1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

از آغاز راه تا «طنین» • گفت‌وگو با ایرج جنتی عطایی (۱)

الهه خوشنام۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

می‌گویند، ترانه هم زبان عشق و امید است و هم زبان رنج و اعتراض. در عرصه‌ی ترانه‌سرایی، ایرج جنتی عطایی را می‌توان از پیش‌کسوتان دانست.هم از شکست می‌گوید و هم از پیروزی. دویچه وله با او به گفت‌وگو نشسته است.

https://p.dw.com/p/QKTU
عکس: DW

ترانه، این هنر فراگیر روزگار ما و پیشینیانمان، پیش از آن که وسایل ارتباطی مدرن مثل کامپیوتر و پیش‌تر از آن روزنامه در میان میان مردم منتشر شود، نقش یک رسانه را در همه جوامع بازی کرده است. ترانه در همه جای جهان زبان مردم بوده و از دل مردم برآمده و بر زبانشان جاری و جاودان شده است.

ترانه شاید تنها هنری است که نه زمان می‌شناسد و نه مکان و در همه جا جاری است. از کارگاه قالی‌بافی و شالیزار و کارخانه گرفته، تا پستوی خانه‌ها و پشت درهای بسته و زبان‌هایی که گاه بناچار در قفا رفته‌اند، اما در خفا ترانه خود را خوانده‌اند. ترانه هم زبان عشق و امید است و هم زبان رنج و اعتراض. هم از شکست می‌گوید و هم از پیروزی.

پیش از سال‌های دو دهه‌‌ی سی و چهل، ترانه‌سرایان بسیاری در ایران بوده‌اند که بیش از همه از عشق و یار و دلدار و احتمالا شکست در عشق و یا زندگی سروده‌اند.

از اواخر دهه سی خورشیدی، ترانه‌سرایان به گونه‌ای متفاوت جلوه کردند. دیگر تنها عشق و گیسوی یار و غم ایام نبود که در ترانه‌ها سروده می‌شد. ترانه‌ها رنگ و بوی اجتماعی، سیاسی پیدا کردند و از درد‌های خفته‌ی مردم گفتند.

سه چهره‌ی ترانه‌سرایی در ایران، ایرج جنتی عطایی، شهیار قنبری و اردلان سرفراز بودند که راه و رسم ترانه را دیگرگون کردند.

در لندن به سراغ یکی از این سرآمدان ترانه‌سرایی، ایرج جنتی عطایی رفتیم و با او به گفت‌وگو نشستیم.

دویچه وله: می‏دانیم که شما در خانواده‏ی هنرمندی بزرگ شده‏اید، ولی از کی خودتان حس کردید که این جوانه‏های شعری و اندیشه‌های تئاتری که سال‏های سال با آن سرگرم بوده‏اید، در شما دارد می‏جوشد؟

ایرج جنتی عطایی: خیلی خردسال بودم. پدر من با این‏که شغلش ربطی به هنر نداشت و درجه‏دار نیروی هوایی بود، اما به خانه که برمی‏گشت، تار و یا فلوتش را برمی‏داشت و اندوه، خستگی و رنجش را به زبان موسیقی ترجمه می‏کرد و من هم دورادور گوش می‏کردم و دورادور به من هم سرایت کرد.

او خیلی دوست داشت که من ویولون بزنم. جالب است که دیگران فرزندان‏شان را مجبور می‏کردند که پزشک یا مهندس بشوند، پدر من، مرا مجبور می‏کرد که ویولون بزنم و همان‏طور که آن‏هایی که مجبور شدند پزشک بشوند، نشدند، من هم در زمینه‏ی ویولون زدن…

اما چون پدر وقتی می‏زد، نیازمند به‏کار بردن واژه بود تا حس و حالش را فریاد کند یا بخواند، دست به دامن غزل می‏شد و غزل می‏خواند. غزل را بر مبنای ملودی‏ای که به ذهنش می‏آمد، تکه پاره می‏کرد و می‏گفت. من هم به‏هرروی متوجه شدم جهانی وجود دارد، غیرواقعی، در کنار جهان بی‏رحم واقعی…

از آن غزل‏ها، چیزی یادتان هست؟

معمولاً غزل‏های استاد شهریار را زمزمه می‏کرد یا عماد خراسانی، رهی معیری و… به‏هرصورت، علاقه‏مند شدم که من هم شروع کنم به بیان حس و برداشتم از پیرامونم، به‏وسیله‏ی واژگان. باور نمی‏کنید، اما او به‏شدت من را مسخره می‏کرد.

