از "ونوشه" تا "سیمرغ" • مصاحبه با حمید متبسم (قسمت دوم)
۱۳۹۰ مهر ۲۶, سهشنبه
دویچه وله: شما پیش از اینکه به قصهی سیمرغ و زال بپردازید، با شاهنامهی فردوسی آشنایی داشتید؟ شاهنامه را خوانده بودید؟
حمید متبسم: بسیار زیاد! من در خانوادهای بودم که اهل ادبیات و موسیقی بوده است. برادرها و خواهرهای بزرگ من همه اهل ادبیات و موسیقیاند. همهی آنها گوش موسیقی دارند، همه بسیار اهل خواندن و مطالعهاند و همینطور اهل شعر و ادبیات. این یکی از خوشبختیهای من بوده که باعث شده سطحی از کنار مسائل رد نشوم و اگر به فردوسی، شفیعی کدکنی و یا حافظ پرداختهام، شناختی از آنها داشتهام و این شناخت توامان با آموزشهایی که دیدهام، خیلی به من کمک کرده است.
من در ادبیات شاگرد جناب دکتر نیرسینا و خانم دکتر نشاط بودهام که استادهای بسیار سختگیری بودند و اگر متنی را درست متوجه نمیشدی، درست نمیخواندی و نمینوشتی، خیلی ساده از کنار آن رد نمیشدند. همهی اینها به من خیلی کمک کرد که در همان دوران نوجوانی آمادگی آن را داشته باشم که شعر پیچیدهای مانند "بهنام گل سرخ" را درک کنم. نه اینکه فقط کلمات را بخوانم و از بغل آن رد بشوم، بلکه عمیقاً بفهمم که چه معنا دارد که:
«از این گریوه به دور،
در آن کرانه ببین؛
بهار آمده، از سیم خاردار گذشته…»
درک کردن این استعاره در درون کلام پیچیدهی شفیعی کدکنی، احساس اینکه چگونه است که بهار از سیم خاردار میگذرد، نه اینکه فقط از بغل آنها رد شود و بگوید: بهار یعنی چه؟ از سیم خاردار میگذرد چه معنایی میدهد؟ و از این گریوه به دور، در آن کرانه ببین، به چه معناست؟ یا در جای دیگری میگوید: «زین بر نسیم بگذار!» نسیم را زین کن تا «بگذری از این بحر». یعنی تصور نشستن روی نسیم، بر روی زینی و اینکه مانند سوارکاری بر روی نسیم نشستهای و میگذری، اینها تخیلات و تصورات سادهای نیستند و از هرکسی برنمیآید.
فردوسی مملو است از این داستانها و برای من نه به عنوان یک کودک، بلکه به عنوان یک کودک بزرگسال، هنوز هم که هنوز است، افسانههایی که مادرم برایام تعریف میکرد و در گوشم نجوا میکرد، یک تکیهگاه و آرامشگاه بزرگ است. یعنی زمانی که خوابم نمیبرد، اگر به آن داستانها فکر کنم، میتوانم آرامش بگیرم و بخوابم، میتوانم خودم را از دنیا دور کنم، با رفتن به فضای آن دوره و پرداختن به افسانه.
یا هنوز هم که هنوز است، اگر به سینما بپردازم، فیلمهای افسانهای برایم خیلی جذابیت دارند. اگر مثلاً فیلم "ادویسه" را ده بار دیده باشم، یک بار دیگر هم ببینم، هنوز برایم جذاب است. اگر در کودکی، در ۷ سالگی آن را دیدهام، امروز در ۵۳ سالگی هم علاقهمندم که دوباره آن را ببینم. افسانه برایم جذاب است و حماسهها و افسانههای شاهنامهی فردوسی در اوج همهی اینها قرار دارد. بههرحال در خلاصهای که توضیح دادم، روشن است که من علاقمند به کار افسانهای هستم.
