از قصههای هزار و یک شب تا ۴۳ سال زندگی با مردی ایرانی
۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه۶۰ سال دارد و ۴۳ سال است که با یک مرد ایرانی "غیرمذهبی" زندگی میکند. بر غیرمذهبی بودن همسرش تاکید دارد، چرا که دوستانی را دیده که در زندگی با یک ایرانی مذهبی و معتقد دچار مشکلات زیادی شدهاند.
"اولریکه لوتگن اسپا انگیزی" ۱۷ ساله بود که تصمیم گرفت با یک دانشجوی ایرانی ازدواج کند. این تصمیم اما در حقیقت از خیلی پیشتر گرفته شده بود؛ زمانی که مادر اولریکه به جای قصههای آلمانی برایش "هزار و یک شب" میخواند.
اولریکه میگوید: «من هیچ وقت قصهی آلمانی دوست نداشتم. بچه که بودم همیشه دوست داشتم قصهی هزار و یکشب برایم بخوانند. فکر میکنم از آن موقع ناخودآگاه تصمیم گرفتم یک شوهر از همانجا داشته باشم، از سرزمین هزار و یک شب».
بشنوید: گفتوگو با اولریکه اسپا انگیزی
البته این تصمیم آسان عملی نشد. خانواده اولریکه با ازدواج او با مردی "غریبه" مخالف بودند؛ آن هم در دهه ۱۹۷۰ که تعداد مهاجران ایرانی در آلمان و اتریش - محل تحصیل همسر اولریکه - بسیار کم شمارتر از امروز بود و به تبع شناخت از ایرانیها هم کمتر.
خانواده اولریکه به او هشدار میدهند که اگر با یک مرد ایرانی ازدواج کند، اولا باید مسلمان شود و دوم اینکه همیشه شوهرش بر وی برتری خواهد داشت، به او امر و نهی میکند و جایگاهش در خانه همیشه پایینتر از شوهرش خواهد بود.
اما آیا واقعا چنین وضعیتی رخ داد؟
اولریکه میگوید: «به نظر من همهاش اشتباه بود. البته باید بگویم که من با یک ایرانی مسلمان [مذهبی] ازدواج نکردم. از این لحاظ ممکن است که راحتتر بودم. وقتی مقایسه میکنم میان چند دوستی که دارم، یعنی خانمهای آلمانی که همان موقع با یک ایرانی آشنا شده بودند و همسرانشان از یک خانوادهی مذهبی آمده بودند، آنها مشکلات زیادی داشتند که من نداشتم».
اولریکه و کامبیز اسپا انگیزی دو فرزند دارند: کیان- مالته ۳۴ ساله و رایکا- مهرانگیز ۳۱ ساله. ماجرای انتخاب نام دوم دختر این زوج هم داستان جالبی است.
قبل از به دنیا آمدن فرزند دوم این خانواده قرار بود که نام او رایکا- ایزابل باشد. کارتهای نامگذاری هم چاپ شده بودند، اما: «چند روز قبل از این که دخترم به دنیا بیاید، خواب دیدم که مادر شوهرم حالش خوب نیست. به ایران زنگ زدم و گفتند نه، ما اصلاً نمیدانیم شما چه میگویید، حالش خوب است. ولی آن روزی که دخترم به دنیا آمد، من به همسرم کامبیز گفتم اسم دوم رایکا نباید ایزابل باشد، میخواهم مهرانگیز باشد چون مادر شوهرم اسمش مهرانگیز است. او خیلی تعجب کرد. چون تمام کارتها را حاضر کرده بودیم. خلاصه همه را عوض کردیم و جالب است که همان روز که آن خواب را دیدم، مادرشوهرم مرده بود».
اولریکه با خنده میگوید شاید او تنها عروس ایرانی باشد که نام مادرشوهرش را بر دخترش گذاشته است. این کار اولریکه اما آنطور که میگوید نتیجه مهربانیهایی است که در سفرهای هرسالهاش به ایران از خانواده همسرش دیده است.
سفر اول؛ تجربهای شیرین که تا امروز باقی مانده
اولریکه از اولین سفرش به ایران میگوید که هنوز خیلی خوب فارسی را یاد نگرفته بوده است: «وقتی از هواپیما بیرون آمدم، دیدم تمام خانواده آنجا ایستادهاند. ولی این قدر راحت بودند و همه چیز این قدر خودمانی بود که اصلاً هیچ حس نکردم که غریبه هستم. این برای من خیلی جالب بود. چون شوهرم اینجا برعکساش را دیده بود. خیلی سختی دید، حتی در خانوادهی خودم هم میجنگید. ولی من آنجا نه. همه قبول داشتند که مثلاً از لحاظ زبان مشکل دارم و ممکن است خیلی چیزها را اشتباه بگویم اما قبول کرده بودند که یک خارجی یا فرنگی هستم. یعنی ناراحت نمیشدند و مرا همین طوری قبول کردند».
