1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

گفته‌های ناگفته‌ی گلستان: باروتی که نم کشید!

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

حرف‌هایمان با ابراهیم گلستان گل انداخته بود. از همه دری صحبت کردیم. او همچنان رفتار اجتماعی مردم و به گفته‌ی او، دو رویی‌ها و فکرهای عقب‌مانده‌‌شان را نقد می‌کرد.

https://p.dw.com/p/QTew
ابراهیم و لیلی گلستان در دهه‌ی ۱۳۴۰
ابراهیم و لیلی گلستان در دهه‌ی ۱۳۴۰عکس: Public domain

به‌یاد آوردم که در مطلبی راجع به زنده‌یاد مهدی اخوان ثالث شاعر، از بزرگواری‌های او سخن گفته بود. از این که کسی را که به او توهین کرده بود، پس از مرگ ستایش‌اش می‌کرد. از او پرسیدیم:

دویچه وله: شما در مطلب‌تان از شبی می‏گویید که فرد ناسزاگویی در خانه‏ی شما به آقای اخوان توهین می‏کند. اما اخوان بعد از مرگ او، جز ستایش، چیزی از او نمی‏گوید: «با وجود آن‏که می‏دانست که حقش نیست». به‏نظر شما، تطهیر آدم‏ها بعد از مرگ‌شان و با زبان ستایش از آن‏ها سخن گفتن، کار درستی است؟

ابراهیم گلستان: حتماً کار درستی نیست. ولیکن یک گذشت شخصی هم در کار است. اخوان از بزرگواری این کار را کرد. من هیچ در این زمینه شک نداشتم که بزرگوار است که این‏کار را می‏کند و می‏بخشد. اما کار نادرستی است. به‏خصوص این‏که در بعضی موارد، آن‏چه از او تعریف می‏کنند، یک جریان فکری را در مملکت بیچاره کرده است. کار اخوان، کار درستی نبود، ولیکن شرافتمندانه، نجیبانه و بزرگوارانه بود. خیلی بزرگوارانه!

اما ما ایرانی‏ها این عادت را داریم که به محض این‏که کسی سرش را زمین گذاشت و از دست رفت، می‏شود خدا.

آن آدم وقتی سرش را زمین نگذاشته، نباید خدا بشود و بعد از آن هم همین‏طور.

در مواردی، تا سرش را زمین نگذاشته، همه لعن و نفرین‏اش می‏کنند، اما بعد که سرش را زمین گذاشت، می‏شود خدا.

اتفاقاً بعد از مرگ اخوان، دکتر عالیخانی در اینجا برنامه‏ای به‏ یادبود اخوان ترتیب داده بود و قرار بود که آقایی هم بیاید حرف بزند. او تصادفاً در سفر بود و نتوانست بیاید. عالیخانی هم از من خواست که سخنرانی کنم و گفت که رفیق اخوان بوده‏ای، بیا حرف بزن. من هم علی‏‏رغم این‏که عادت به‏ این‏کارها نداشتم، رفتم و صحبت کردم. این سخنرانی را گم کرده بودم، تا این‏که بالاخره در میان کاغذهایم پیدایش کردم و هم آن را در کتابی که داشتم چاپ می‏کردم، قرار دادم؛ و هم چون حول و حوش بیستمین سال‏مرگ اخوان بود، آقای بهنود آن را در مجله‏ی "روز آن‏لاین" چاپ کرد که بعد از یک ماه، هنوز هم در ‏‏آن‏جا روی صفحه است.

این سخنرانی را من با همین مسئله شروع کرده‏ام و گفته‏ام ما عادت داریم که وقتی کسی هست، پدرش را درمی‏آوریم و وقتی که مرد… نمونه‏ی فوق‏العاده‏ی آن… چه بگویم؟! آدم‏ها پرت هستند، گفت‏وگو ندارد دیگر.