چرا؟

خُب ایده‏آل و اوج گزینش او در زمینه‏ی شعر و واژگان، شهریار، عماد خراسانی و رهی بودند و من که بسیار خردسال هم بودم، فکر می‏کنم ۸-۹ سالم بود، طبیعی است آن‏چه می‏نوشتم، به‏هرصورت باعث تمسخر می‏شد، وای به‏حال آن‏که با آن مترها هم میزان نمی‌بودند. اما آرام‏آرام من لج کردم و گفتم باید بر پدرم پیروز شوم که او دیگر مرا مسخره نکند.

پس ما باید مدیون پدر باشیم…

آره… یادم می‏آید مقداری که ورزیده‏تر شدم، مطالعه کردم، تجربه کردم و بزرگ‏تر شدم، شیوه و شگردی را آموختم و آن این بود هر آن‏چه می‏نویسم، نخست به پدرم، به عنوان تازه‏ترین اثر یکی از آن شعرایی که او دوست می‏داشت، معرفی کنم. و آن‏وقت که او می‏گفت: «به‏به… به‏به، یاد بگیر!»، می‏گفتم: پدر جان، ببخشید، معذرت می‏خواهم، ولی این اثر مال من است. بعد او کمی فکر می‏کرد و می‏گفت: «متوجه شدم، اشکالاتی که دارد». یادش به‏خیر!
بله؛ این‏جوری، آرام‏آرام این شد زندگی و کار من.

ایرج جنتی عطایی و همسرش
ایرج جنتی عطایی و همسرشعکس: E. Koschnam

شما در آغاز به دانشکده‏ی هنرهای دراماتیک رفتید و آنجا بیشتر کار تئاتر می‏کردید و نه ترانه‏سرایی. همین‏طور است؟

بله…

این تئاتر بود که شما را به طرف ترانه‏سرایی سوق داد؟ یا این‏که نه؛ ذوق ترانه‏سرایی از اول در شما بود؟

به‏هررو، ما ملتی هستیم شعرسالار و احتمالاً ۹۹ ونیم‏ درصد ایرانی‏ها، نزدیکی‏شان را به هرگونه هنری با شعر شروع کرده‏اند. حال تعریف شعر چیست یا چه نوع شعری، بحث این‏جا نیست.

اما من به دلیل باز پدرم که در رادیوی نیروی هوایی، به عنوان درجه‏دار کار صدابرداری می‏کرد، با تئاتر آشنا شدم. به این ترتیب که نیازمند کسی شده بودند که نقش کودکان را بازی کند. یادم هست، زنده یاد خسرو شریف‏پور، دوست پدرم که بعدها دوست و مشوق من شد، نمایشی را در باره‏ی زندگی کوروش کبیر ساخته بود و اجرا می‏کرد و خود او هم نقش کوروش را بازی می‏کرد. می‏خواستند خردسالی کوروش را کسی بازی کند و به‏دنبال من فرستادند و از آن‏جا من متوجه شدم که هنری به اسم تئاتر وجود دارد و جلب و جذب آن شدم و ادامه دادم. به‏هررو تحصیلات دانشگاهی من هم در ایران، تئاتر بود.

اولین تئاتر شما کی به صحنه آمد؟

من اول بازی می‏کردم. همان‏طور که گفتم در خردسالی بازی می‏کردم. بعد به نوشتن پرداختم. نخستین نمایشی که خودم نوشتم، نمایشی است به اسم "گربه، مرداب، انتظار" که دوست نازنینم، کارگردان درخشان، فرهاد مجدآبادی به عنوان اولین کارش و کار من، در کارگاه نمایش در تهران کارگردانی کرد و از آن‏جا دیگر کار تئاتر شروع شد.

