1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

مدرسه "کالو" کوچکتر شد

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

کوچک‌ترین مدرسه دنیا از قبل هم کوچک‌تر شده و اینک به جای چهار دانش‌آموز، سه نفر در آن درس می‌خوانند. مدرسه کالو مشهور شده و عبدالمحمد شعرانی، سرباز معلم آن، به تازگی کتابی در باره این تجربه ویژه چاپ کرده است.

https://p.dw.com/p/HQIl
جلد کتاب قصه‌های مدرسه کالو
جلد کتاب قصه‌های مدرسه کالوعکس: Sherani

شهرت این مدرسه که درروستایی در ۱۸۰ کیلومتری بوشهر قرار دارد، به سبب وبلاگ‌نویسی آموزگار آن و مصاحبه‌هایی است که رسانه‌های داخلی و خارجی با او کرده‌اند. شعرانی دربخش دوم کتاب خود این مصاحبه‌ها را منتشر کرده و در گفتگویی با دویچه‌وله از وضعیت کنونی مدرسه می‌گوید.


دویچه‌وله: از حال و هوای مدرسه بگویید. بچه‌ها چه می‌کنند؟

عبدالمحمد شعرانی: مدرسه ما نسبت به سال قبل خیلی فرق کرده است. حمیده دوره ابتدایی را تمام کرد و برای راهنمایی به شهر رفت. مدرسه ما کوچکتر شده و کلاس ما الان سه نفره است. محل مدرسه‌ هم عوض شد. آقای سعادتمند فرد خیری هست که از طریق وبلاگ من با ما آشنا شد. او کمک کرد و برای ما مدرسه جدید ساخت.

مدرسه جدید چه امکاناتی به نسبت قبلی دارد؟

تمیز و مرتب است. کامپیوتر داریم، میز داریم. کتابخانه و کتاب داریم. مدرسه ما از مدرسه‌های شهر هم جلوتر زده است.

جاده که برای آمد و رفت مشکل داشت چه شد؟

جاده هم تابستان امسال آسفالت شد و این مشکل چندین ساله مردم روستا حل شد. الان که حمیده می‌رود شهر درس می‌خواند، سرویس مدرسه تا در خانه بچه‌ها می‌آید. قبلا بچه‌ها مجبور بودند مدتها سر جاده برای ماشین سوار شدن معطل بمانند.

چگونه است که کسی جایگزین بچه‌ها که بزرگ می‌شوند نمی شود. خانواده‌ها بچه مدرسه رو ندارند؟

بچه‌ها تازه دارند بزرگ می‌شوند. سال آینده ما دوباره کلاس اولی خواهیم داشت. ولی فکر کنم ترکیب مدرسه ما دیگر دست نخورد. یعنی سه چهارتا می‌روند راهنمایی و بقیه می‌آیند ابتدایی. یک اتفاق جالب این است که قبل از رفتن حمیده به شهر برای مدرسه راهنمایی، دخترهای ده ترک تحصیل می کردند و تا کلاس پنجم بیشتر درس نمی‌خواندند. با رفتن حمیده، دو تا از آنها هم تشویق شده‌اند که برای ادامه درس به شهر بروند.

در خبرها هست که شما در تعطیلات عید نمایشگاه عکس برگزار کردید. چه شد به این فکر افتادید؟

خیلی‌ها به من ایمیل می‌زدند و می‌خواستند بیایند مدرسه ما را ببینند. من فکر کردم چه خوب می‌شود که نمایشگاه بگذاریم تا هر که آمد، چیز جالب دیگری ببیند. نمایشگاه عکس گذاشتم و استقبال خیلی خوبی شد. فکر کنم تا حالا مردم ده کالو این همه آدم ندیده بودند. مسافرهای نوروزی آمدند مدرسه قدیمی و مدرسه جدید را دیدند. از بچه‌ها و مدرسه‌ها عکس گرفته بودم و اسم آن را "دیروز، امروز، فردا" گذاشته بودم. منظورم از دیروز، موقعیت کالو بدون این مدرسه بود. امروز همین که می بینیم و و منظورم از فردا هم آینده بچه‌ها بود که من به آن خیلی خوشبین هستم.

از کجا مردم می‌دانستند که نمایشگاه در این ده هست؟

من در وبلاگ‌ام این را نوشته بودم و چند مصاحبه رادیویی هم داشتم که خیلی‌ها فهمیده بودند. من می‌خواهم تابستان در شهرهای دیگر مثل تهران و مشهد هم نمایشگاه بگذارم.

شما در این مدت خیلی معروف شده‌اید. بچه‌ها و مدرسه و ده کالو را شبکه‌های داخلی و خارجی نشان داده‌اند. این معروفیت چه تعییری در شما ایجاد کرده؟

ما سعی کرده ایم سادگی و روستایی بودن خود را حفظ کنیم و دچار غرور نشویم. سعی ما اینست که محبت‌های همه را جیران کنیم. مردم از تمام دنیا به ما نامه و هدیه می فرستند. چند وقت پیش یک ایرانی از سانتیاگو یک دلار برای ما فرستاده بود و گفته بود فقط برای این است که یاد ماست. وبلاگ من باعث شد که یک روستای گمنام، برای تمام دنیا مطرح شود. وقتی من آمدم، این مدرسه انبار وسایل صیادی بود. الان اینجا شده انبار خبری رسانه‌ها. من به خودم می‌گویم: خواستم و توانستم. خدایا ممنونم.

شما جواب ایمیل‌ها و نامه‌هایی که دریافت می‌کنید را می‌دهید؟

هرکس ایمیل دارد، ایمیل می‌زنیم. بچه‌ها برای آنها نقاشی می‌کشند. خیلی‌ها پس از گزارش "سی‌ان ان" به ما نامه نوشتند و ایمیل زدند که من سعی کردم به همه جواب بدم.

قبلا گفته بودید بعضی از بچه‌ها به پدرمادر خود که بیسواد هستند، درس می‌دهند. نخواسته‌اید که از امکانات مدرسه برای آموزش بزرگترها هم استفاده کنید؟

مدرسه ما بعد از ظهرها در اختیار نهضت سوادآموزی است. با این شکلی که پیش می‌رود فکر کنم امسال دیگر ما در روستا بیسواد نداشته باشیم.

بچه‌ها با امکانات جدید، چه ویژگی‌هایی پیدا کرده‌اند. چقدر کتابخوان هستند، علاقمندی‌هایشان به کدام درس است؟

الان روابط عمومی بچه‌ها خیلی تقویت شده چون روزانه افراد زیادی اینجا می‌آیند. ما حتی یکبارهمگی رفتیم تهران برای شرکت در یک برنامه زنده تلویزیونی. کتاب‌هایی که برای بچه‌ها می فرستند، خیلی به آنها کمک کرده. همه بچه‌ها در خانه‌های خود کامپیوتر دارند و کار با آن را بلدند.

چه کتاب‌هایی می‌خوانند؟

حسین به کتاب‌های کامپیوتری علاقه دارد. پریسا بیشتر داستان می‌خواند. داستان‌هایی که مربوط به روستاهاست و می‌گوید شبیه داستان ماست. مهدی کتاب‌های مصور را دوست دارد.

نمی‌گویند در آینده می‌خواهند چکاره شوند؟

حسین دوست دارد مهندس شود. پریسا می‌خواهد دکتر شود. مهدی هنوز خیلی کوچک است و نمی‌داند آرزویش چیست. یک خانمی از آمریکا برای عید ما نامه نوشته بود و گفته بود به پریسا بگو من هم در سن او می‌خواستم دکتر شوم و به آرزویم رسیده‌ام. به او بگویید تلاش کند چون آرزوها دست یافتنی هستند.

روند چاپ کتاب شما چگونه بود؟

با توجه به بازتابی که وبلاگ و مصاحبه‌های من داشت، فکر کردم کتابی در این مورد چاپ کنم. این کتاب در ۴ بخش است. خاطرات مدرسه که خودم نوشته‌ام. یک بخش مربوط به رسانه‌ها و مصاحبه‌هاست. یک بخش، مربوط به کارهایی که در روستا انجام شده و بخش آخر هم مربوط به تصاویر روستاست. این کتاب با حمایت انجمن کشتیرانی و خدمات وابسته ایران چاپ شده و ۱۴۴ صفحه است.

مصاحبه‌گر: مهیندخت مصباح

تحریریه: شیرین جزایری