به‏هرحال نمونه‏ی آن در مجله‏ی فردوسی اتفاق افتاد که آقایی برای این‏که سیمین خوشش بیاید و او را به عنوان معاون خودش قبول کند، خود را یکه‏تاز انتقاد هنری کرده بود و در چندین شماره، فحش‏های عجیب و غریبی نسبت به فروغ می‏نوشت که آخرین آن، دو روز قبل از مرگ فروغ به ‏چاپ رسیده بود. این مقاله‏ی پر از فحش روز پنجشنبه درآمد، دوشنبه‏اش فروغ مرد و پنجشنبه‏ی بعدی، همین آقا مقاله‏ای نوشته بود، پر از تعریف از فروغ.

آقای براهنی را می‏گویید؟

نمی‏دانم؛ من اسم‏ها را فراموش کرده‏ام. همه‏شان همین‏طوری هستند. در آن مجله، همه همین شکلی بودند. آدم‏هایی می‏آمدند، فکر می‏کردند که اینجا آزادی هست و یا این‏ها دارند یواشکی کارهای عجیب و غریب می‏کنند. عباس میلانی هم در این مجله مقاله می‏نوشت، به‏خاطر این‏که می‏خواست حرف بزند. شما احتمالاً این داستان را نمی‏دانید. من را گرفتند…

کی؟

سال ۱۹۷۴ مرا گرفتند بردند. در این‏باره نوشته‏ای هم دارم. به‏هرحال خیلی هم… از این می‏گذرم. اما بعد از این‏‏که آزاد شدم، از یکی از رفقایم پرسیدم که اصلاً چرا مرا گرفتند؟ او گفت تنها کاری که می‏توانم بکنم، این است که به آقای ثابتی، مقام امنیتی، تلفن کنم و وقت بگیرم که تو پیش او بروی، با او حرف بزنی و ببینی چرا تو را گرفته‏اند. همین کار را کرد و من هم رفتم آقای ثابتی را در محلی در سلطنت‏آباد که نزدیک خانه‏مان هم بود، دیدم.

ثابتی گفت: «آقای گلستان، آیا می‏دانید که از وقتی ما به اسم شما برخورد کرده‏ایم تا وقتی شما را گرفتیم، فقط ۱۱ دقیقه طول کشید؟» گفتم: «شما اسم این را چی می‏گذارید؟ از وقتی شما روی ماشه‏ی هفت‏تیرتان فشار بیاورید و مغز من پر از خون، روی دیوار پشت سر شما بپرد، ۱۱ ثانیه هم طول نمی‏کشد. اما اصلاً چرا مرا گرفتید؟» گفت: «وقتی ساعدی را گرفتیم، در نامه‏هایش به جمله‏ای از شما برخوردیم که جمله‏ی بسیار مرموزی است و فوری شما را گرفتیم.» البته من با ساعدی رابطه نداشتم، فقط دوبار او را دیده بودم.

چه گفته بودید شما؟

آن جمله این است: «بگو رفتم تماشای آتش‏‏بازی؛ باران آمد، باروت‏ها نم برداشت.» به ثابتی گفتم: آقای ثابتی، این جمله را من ۲۶ سال پیش نوشته‏ام. خطاب به آقای ساعدی هم ننوشته‏ام، آن را آخر یک قصه نوشته‏ام و این قصه تا کنون چهار یا پنج ‏بار چاپ شده است. آقای ساعدی این قصه را خوانده است، اما شما که مقام امنیتی و اطلاعاتی هستید، نخوانده‏اید. من نوشته بودم که شما بخوانید، اما نخوانده‏اید و اطلاع نداشتید. من چه‏کار کنم.