اما موسیقی ایران، بهطور کل و عموماً به مفاهیم درونی میپردازد. مانند شعر معنوی فارسی است. اگر ما اشعاری از شعرایی مانند مولانا، حافظ و… را پشت سر هم بخوانیم، گاهی وقتها کسانی که تخصص ندارند و یا حتی کسانی که تخصص دارند، ولی همهی این ابیات را حفظ نیستند، تشخیص نمیدهند که به کدام شاعر تعلق دارد. مثلاً: «زلف آشفته و خوی کرده خندان لب و مست»، در کنار «بیهمگان بهسر شود، بیتو بهسر نمیشود» یا «کس نگذشت از دلم تا تو به خاطر منی». اینها سه مصرع از سه شاعر بزرگ معنویپرداز: حافظ، مولانا و سعدی بودند که همه از یک عشق الهی سخن میگویند و از یک پدیدهی غیرملموس.
پدیدههای غیرملموس هم برای هر بیننده، شنونده و خوانندهای تصویر مشخص خاص خود را دارند. برای همین، خیلی راحت میشود که ما تنبوری بهدست بگیریم و شعر مولانا را با آن تنبور و یا سهتار بهتنهایی بخوانیم و حس خودمان را بیان کنیم. چرا؟! چون انتزاعی است و در هر اندازهای قابل اجراست. ولی وقتی به تصویر کردن صحنههای جاندار میرسیم، کار سخت میشود و صحنههای شاهنامهی فردوسی کاملاً جاندار است:
«کمندی گشاد او ز گیسو بلند
که از مشک از آنسان نپیچی کمند
کمند از رهی بستد و داد خم
بیفکند بالا و نزد هیچ دم»
یا میگوید:
«سواران همه پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
تبیره زنان پیل بردند پیش
برآمد یکی گرد چون کوه نیل»
تمام اینها تصویرهای جاندار هستند. یعنی آنچه شما تصور میکنید، با تصور من، زیاد دور از هم نیستند. چون تصور اینکه سواران روی پیل دارند میآیند، طبلی میزنند و شیپوری میزنند و گردی از این حرکت بلند شده است، تصاویری جاندارند که همه از آن تصوری دارند. یا مثلاً وقتی راجع به درخت صحبت میکنیم، ممکن است نهایتاً در ذهن شما درخت کاج باشد و من درخت سرو، ولی هیبت درخت ثابت است.
این است که وقتی صحبت از پدیدههای جاندار به میان میآید، کار سخت میشود. دیگر مثلاً اینکه من داد بزنم که اینطوری است، بهدرد نمیخورد. بلکه احتیاج به یک رنگینکمان صوتی بزرگتری برای ارائه، پرداختن به موسیقی و نشان دادن شخصیتها وجود دارد. مثلاً در موسیقی کودک، برای معرفی کردن حیوانات، شخصیت هر حیوان را یک ساز ارائه میدهد. فرض کنید کلاغ را اوبوا میزند یا غاز را کلارینت میزند و یا گربه ویولون و یا ویولونسل است. به این معنا، شما برای نشان دادن صحنههای جاندار، به ابزارهای بیشتری نیاز دارید.
همانطور که گفتم موسیقی ایران عموماً به مفاهیم درونی میپردازد. اما در موسیقی غرب خیلی به تصویر کردن طبیعت میپردازند، به توصیف برون تا توصیف درون. کما اینکه وقتی شما برون را توصیف میکنید، بههرحال یک عامل درونی هم در آن نقش دارد و آن درون شخصی شماست، آنگونه که شما میبینید، آنگونه که شما تصور میکنید، ارائه میدهید. مثلاً: «زین بر نسیم بگذار/ تا بگذری از این بحر»، سوارکاری روی نسیم، تصور درونی شاعر است، ولی شما میتوانید برای خودتان تصوری از این نسیم که شکل ابر و هوا دارد و شبیه به موجودی مانند اسب یا اسب بالداری است که روی نشستهاید و دارید میگذرید… داشته باشید. تصویر کردن چنین صحنهای نیاز به ابزار بیشتری دارد و فقط گفتن آن کافی نیست.
ساز نیای که در آغاز کنسرت گذاشتهاید، سمبل چیست؟ آیا تصویری از بیابانی است که زال را در آن گذاشتهاند؟
برای من نی در تمام این کار، پرندهای است که میخواند. مانند خود سیمرغ است که صدایش همه جا هست. علت اینکه من کل این کار را با نی شروع کردم، این بود که هر هنرمندی، در هر زمینهی هنریای، وقتی میخواهد کاری را شروع کند، دستمایههایی میخواهد، باید جایی الهامی بشود که آدم آغازی کند و بعد بر اساس آن آغاز، این طبقات را بسازد و جلو برود و تکه آجرهای این ساختمان را روی هم بگذارد.
