1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

آذر نفیسی و حکایت "دروغ‌های قشنگ"

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

آذر نفیسی، نویسنده ایرانی مقیم آمریکا، در کتاب "چیزهایی که به زبان نیاوردم" خاطرات کودکی را از سالهای دور کاویده است. کتاب که نخست به انگلیسی منتشر شده بود، به تازگی به زبان آلمانی منتشر شده و توجه فراوانی برانگیخته است.

https://p.dw.com/p/OufP
آذر نفیسی در سال ۱۹۹۷ از ایران به آمریکا مهاجرت کرد.
آذر نفیسی در سال ۱۹۹۷ از ایران به آمریکا مهاجرت کرد.عکس: S.J. Staniski

برخی از منتقدان کتاب تازه آذر نفیسی را مانند کتاب اول او "لولیتاخوانی در تهران" از مقوله "خودزندگی‌نامه" و خاطره‌نویسی دانسته‌اند، درحالی‌که تنها وجه مشترک دو کتاب آن است که نویسنده در هر دو شرح حالی از تجارب شخصی خود ارائه داده، اما هم درونمایه و هم لحن و زبان دو کتاب به کلی متفاوت است.

در کتاب "لولیتاخوانی" دید شخصی نویسنده منعکس است، اما اثر از مسائل عمومی سخن می‌گوید که در واقع تمام جامعه درگیر آن هستند. کتاب به سبک حدیث نفسی تأمل‌انگیز و با هدفی روشنگرانه به روی کاغذ آمده و نویسنده بر آن بوده که ملاحظات و تأملات خود را در پیوند با رویدادهای بزرگ اجتماعی با دیگران در میان بگذارد.

او دیدگاه خود را درباره اموری بیان می‌کند که به تمام جامعه مربوط می‌شود و همه کمابیش از آنها اطلاع دارند. اما در کتاب تازه، او به انبان خاطرات شخصی و زندگی خصوصی خود نقب می‌زند و از چیزهایی سخن می‌گوید که تا کنون کسی به زبان نیاورده است؛ اموری که نه تنها بر خواننده پنهان است، بلکه چه بسا پیش از این بر خود نویسنده نیز روشن نبوده است.

کتاب "چیزهایی که به زبان نیاوردم"، که در نسخه آلمانی به عنوان "دروغ‌های قشنگ مادرم" انتشار یافته، از چیزهایی سخن می‌گوید که مردم معمولا درباره آنها سکوت می‌کنند. نویسنده با شهامتی که هم در ادبیات ایران کم‌سابقه است و هم عرف و عادات ایرانی آن را ناپسند دانسته، به توصیف سال‌های کودکی به ویژه روابط پیچیده‌اش با پدر و مادر خود می‌پردازد.

نویسنده در پیش‌گفتار کتاب توضیح می‌دهد که تا مدت‌های مدید درباره نوشتن از زندگی شخصی خود تردید داشته است. او می‌داند که فرهنگ ایرانی و به طور کلی شرقی در این زمینه "دست به عصا" راه می‌رود: «ما ایرانی‌ها عادت نداریم از زندگی خصوصی خود حرف بزنیم و زیرجامه‌ی چرک خود را جلوی چشم دیگران بشوییم. اما من قصد ندارم بیش از این خاموش بمانم.»

"فاش‌گویی" در مهاجرت

از توضیحات نویسنده در پیش‌گفتار کتاب می‌توان تا حدی به انگیزه‌های فاش‌گویی او در بیان "رازها"ی زندگی شخصی پی برد. به نظر می‌رسد که این کار به طور مستقیم با تجربه مهاجرت و دوری از سرزمین مادری پیوند دارد. مهاجرت، چنانکه بیشتر افراد تجربه کرده‌اند، بیش از پیش انسان را با گذشته خود و با پرسشی سمج درگیر می‌کند: چه شد که به اینجا رسیدم؟ انسان مهاجر که از بسیاری علقه‌ها و پیوندهای عاطفی کنده شده، با کنجکاوی و ژرف‌بینی تازه‌ای هم به درون خود، به دوران سپری شده‌ای که امروز را برآورده است، خیره می‌شود و هم به سرگذشت سرزمینی که او را "طرد" کرده است.