تمسخری که با "شکوه" به ستایش تبدیل شد. ولی اول ترانه‏‏تان منتشر شد.

بله؛ من خیلی جوان‏تر بودم که ترانه‏ام منتشر شد.

گویا در ۱۷ یا ۱۸ سالگی. درست است؟

فکر می‏کنم همین‏طور باشد.

اولین ترانه‏ی شما کدام بود؟

آرام‏آرام که به فراموشی نزدیک می‏شوم، شک هم با آن می‏آید. همیشه تصور غالب این بود که نخستین کاری که به صورت حرفه‏ای از من منتشر شده، "گل سرخ" است. اما بعد دیدم که احتمال دارد "برگشته مژگان" باشد که خواننده‏ی بسیار خوب و پیش‏کسوت، عارف، اجرا کرده بود.

ولی پیش از آن به‏صورت غیرحرفه‏ای، کارآموزی‏هایی کرده بودم و روی ملودی آهنگ‏ساز و نوازنده‏ی آن دوران رادیو، سلیمان اکبری که در ارکستر "شما و رادیو" کار می‏کرد. آکوردئون و پیانو می‏زد و آهنگ هم می‏ساخت، ترانه‏ای به اسم "شکوه" ساخته بودم که بدون این‏که من بدانم، یعنی خبر داشته باشم که پخش خواهد شد، جمعه‏ای در کنار پدر و مادر نشسته بودم، در برنامه‏ی "شما و رادیو"، خانم الهه در مصاحبه‏ای که در برنامه‏ی آقای شاهرخ نادری داشت، اعلام کرد که ترانه‏ی جدیدی دارد که آهنگ آن از آهنگ‏ساز خوب و صاحب‏نام، آقای سلیمان اکبری است و ترانه‏ی آن هم از جوانی به اسم ایرج جنتی عطایی است.

آن‏جا بود که من تنها درخششی که برایم به‏وجود آمد، در چشمان پدرم بود که به نوعی اعلام می‌کرد که دیگر مرا به‏ مسخره نخواهد گرفت.

از "شکوه‏" چیزی به‏یادتان هست؟

نه؛ من متأسفانه هیچ‏وقت کارهایم به‏یادم نمی‏مانند. شاید به دلیل آن‏که فرصت نشده‌ مرور کنم و پس از اجرا همگان مرور کرده‏اند و خوانده‏اند و اجراهای خودشان را ارائه داده‏اند، دیگر حافظه‏ی من این آموزش را ندید که حفظ بکند. در حالی که پیش از آن، من تقریباً همه‏ی آثار شعر کلاسیک ایران را که منتشر شده بود، حتی به‏صورت کتاب‏های غیرچاپی و خطی، حفظ بودم. من حتی می‏دانستم که فلان مصراع از کدام شاعر است، در چه دوره‏ای آن را گفته و در چه حد و در کجا چاپ شده است و به چاپ چندم رسیده است. ولی نمی‏دانم ناگهانه چه شد که هیچ‏کدام از کارهای خودم را به‏صورت کامل و ناقص هم به‏خاطر نمی‏آورم.

جالب این است که شما می‏گویید پدر از شعرای کلاسیک بهره می‌بردند و غزل‏هایشان را می‏خواندند و طبیعتاً پدر موسیقی سنتی گوش می‏کردند. اما شما گویا از همان آغاز طرفدار موسیقی سنتی نبودید. همین‏طور است؟

از آغاز که نه؛ به‏هرصورت من هم در آموزشگاه منزل، تحت تأثیر قرار گرفته بودم. اما وقتی صحبت گزینش شد و صحبت این شد که جامعه‏ی ما که دچار تحول و دچار مبارزه است، دچار تلاش برای نو شدن است و دچار کارورزی برای هم‏سن و سال آن لحظه‏ی جهان شدن است، طبیعی است که سن من هم به من این اجازه را می‏داد که با شرایط جهانی و موج‏های به ایران رسیده‏اش، تلاش کنم که بتوانم تجربه و حس جامعه را تبدیل به ترانه کنم.