مدتی بود این شعر جلوی من بود، پارتیتور درست کرده بودم، اسم سازها را تصور کرده بودم که چه سازهایی میزنند و چه خوانندههایی میخوانند و… اما دنبال این میگشتم که قطعه چگونه باید شروع شود. بعد حتی رسیدم به اینکه ما باید در ابتدای کار سیمرغ را صدا کنیم؛ سیمرغ به عنوان یک نماد نجاتبخش، پدیدهای که میآید و ما را از این -متأسفانه باید گفت- دنیایی که شبیه به زبالهدان شده امروز، نجات بدهد و راهی به ما نشان بدهد.
یعنی سمبل رهایی است…
سمبل رهایی است. نجاتبخش است. پرش را آتش میزنند که بیاید راه نشان بدهد. به این فکر کرده بودم که در آغاز کار سیمرغ را فریاد بزنیم و بعد دوتا مفهوم نیکی و راستی را. مفاهیمی که امروز رنگ باختهاند، یعنی فقط اسمشان هست، اما عمق ندارند و کاغذی هستند، همان رو هستند، عمقشان را از دست دادهاند و در دل مردمان جهان کمکم معنی ذاتی خود را از دست دادهاند. اینها هم دو کلامی بودند که من فکر کردم در ابتدا بایستی فریاد کرد. چون خود سیمرغ هم مظهر نیکی و راستی است. اما باز نمیدانستم که چگونه باید آغاز کنم.
در مقدمهی آلبوم سیمرغ هم به این مسئله اشاره کردهام که در یک صبح پاییزی که از خواب بیدار شدم، صدای پرندهای که بسیار آرزومند و تنها میخواند، نظرم را جلب کرد. او میخواند و قطع میشد و دوباره با همان صدا میخواند و قطع میشد و انگار گمشدهای داشت. دوباره صدایش میکرد، باز قطع میشد. ولی این صدا را ترک نمیکرد، باز دوباره میآمد. واقعاً بهترین حس و بهترین الهام را همان موقع گرفتم و نشستم پای کاغذ نت و اولین اصوات را برای نی نوشتم. با نی شروع میشود و بلافاصله پشت سرش کر فریاد میزند: سیمرغ! و پشت سرش سازها لایههای مختلف را میسازند و بعد میآید: نیکی، راستی! و کل دیباچه به این خلاصه میشود. کلامی از فردوسی در آن نیست.
یعنی گروه کر آن "مرغ رهاییبخش" را فریاد میزنند…
دقیقا! و این قطعه با همان هم ختم میشود. در پایان هم باز با سیمرغ و نیکی و راستی، قطعه تمام میشود. درست مانند دایرهای است که در پایان به همانجایی که شروع کردهایم میرسیم و اتفاقات وسط ما را از دو طرف با این مفاهیم پیوند میدهد؛ مفاهیمی که سعی کرده این کار، در حد توانایی من، مطرح کند و ارائه بدهد.
در جای دیگری صدای سلوی یک زن شنیده میشود. با همهی ممنوعیتهایی که وجود دارد، چگونه شد که این صدا را گذاشتید؟
در ایران وقتی خانمها همخوانی میکنند، مشکل نمیگیرند. در آلبوم هم دوبار یکصدا خوانده شده که دونفره صدا میدهد، ولی منظور من این بوده که یک نفر سلو بخواند. اما خوشبختانه ایندو آنقدر همرنگ خواندهاند که مانند یک صدا شنیده میشود و همان سلوی مدنظر من را میرساند.
اول اینکه در دو جای مختلف، در این مجموعه و بهخصوص در کل بخش پایانی این کار (بخش ششم) پیشنهاد خودم را که انگار سیمرغ این پیشنهاد را به من داده که مطرحش کنم، به عنوان پدیدهی نجاتدهنده، عشق را مطرح میکنم. میدانید که آثار حماسی ممکن است با پهلوانی و خیلی شلوغ ارائه بشوند و پایانبخش آن هم قطعهی تند و همراه با فریاد باشد. اما بخش پایانی این کار، به عشق میپردازد. به عنوان اینکه راه پایان عشق است. اگر عشقی وجود داشته باشد، انسان میتواند به او پناه ببرد و از او کمک بگیرد برای اینکه انسانیتر زندگی کند.