او میگوید این حس را نه تنها در میان خانواده همسرش بلکه در تمام ایران داشته: «ما با ماشین تمام ایران را گشتیم. هیچ وقت حالت ترس یا چیزی شبیه آن نداشتم و همیشه خیلی راحت بودم».
ذهن اولریکه پر از خاطرات خوب از ایران است تا بدانجا که هیچ "دروغگویی" درباره این کشور را تاب نمیآورد و تاب نیز نیاورد.
وقتی در سال ۱۹۸۷ کتاب "بدون دخترم هرگز" منتشر شد، اولریکه نتوانست ساکت بماند. او به همراه سه زن ایرانی، آلمانی دیگر کتابی را با نام "به دنبال ردپای بتی محمودی؛ پاسخی به کتاب بدون دخترم هرگز" منتشر کردند.
اولریکه در این کتاب و در بخشی که به او مربوط است، توضیح میدهد که ایرانی که او از سال ۱۹۷۵ میشناسد، چقدر با ایران بتی محمودی فرق دارد.
"فارسی را یاد گرفتم تا تمدن ایرانی را بهتر بشناسم"
اولریکه یادگیری زبان فارسی را خیلی زود شرع میکند؛ از همان دوران دوستی با همسر کنونیاش. او میگوید: «من خیلی آدم کنجکاوی هستم و میخواهم همه چیز را خودم بفهمم و کسی نباید برایم ترجمه کند. آن موقع که ما در وین با هم آشنا شدیم، دیدم که شوهرم دوستان ایرانی زیادی دارد و خب عادیست دیگر، با هم هستند و میخواهند فارسی حرف بزنند. اول برای من خیلی مشکل بود و همیشه حس میکردم که بیرون هستم، چون زبان بلد نیستم. ولی خیلی زود تصمیم گرفتم که فارسی یاد بگیرم. به دانشگاه کلن پیش پروفسور فلاطوری رفتم که البته سالهاست که مرده است. آنجا من شش ترم زبان فارسی خواندم».
البته برای اولریکه، زبان تنها "وسیلهای برای گفتار" نیست، بلکه کلیدی است برای فهم تمدنی دیگر و به همین دلیل او برای فهم بهتر همسر شرقیاش تصمیم میگیرد تا زبان او را نیز بیاموزد.
فرزندان خانواده اسپا انگیزی در خانه با مادر آلمانی و با پدر فارسی صحبت میکنند و به همین ترتیب زبان فارسی را بسیار راحت و از کودکی یاد گرفتهاند. جالب آنکه همسر رایکا و دوست دختر کیان که هر دو آلمانی هستند هم، در حال یادگیری زبان فارسیاند.
"مشکلات زناشویی ربطی به ملیت ندارد"
اولریکه مشکلاتی را که با همسرش داشته به ملیت او نسبت نمیدهد. او میگوید: «ما هم مثل تمام زن و شوهرها با هم مشکل داریم اما من اشکالات کامبیز را به دلیل ایرانی بودن او نمیدانم».
اولریکه ادامه میدهد: «وقتی با دوستانم صحبت میکنم، مثلاً خانمهای آلمانی که مثل من با مرد ایرانی ازدواج کردهاند یا با هم زندگی میکنند، هر مشکلی را که در رابطهشان هست، به ایرانی بودن یا آلمانی بودن میبندند. به نظر من این درست نیست. فکر میکنم مشکل از خود آدم است و فقط به ملیت مربوط نمیشود».
هرچند برخی چیزها هستند که به نظر اولریکه خصوصیات فرهنگیاند. مثلا: «آقایان ایرانی گاهی با حرف زدن راجع به یک موضوع خصوصی مشکل دارند. یعنی خیلی توی خودشان هستند و فکر میکنم ممکن است یک آقای آلمانی در این مورد راحتتر باشد. نمیدانم شاید هم اشتباه کنم».
نکته دیگر در فرهنگ ایرانی که پذیرش آن برای اولریکه در ابتدا سخت بوده، پدیدهی "مهمان ناخوانده" است: «اوایل برایم مشکل بود که هر آن میتواند یک میهمان بیاید، مثلا شب باشد، روز باشد، آخر هفته باشد. همیشه یک کسی میتوانست زنگ بزند و بگوید ما داریم میآییم. البته بعد یواش یواش به آن عادت کردم.»