در این فراگرد، هم سرگذشت فرد دخیل است و هم سرنوشت میهن او. به گفته نفیسی: «تا وقتی پدر و مادرم زنده بودند، چنان به آنها وابسته بودم که اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد درباره آنها چیزی بنویسم. مرگ در آدم دو حس را بیدار می‌کند: از طرفی فاصله ایجاد می‌کند و از طرف دیگر می‌خواهی بفهمی چه چیزی از دست داده‌ای. پس از مرگ پدر و مادرم دایم به آنها فکر می‌کردم. به آنها و به رابطه دشواری که با آنها داشتم. می‌خواستم با آنها حرف بزنم، و برای من این کار با نوشتن صورت گرفت... کتابی که نوشته‌ام درباره والدین‌ام و درباره ایران است. هر دو را ترک گفتم، و هر دو را دوست داشتم.» (در مصاحبه با روزنامه آلمانی تاتس).

سیمای "خانگی" اقتدار

نویسنده ایران را ترک کرده است، زیرا در میهن او رژیمی روی کار آمده، استوار بر پایه قدرتی که افراد بیگانه یا "غیرخودی" را طرد می‌کند. نویسنده در قالب حاکمیت جمهوری اسلامی با وجه عمومی سلطه و اقتدار سیاسی آشنا شده است. اما تأمل در ساختارهای اقتدارطلب، حساسیت نویسنده را نسبت به رویه‌های دیگر اقتدار، از جمله در وجه شخصی یا روانی، بیدار می‌کند. او در می‌یابد که رفتارها و هنجارهای مبتنی بر اقتدار، هرچند به شکلی ملایم‌تر و بی‌آزارتر، در سرگذشت‌ها و رفتارهای فردی نیز نمود دارند.

نویسنده با مرور خاطرات کودکی و به یاد آوردن روابط خود با پدر و مادر درمی‌یابد که گذشته‌ی خود او نیز از هنجارهای مبتنی بر اقتدار تهی نبوده است. برخورد با این گذشته، که با تاروپود عواطف و احساسات خانوادگی درآمیخته، آسان نیست. به ویژه وقتی نویسنده "سمپتوم" یا عوارض این آفت را در نزدیک‌ترین پیوند انسانی، یعنی رابطه با مادر خود کشف می‌کند: «...از آن پس به ندرت به هم نزدیک شدیم و تو روی هم نگاه کردیم. او از لجاجت و سرسختی من عصبانی بود و من هم از توقعات بیکران او به ستوه آمده بودم. او نشان می‌داد که از من سرخورده است و من هم شکوه‌های او را نادیده می‌گرفتم. دلم می‌خواست که مرا همان طور که هستم قبول کند، اما به این آرزو نمی‌رسیدم. البته او مرا تحسین می‌کرد، کارها و درس‌های مرا تشویق می‌کرد، اما دایم حس می‌کردم که از دست من دلگیر است. در برابر او مقاومت می‌کردم و در عین حال به هر کاری دست می‌زدم تا توجه او را جلب کنم. یک بار که تنها هفت سالم بود خودم را از پله‌های حیاط پایین انداختم. یا چندی بعد شنیدم که با یکی از دوستانش تعریف می‌کردند که کسی رگ خودش را زده بود تا خودکشی کند. من هم تصمیم گرفتم همین کار را بکنم. وقتی با تیغ ریش‌تراشی پدرم توی اتاقم جلوی آینه ایستاده بودم، ننه بدجنس ما وارد شد و به جای این‌که جلوی مرا بگیرد رفت مادرم را صدا کرد. مادرم که اصلا به درماندگی من پی نبرده بود، آن روز مرا در اتاق حبس کرد.» (از فصل سوم کتاب)