در واقع، صدای زن نماد عشق است؟
در آن بخش چون نقش رودابه به عنوان یک زن والامقام در شاهنامه مطرح است، و رودابه کسی است که زال را با تمام خصوصیات خوبش، سالهای سال در یک پیوند عاطفی حفظ میکند، شخصیتاش را محکم نگه میدارد و باعث میشود زال به عنوان یک پهلوان و یک آدم بانفوذ، بتواند اجتماع آن روز را برای ۱۰۰ سال متمادی سلامت نگه دارد، بدون جنگ و خونریزی؛ این است نقش زن در اینجا برای من خیلی اهمیت دارد. غیر از بخشی که خوانندهی زن میخواند:
«یکی پادشه بود مهراب نام
زبردست و باگنج و گسترده کام
به بالا، به کردار آزاده سرو
به رخ چون بهار و به رفتن تذرو».
در بخش دیگری که صحبت از عشق میشود، خانمها شعر را دکلمه میکنند. به این شکل که با اکوی صدای همدیگر، هر کلامی که میشنوید، از صدای بعدی و بعدی سه بار از زبان رودابه تکرار میشود که:
«که من عاشقم همچو بهر دمان
از او برشده موج بر آسمان
پر از عشق زال است روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلم»
گروه کر زنان، این چند بیت را دکلمه میکنند. بدون موسیقی! یعنی سکوت کامل میشود و صدای زن را میشنوید که پیام عشق را میدهد.
در شاهنامهی فردوسی هم با اینکه فردوسی در داستانهایی از بعضی از زنهای شاهنامه، از شخصیت آنها، عصبانی میشود و پرخاش میکند به خانمها، ولی به نقش والای زن خیلی اشاره شده است. بهخصوص در بخش زندگی زال و رودابه و بعد هم زندگی پسرش رستم و نقش تهمینه که او چه نقش والایی دارد و بهجا بود که به این مسئله اشاره بشود.
شما با خوانندههای مختلفی از جمله سالار عقیلی نیز کار کردهاید. چرا اینبار همایون شجریان را انتخاب کردید؟ چرا صدای او برای اینکار بهنظرتان مناسبتر آمد؟
همایون شجریان غیر از اینکه خوانندهی بسیار توانایی است…
بدون تردید…
بدون تردید واقعاَ! و در عین حال خوانندهی بسیار انعطافپذیری است، یعنی در فرمهای مختلف میتواند خود را تطبیق بدهد، دارای دانش گستردهی موسیقی نیز است. او ساز زده و اطلاعات خیلی خوبی از موسیقی دارد. علاوه بر این، وسعت صدای همایون، بهخصوص تواناییاش در خواندن نتهای خیلی بالا، در موسیقی ما نادر است؛ و من چون میخواستم در این کار، نتهای خیلی بالا خوانده بشود، انتخابم بر اساس عواملی بود که به آن اشاره کردم. یعنی اگر قرار بود خوانندهی دیگری بخواند، میبایستی حتماً از این سطح صدا برخوردار باشد.
این است که صحبتهایی که من راجع به همایون کردم، نه اینکه شامل خوانندههای دیگر امروز ایران نمیشود، از نظر کیفیت صدا، دانش موسیقی و…، بلکه مسئلهی وسعت صدا در آن مطرح است. یعنی اگر قرار باشد زمانی که ما نیستیم، دوباره این قطعه اجرا بشود، در آن زمان هم میبایستی حتماً رهبر ارکستر خوانندهای را انتخاب کند که توانایی خواندن آن نتها را داشته باشد.
در پایان، خود شما از نتیجهی کار راضی هستید؟
بسیار زیاد! همایون این کار را دوست دارد و چون دوست دارد، بسیار زیبا میخواند و من خیلی از این انتخاب خوشحالم.
الهه خوشنام
تحریریه: مهیندخت مصباح