در مقابل خصوصیاتی هم هستند که به نظر اولریکه به تمام معنی "ایرانی" هستند و "خوشایند": «من آدمی هستم که خانواده و بچهها برایم خیلی مهماند. یعنی مهمترین چیز در دنیا برایم خانوادهام است، مهمتر از شغل و این که آدم چه قدر پول داشته باشد. میبینم که واقعاً من و شوهرم میتوانیم با هم زندگی کنیم، مثل هم فکر میکنیم. خیلی از خانوادههای آلمانی که میشناسم این طوری نیستند. خب ممکن است حالا که ۶۰ سالم شده، اهمیت خانواده را بیشتر حس میکنم و میبینم دو تا بچهی بسیار خوب دارم که این قدر مواظبمان هستند و به فکرمان.»
اولریکه معلم انگلیسی و آلمانی است و همسرش نیز معلم ریاضی است و در کنار آن به طور داوطلبانه به کودکان فارسی یاد میدهد. این زوج کارمند در مورد کار خانه هم تا کنون مشکلی با هم نداشتهاند. اولریکه میگوید: «ما از اول این حرفها را نداشتیم که این کار مال زن باشد یا مال مرد باشد. یعنی از همان اول باید همه کارها توی خانه انجام میشد و هر کسی هم اول میرسید آن را انجام میداد. شوهر من هم دبیر بود، هر کسی زودتر مدرسهاش تمام میشد، میآمد خانه غذا درست میکرد. خوشبختانه شوهرم هم آشپز خیلی خوبیست و هم خیلی آشپزی را دوست دارد.»
"زنان ایرانی رئیس خانه هستند"
اولریکه از سال ۱۹۷۵ تا دو سال پیش یعنی سال ۲۰۱۰، هر سال به ایران سفر کرده و هر بار حدود شش هفته در ایران اقامت داشته است. او و همسرش تقریبا تمام ایران را دیدهاند و این سفرها هم همه با اتومبیل انجام شده تا اولریکه بیشتر با مردم در تماس باشد.
او میگوید در اولین سفری که به ایران داشته به میان عشایر استان فارس میرود و آنچه از همه بیشتر در میان این عشایر توجهش را به خود جلب کرده، قدرت زنان بوده است: «ما با زنها به داخل سیاه چادرها رفتیم. هی نشستم و تماشا کردم و برایم جالب بود که این زنها چه قدرتی داشتند. هر چیزی که اینها میگفتند، مردها مثل موش نشسته بودند و فقط کارشان را انجام میدادند. درست یادم نیست چه کار میکردند، یک چیزی میبافتند یا فرش درست میکردند. ولی هر چیزی که میخواستی بخری، این خانمها بودند که همیشه جلو میآمدند. بعداً این را در خیلی از خانوادهها هم دیدم که واقعاً خانمها تصمیم میگرفتند کجا بروند یا کجا خرید کنند. گاهی فکر میکردم که آقایان فقط پول میآورند خانه، ولی خانمها تصمیم میگرفتند که با این پول چه کار کنند. یعنی به نظر من مثل رئیس توی خانه بودند.»
ایران قبل از انقلاب برای اولریکه عجیبتر از ایران پس از انقلاب بود. او که یک دانشجوی سیاسی مخالف با رژیم شاهنشاهی ایران بود، وقتی در سال ۱۹۷۵ (۱۳۵۴) برای اولین بار به ایران میرود، چیزهایی میبیند که اینجا در اروپا هم برایش ناآشنا بودهاند: «وقتی شبها بیرون میرفتم، میدیدم که مثلاً توی این دیسکوها و کابارهها چه خبر است. چه جوری خانمها خودشان را خوشگل میکردند. مثلاً خیلی مهم بود که لاک ناخن دست به لاک ناخن پا بخورد. خیلی برایم عجیب و غریب بود، چون هیچ وقت در چنین دنیایی نبودم. بعد چون شوهرم خودش آدم سیاسی بود، روزها به من جاهای دیگری را نشان میداد. مثلاً جنوب تهران را دیدم و دیدم که آدمها در جهنم زندگی میکردند. واقعاً برایم ناراحتکننده بود. یعنی آن موقع حس کردم که (وضع) این طور نمیتواند بماند و یک چیزی باید عوض شود. یعنی منتظر یک اتفاقی بودم».
و آن اتفاقی که اولریکه منتظرش بود در سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاد.