مادر زنی پیچیده است و با دختر خود رابطه‌ای پرتنش دارد. او تمام شکست‌های شخصی و ناکامی‌های حرفه‌ای در زندگی خانوادگی را، در روابط خود با همسر و دخترش بازتاب می‌دهد: «مادرم همیشه می‌گفت: من می‌خواستم دکتر بشم. همیشه شاگرد اول بودم و می‌توانستم بهترین آینده را داشته باشم." همیشه به من و برادرم یادآوری می‌کرد که به خاطر ما خانه‌نشین شده و پیشرفت شغلی خود را فدای ما کرده است. او از این‌که من "خانه‌دار" بار نیامده بودم خوشحال بود و با فخر به همسر آینده‌ام یادآوری می‌کرد که من حتی نمی‌توانم رختخواب خود را مرتب کنم. وقتی برای اولین بار نامزد مرا را دید به او گفت: "دختر من مثل یک زن تحصیل‌کرده بار آمده نه برای خانه‌داری." با وجود این او همیشه به من سرکوفت می‌زد، چون که در بیرون کار می‌کردم و در خانه به بچه‌ها رسیدگی نمی‌کردم.»

ادبیات در برابر اختناق

کتاب "لولیتاخوانی در تهران" به ۳۲ زبان ترجمه شده است.
کتاب "لولیتاخوانی در تهران" به ۳۲ زبان ترجمه شده است.

آذر نفیسی در کتاب "چیزهایی که به زبان نیاوردم" به نکته‌ای اشاره می‌کند که در نوشته‌های پیشین او جایگاه برجسته‌ای داشت: «رابطه دموکراسی و داستان ذهن مرا اشغال کرده بود. این اشتغال ذهنی از این واقعیت سرچشمه می‌گیرد که زایش داستان مدرن در ایران با خواست آزادی و دموکراسی همزمان بود. حس می کردم که باید میان شکوفایی صدای فردی و چندصدایی یک جامعه دموکراتیک رابطه‌ای باشد.»

این همان ایده‌ای است که نویسنده کتاب پیشین خود "لولیتاخوانی در تهران" را یکسره به آن اختصاص داده بود: اهمیت ادبیات در رویارویی با خودکامگی؛ کتابی که در سال ۲۰۰۳ منتشر شد و تا کنون به ۳۲ زبان ترجمه شده است.

نفیسی نظام‌های تمامیت‌گرا و رژیم‌های خودکامه را دشمن تخیل و آفرینش ادبی می‌داند، و برای توضیح مطلب از تجارب خود در "ایران اسلامی" شاهد می‌آورد. پس از آن که او به خاطر فشارهای گوناگون از تدریس در دانشگاه محروم می‌شود، با گروهی از دختران دانشجو جمعی تشکیل می‌دهد که هر پنجشنبه در خانه‌ی او گرد می‌آیند و رمان می‌خوانند؛ آثاری که کمترین ارتباطی با سیاست ندارند: لولیتا، غرور و تعصب، گتسبی بزرگ و.... بدین‌سان آنها برای پایداری در برابر هجوم تک‌صدایی نظام، ساحت چندصدایی ادبیات را کشف می‌کنند. نیروی تخیل ادبی همان پادزهری است که خشونت اقتدار را ذوب می‌کند.

خانم نفیسی در گفت‌وگو با روزنامه آلمانی "تاگزتسایتونگ" می‌گوید: «تا وقتی دانشگاه و درس و کتاب وجود دارد، زمامداران خودکامه خواب راحت نخواهند داشت. زیرا درست با فرهنگ و کتاب است که قربانیان نیرو می‌گیرند. اینجاست که آنها می‌فهمند خشونتی که رژیم اعمال می‌کند از روی قدرت نیست، بلکه از روی ترس است.»

او بر نقش ادبیات در مقاومت در برابر اقتدار تأکید می‌کند: «نباید قدرت اندیشه و ادبیات را دست کم گرفت. برای احمدی‌نژاد تفنگ و سرباز خطری ندارد. اسپینوزا و هاینریش بل و ناباکوف و نویسندگان خودمان برای او خطرناک‌تر هستند. رژیم با سرکوب و فشارهای خود نسل ایرانیان جوان را نسبت به جهانی دیگر کنجکاو کرده است. جوانان به زمامداران ریاکار پشت می‌کنند و به فیلسوفان غرب روی می‌آورند. برای نمونه بسیاری از دانشجویان من در آمریکا، اسم یورگن هابرماس را نشنیده‌اند، اما او در ایران مثل یک سوپراستار معروف است.»

علی امینی

تحریریه: بابک بهمنش