این جمله ته قصه‏ای است که یک خبرنگار خارجی به ایران می‏آید که در مورد انقلاب آذربایجان بنویسد . پهلوی فردی مانند من می‏آید که ترتیب رفتن او به تبریز را بدهم. وقتی این‏کار ترتیب داده می‏شود، شبی که می‏خواهد برود، آذربایجان سقوط می‏کند و او نمی‏داند چکار کند. دعوت هم کرده است و میهمانان نمی‏آیند. فقط دختر خوشگلی که بلند کرده، پهلوی اوست. به اتاق مهمانخانه می‏رود که با او بخوابد، اما نمی‏تواند با او بخوابد. فکر می‏کرده به ایران می‏آید، انقلاب تازه‏ی کمونیستی را در آذربایجان می‏بیند و مانند رفقای دیگرش که کتاب‏هایی راجع به کشورهای دیگر نوشته‏اند، کتابی راجع به ایران خواهد نوشت. اما نشد. خُب پکر می‏شود. دختره هم قهر می‏کند و می‏رود. او تنها مانده و نمی‏داند چه‏کار کند. به‏خودش می‏گوید: بنویس، مقاله بنویس. دارد با خودش حرف می‏زند و از خودش می‏پرسد: در مقاله‏ام چه بنویسم؟! می‏گوید: بنویس، رفتم تماشای آتش‏بازی؛ باران آمد، باروت‏ها نم برداشت.

همان‏جا به آقای ثابتی گفتم که من می‏دانم شما به این مجله پول می‏دهید. هم خودتان پول می‏دهید و اجازه می‏دهید چاپ شود و هم به دکتر اقبال می‏گویید از بودجه‏ی محرمانه، هم‏چنان که به این یا آن حسینیه پول می‏دهد، به این مجله هم بدهد. فکر شما این است که با انتشار این مجله و مقاله‏های چپ‏نمایی که در آن چاپ می‏شود، تمام اشخاصی که چپ هستند، می‏آیند خودشان را نشان می‏دهند. اگر کسی شعور داشته باشد و چپ باشد، خود را این‏جور نشان نمی‏دهد. اما فراموش می‏کنید، همین مجله، مقداری افکار چپ خام را انتشار می‏دهد و آدم‏های کم‏فهمی که دل‏شان می‏خواهد اتفاقی بیفتد و حرفی بزنند، آن‏ها را می‏خوانند و تکرار می‏کنند. آن وقت شما می‏روید آن‏ها را می‏گیرید. یعنی شما در حقیقت دارید دانه می‏کارید که این‏ها را بگیرید. اما عده‏ای هم که کاری نمی‏کنند، وقتی این‏ها را می‏خوانند، شروع می‏کنند به این‏که بروند افکار چپ را دنبال کنند. ثابتی فکر کرد و فردای آن روز هم مجله‏ی فردوسی را توقیف کرد. اما دیدند نمی‏شود، چنین مجله‏ای را لازم دارند که باشد، دوباره راه افتاد و همان آش و همان کاسه.

نفهمی، منحصر به مقام امنیتی و حتی سلطنتی هم نبود. شاه خیلی چیزها را می‏فهمید، ولی در حد خودش، زندگی خودش و موقعیت خودش نمی‏فهمید. فکر می‏کرد این‏ها را به مردم بخشیده است. اصلاحات ارضی را انجام داده و مردم باید بگویند چشم و به‏به بگویند. اما نه او این‏ها را به مردم بخشیده بود و نه مردم وظیفه داشتند بگویند به‏به و چه‏چه و نه اصلاحات ارضی، اصلاحات درستی بود.

من فیلمی درباره‏ی اصلاحات ارضی ساخته‏ام که خیلی ساده است. به دهی رفته‏ام، به آدمی برخورد کرده‏ام که کارهایی انجام داده است. با او گفت‏وگو می‏کنم و او هم وضعیت خود، خانواده و دهش را توضیح می‏دهد و از کارهایی که انجام داده و این‏که چگونه پول درآورده است می‏گوید. خیلی هم طرفداری از دولت است و… ولی داستان این آدم عین خود شاه است. بعد از این حرف‏ها هم روی پشت‏بام می‏رود، قدم می‏زند و برای من سخنرانی می‏کند که چه کارهایی کرده است. در همان حال، در حیاط خانه‏اش هم بچه‏هایش دارند در پهن سگ و اسب بازی می‏کنند. همان چیزی که هست. تو این‏کارها را کرده‏ای، خُب باید می‏کردی، اما درست باید انجام می‏دادی.