او میگوید یکی، دو سال بعد از انقلاب روزی در ایران شاهد گفتگویی میان خانواده همسرش درباره خبری عجیب بوده: «در روزنامه نوشته بودند که بزودی خانمها باید یک لباس مخصوص بپوشند و روسری سر کنند. یک عکس هم گذاشته بودند توی روزنامه که چه شکلی باشد. ما هم همه نگاه میکردیم. هیچ وقت یادم نمیرود. همه شیک و پیک آنجا نشسته بودند. به خودم میگفتم مگر چنین چیزی میشود؟ چه جوری این خانمهای خوشگل ایرانی زیر چنین چادر و چیزی میروند؟ قشنگ یادم هست که مادرشوهرم میگفت اگر چنین روزی بیاید، من اصلاً نمیخواهم زنده باشم و اصلاً هیچ وقت این جوری از خانه بیرون نمیروم. البته او مرد و دیگر نفهمید که بعدش چی شد».
"تعارف بیشتر مهربانی است تا دروغ"
برای غربیها پدیده "تعارف ایرانی" چیز غریبی است، به خصوص برای آلمانیها که شهرهاند به صداقت و رکگویی. بسیاری از آلمانیها تعارف را نوعی "دروغگویی" میدانند اما برای اولریکه اینطور نیست.
به گفته او تعارف میتواند دروغ هم باشد اما بیشتر از آن نشاندهنده مهربانی است.
اولریکه خاطرهای از "تعارف" برای ما تعریف میکند: «اولین بار که ایران بودم، با فامیل کامبیز آشنا شدم. یک خانمی همسن من بود که انگشتر خیلی خوشگلی داشت. من به فارسی گفتم، وای سیمین چه انگشتر خوشگلی داری! فقط همین را بلد بودم. او هم به من گفت پیشکش. من گفتم یعنی چی پیشکش؟ گفت این مال تو باشد و انگشتر را به من داد. گفتم واقعاً این جوری هست؟ گفت بله دوست داری، مال تو باشد. من هم خیلی خوشحال شدم و آن را گرفتم و به شوهرم نشان دادم. شوهرم گفت نه این نمیشود. باید پس بدهی و ممکن است تعارف باشد. دوباره از سیمین خانم پرسیدم، گفت نه مال شما باشد. حالا شما دوست دارید، من هم خوشحال میشوم. خلاصه گرفتمش. سالها گذشته و من با سیمین خانم خیلی دوست هستم و تقریباً پنج، شش سال پیش که دوباره ایران رفتم، دیدمش و به او گفتم وای سیمین خیلی بلوزت خوشگله. گفت تو رو خدا نگو، من دیگه به تو پیشکش نمیگویم».
"همه شانس نمیآورند"
اولریکه اسپا انگیزی هیچ خاطره بدی از ایران و ایرانیها ندارد. او اما معتقد است که آدم خوششانسی بوده و البته خودش هم به این خوششانسیاش کمک کرده است: «من مطمئنم شانس آوردم. ولی باید بگویم که همیشه از اول خیلی با ذهن باز طرف همه چیز رفتم. نگفتم این خوب نیست یا این سخت و مشکل است. گفتم زندگی را میخواهم این جوری بسازم، میخواهم با دید باز همه چیز را بدانم. البته خیلی چیزها هم هست که اینجا خیلی بهتر است، این جوری نیست که همه چیز در ایران خیلی خیلی خوب است. ولی به نظر من چیزی نیست که آدم بترسد یا بگوید نه اصلاً نمیشود آنجا زندگی کرد».
او در توضیح خوششانسیاش ادامه میدهد: «ما دوستانی داریم، زنهای آلمانی که با مردهای ایرانی ازدواج کردهاند. اینجا مثل ما زندگی میکنند، یعنی هر دو در کار خانه مشارکت میکنند، ولی در ایران وقتی ما آنها را میدیدیم، برعکس بود. توی ایران خانمها همهاش توی آشپزخانه بودند و این برای من عجیب بود. یا مثلاً نشستن زنها با هم و مردها با هم. من همیشه دوست داشتم وسط مردها بنشینم. مخصوصاً هم این کار را میکنم و برایشان اصلاً عادی بود. ولی همه این کار را نمیکنند».
اولریکه به اروپاییهایی که قصد زندگی با یک ایرانی را دارند توصیه اکید میکند که قبل از شروع زندگی مشترک حتما به ایران سفر کنند و با خانوادهی پارتنرشان آشنا شوند. او میگوید مقدار زیادی از احساس رضایتی که از زندگی با یک مرد ایرانی دارد، به خاطر خانوادهی خوب این مرد است.
اولریکه لوتگن اسپا انگیزی میگوید اگر حکومت کنونی ایران تغییر کند، او با اطمینان میتواند دوران بازنشستگیاش را در ایران سپری کند: «اگر این رژیم این طوری نبود، میتوانستم راحت ایران زندگی کنم، مطمئنم. بهخصوص اصفهان را خیلی دوست دارم».