آن وقت، در آن زمان، آن ملودی، ساختار موسیقایی و آن به‏کارگیری سازها، آن عدم وجود تنظیم یا ارکستراسیون رنگارنگ و هارمونیک را با آن‏چه می‏باید بیان می‏شد، پیدا نکردم. چون آن زمان جامعه نیاز به شنیدن فکر و پیام و گزارش راستین مدرن از جامعه‏ای داشت که در حال مدرن شدن بود.

پرویزها کم نبودند. فکر می‏کنم که شما خیلی زود به استودیوی "طنین" رفتید. چگونه شد که سروکار شما به استودیوی "طنین" افتاد و یارانی را که بعدها همه با هم بودید و کار کردید، در این استودیو پیدا کردید؟

یکی از شانس‏ها‏ی‏ من در همان دوران این بود که با درخشان‏ترین آهنگ‏ساز آن دوره‏ی پاپ‏موزیک ایران، زنده‏یاد، پرویز مقصدی، هم‏ترانه شدم. تیمی بود که ایشان آهنگ‏سازیش را انجام می‏داد و من ترانه‏اش را می‏نوشتم. حتی در آن زمان، برای اولین بار، دفتری خصوصی و مستقل باز شد که او و من باز کرده بودیم و در آن‏جا پیانو بود و فضای خلوت و سالمی بود که کار می‏کردیم. ترانه‏هایی مانند: آن "گل سرخی که دادی/ در سکوت خانه پژمرد" یا ترانه‏های دیگری که خواننده‏هایی مانند ویگن و عارف، پیش‏کسوتان آن دوران می‏خواندند در این دوره ساخته شده‏اند.

در همین دوره قرار شد که برای خواننده‏ای که دختر جوانی بود و تا آن زمان از خواننده‏های دیگر تقلید می‏کرد و خود او مستقلاً ترانه‏ای نخوانده بود، کاری درست کنیم که ترانه‏ی "قصه‏ی وفا" را روی ملودی نوشتم. آن موقع روی ملودی ترانه نوشته می‏شد. هنوز ما به این شیوه نرسیده بودیم و در حقیقت عادت نکرده بودیم که می‏شود نخست ترانه را نوشت و بعد بر محمل ترانه، ملودی را ساخت.

برای ضبط این ترانه به استودیویی رفتیم که اسم آن استودیوی "طنین" بود. در آن‏جا من با آموزگار بزرگ ترانه، زنده‏یاد تورج نگهبان آشنا شدم که نمی‏دانستم یکی از شرکای اصلی آن‏جاست. بعد هم با زنده‏یاد پرویز خان اتابکی، آهنگ‏ساز بسیار خوب و فرهیخته آشنا شدم و با هم کار کردیم.

چون پرویزهای برجسته‏ی زیادی وجود داشتند: پرویز وکیلی، ترانه‏سرای بزرگ، پرویز مقصدی، پرویز اتابکی، پرویز یاحقی و… پرویزها کم نبودند، بنابراین، هرکدام را ما باید به نوعی جدا می‏کردیم که منظور کدام پرویز است. سهم زنده‏یاد پرویز اتابکی شده بود "پرویز خان". برای این‏که او نسب قاجار را هم داشت و نوه‏ی اتابک اعظم بود و خانی به او می‏آمد.

با پرویز اتابکی کارهایی مانند: "هم‏خونه"، "عروسک شکسته" را ساختیم و به این ‏شکل بود که من وارد فضای طنین شدم و همیشه وامدار تورج نگهبان نازنین هستم که اگر نمی‏خواست که من وابشکفم و کار ترانه را جدی بگیرم، می‏توانست مانند بدجنس‏های دیگری که در حرفه‏های دیگری وجود دارند، بدون این‏که من یا کس دیگری متوجه بشود، کاری کند که پای من قطع شود و به شرکت و بنیاد و نهادی که او یکی از صاحبان آن بود، نروم. ولی او همیشه تشویق کرد و همیشه جا داد که من تلاش کنم.
"ما به هم محتاجیم/ مثل ماهیا به آب/ مثل آدم به هوا"