیشتر