نشستهایم در خط مقدم زمان
۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبهروزنامه شرق ویژهنامهای را برای انتخابات ریاست جمهوری آماده میکرد و با همه نامزدها مصاحبهای شده بود و حتی هاشمی که چندان اهل مصاحبه در روزنامهها نبود. تنها مانده بود احمدی نژاد؛ این آخری را ما رفته بودیم، چند نفری از روزنامه و عکاس.
ستاد مرکزی احمدی نژاد یک ساختمان چند طبقه در کارگر جنوبی بود، بیشتر به هیاتی مذهبی شباهت داشت و از همان دم در چهرههایی ایستاده بودند که سالها بود در تجمعات دانشجویی دیده بودیمشان. نه به عنوان دانشجو، همانهایی بودند که یکباره حیدر حیدر میگفتند و با مشت و لگد و چوب و چماق میزدند به دل جمعیت. صدای نوحه سعید حدادیان هم کل ساختمان را برداشته بود و من به دوستان گفتم که بخت با ما یار است که این بابا رئیس جمهور نمیشود وگرنه کل مملکت هیات خواهد شد.
احمدینژاد سر رسید و گفتند که گروهی آمدهاند از شرق به قصد مصاحبه. گفتند نماز بخواند و بعد. از شیراز آمده بود و یکساعت بعد عازم مشهد بود. سفرهایی دیوانهوار که کمتر کسی معنایش را آن روز میدانست. رفت و آمد و روبرویمان ایستاد. گفتیم همه نامزدها مصاحبه کردهاند و مانده است شما، گفت: «من با شرق مصاحبه نمیکنم، اصلا از این روزنامه خوشم نمیآید، شما مگر قائل به دموکراسی نیستید، به جای عکس من گل چاپ کنید.» گفتیم: «آقای احمدینژاد شما که بنا بر آمار نفر آخر انتخابات هستید»، گفت: «واقعا این طور فکر میکنید؟» پوزخندی زد و رفت.
در اتاق سردبیر نشسته بودیم و سرها در گریبان و ساعت دو نصف شب بود، احمدینژاد رئیس جمهور شده بود و هاشمی هم شکایتش را از تقلب به خدا ارجاع داد و این یعنی تمام. شرق در سومین سالش بود و از همان سال اول اصلاحات و ریاست جمهوری خاتمی این بار اولی بود که یک روزنامه اصلاحطلب طول عمری سه ساله یافت. آن همه خاطره به من هجوم میآورد، روزی که سربازان گمنام به روزنامه "عصر آزادگان" که پس از چند بار بسته شدن به "اخبار اقتصاد" تغییر نام داده بود، ریختند و همه ما را از روزنامه بیرون کردند. جلایی پور آخرین نفر بود که داد میزد و مقاومت میکرد، در روزنامه را پلمپ کردند تا سالها بعد. این سرنوشت ما بود. در آن شب میشد چنین روزهایی را دید، شهریورماه همان سال اتفاق افتاد، خیلی راحت، خیلی راحت شرق توقیف شد.
در همان بلوار گلشهر روی صندلیهای آهنی سرد نشسته بودیم و همدیگر را نگاه میکردیم. در روزنامه را میبستند و از فردا هیچ آغاز میشد. روزنامهنگار ایرانی حافظه زمانیاش را از دست داده، درست مثل خانوادهای که بارها از هم جدا میشوند و دور، یکباره نگاه میکنی مفهوم خواهر و برادر و مادر در این همه گسست، بی معنا میشود. از همان سال و قدری زودتر شاید شروع شده بود، مهاجرت.
رفتن از دیار مادری برای آنها که تخصصی در علمی و فنی دارند یا سرمایه به کف، جنس و نوعش با رفتن یک روزنامهنگار فرق میکند. روزنامهنگار همه تخصصاش زیستن در زمان معاصر یک اقلیم است، زیستن درمفهوم یک دیار و این تخصص از مرز که بگذری هیچ، مگر اینکه دولتی و کسی نگاهی به ایران داشته باشد که به کار آید، و گرنه یک روزنامهنگار ایرانی در هر جای دنیا، اگر هم زبان بداند، به حکم زیستنشاش در دشت و کویر و جنگل و شهر و روستای ایران، باز همه آنچه دارد، ایران است.
به مالزی آمدهام جایی که هنوز در مرزهای اسلام است گرچه نه شیعی، اما اینجا مسئله ایران نیست، مالاییها به زمان و زمین جور دیگری نگاه میکنند، روشنفکری دینی، حکومت اسلامی و آن همه کشاکش که در ایران داریم تبدیل شده است به شوق مومنانهای در ساختن آسمانخراش. گرچه راننده تاکسی در نهایت آرامش میگوید صدام یک قهرمان برای جهان اسلام بود و آمریکا قصد سلطه بر ممالک اسلامی را دارد و ایران و لیبی و سوریه در مقابل این جهانخوار ایستادهاند. اما من میدانم که این حرفها از باب تفننی است بعد از گشت و گذار توریستی درچهار سایت و دو سه سخنرانی مذهبی و همین راننده تاکسی چه احترامی به توریستهای غربی میگذارد که دلارها را به رینگیت تبدیل کردهاند.
روزنامهنگار ایرانی در جامعه بلازدهای که هر روز تاریخش دگر و عوض میشود در خط مقدم زمان نشسته است، جایی که جای نشستن نیست، همه بلایای طبیعی و غیرطبیعی درست بر این نقطه نازل میشوند و حتی وقتی از ایران میرود، باز این زمان او را رها نمیکند .ما آسمانمان را به همراهمان میبریم هر جا که باشد این است، یک رنگ بیشتر ندارد.
میبینم حالا که در مالزی هستم باز همه چیز به من ربط دارد، همه اتفاقات خرد و کلانی که در خیابانهای تهران میافتد و همه حر فهای بیراههای که سیاستمداران میزنند و اعتصاباتی که زندانیان روزنامهنگار میکنند، با این فاصله به من نزدیکتر است از برجهای دو قلوی کولامپور که از پشت پنجره میبینم. هنوز ساعتم را با وقت ایران تنظیم میکنم. روزنامهنگار بودن سرنوشت ما شد.
محمد رهبر
تحریریه: داود خدابخش