الان هم که ۳۰ سال از انقلاب گذشته است، هنوز اشخاص دارند در داخل همان فرمول‏های ۳۰ سال پیش حرف می‏زنند. اصلاً آدم ماتش می‏برد که چگونه این مملکت، این‏چنین خنگ شده است. چه‏جوری نمی‏فهمند، چه‏جوری نمی‏فهمند که باید چه‏کار کنند. چه بگویم دیگر؟! اصلاً گفت‏وگو ندارد… واقعاً گفت‏وگو ندارد.

آقای گلستان، همین چیزها باعث نشد که شما از ایران بیرون بیایید؟

حتماً… حتماً. من آمدم بیرون این‏جا هم بودم. دیدم که نمی‏شود، وضعی که هست، وضع درستی نیست. برگشتم و فیلم "اسرار گنج دره‏ی جنی" را راجع به همین وضع نادرست ساختم. شاید فیلم‏‌اش را پیدا نکنید، اما کتابش را بخوانید. آن کتاب نه فحاشی است، نه چیزی. راجع به اشتباهات یک آدم هم نیست. اسم کتاب را هم نوشته‏ام "چشم‏انداز" که چشم‏انداز جلوی من است. اما این فیلم را هم ساختم و دیدم فایده ندارد.

یک شب هم با یک فرد درجه‏اول مملکت دعوایم شد و روز بعد از آن دیدم که آن آدم، چقدر از دعوای شب پیش من، توسری خورده و ناراحت است و چه درد دل‏های عجیب و غریبی برای من کرد. دیدم که بمانم این‏جا چه‏کار کنم؟ دارم چه‏کار می‏کنم. بیخود آمدم؟ نه بیخود نیامدم، آمدم این فیلم را بسازم که ساختم و کار دیگری هم نمی‏توانم انجام بدهم. می‏روم. سال ۱۹۷۴ هم آمدم بیرون.

برای همیشه؟

آره دیگر. فقط دوبار به تهران رفتم. دلم نمی‏خواست ایران نباشم. فکر کردم من که این‏جا هستم. در این‏جا کتاب می‏خوانم، می‏نویسم، کنسرت می‏روم، تئاتر می‏روم و… تابستان هم که قرار است مهاجرت تابستانی داشته باشم، به ایران برمی‏گردم و کنار دریای ایران سر می‏کنم. در آن‏جا زمین داشتم، خانه‏ای هم ساختم که تابستان‏ها به آن‏جا بروم. ولی نشد. آن خانه سال ۱۹۷۷ ساخته شد، اما وقتی سال ۸۸ به آن‏جا رفتم، دیدم دیگر نمی‏شود ماند و آمدم.

من از سال ۱۹۷۳ این‏جا هستم. البته نه در این خانه، در خانه‏ی دیگری بودم که آن را فروختم و به لندن رفتم. یکی دو سال آن‏جا زندگی کردم. بعد دیدم که نمی‏توانم در لندن زندگی کنم. من که اداره نمی‏روم، دلیلی ندارد لندن باشم. به جایی بروم که هوایش درست‏تر باشد. آمدم این‏جا را خریدم و الان ۳۰ سال است که در این خانه هستم.

***

دیگر در این‌جا با آن‌که باران هست از آتش‌بازی خبری نیست که باروتش نم بکشد!

مصاحبه‌گر: الهه خوشنام
تحریریه: داود خدابخش

پرش از قسمت در همین زمینه

در همین زمینه