برنامه کودک در رادیو ایران، نهضتی برای کودکان • بخش دوم
۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبهدویچه وله: اجازه بدهید قبل از اینکه به نمایشنامه بپردازیم، سری به وین و خانم سوسن مطلوبی بزنیم. خانم مطلوبی، شما از آن دوران چه به یادتان میآید؟ اولین آهنگی که خواندید، کی بود؟ چند سالتان بود؟
سوسن مطلوبی: سپاس از شما خانم الههی خوشنام نازنین که ماها، بچههای آن زمان را در یک گفتوگوی تلفنی گرد هم آوردهاید. سیما جون را که یکی دو سال پیش در وین دیدم و خیلی از دیدنش خوشحال شدم. آقای داریوش پیرنیا را هم سال گذشته دیدم. آنچه کمبود داشتم، صدای آقابیژن عزیز بود که الان شنیدم و واقعاً خوشحال شدم و خیلی هیجانزده هستم که ما را به یاد آن روزها انداختند.
بههرحال، من اولین بار که برنامهی کودک را گوش کردم، با صدای خانم مولود عاطفی بود. یعنی سال ۱۳۳۴ که برنامهی کودک رادیو تهران به همت زندهیاد آقای داوود پیرنیا شروع شد، خانم مولود عاطفی گویندهی آن بودند. چون هنوز هیچ بچهای نبود و شاید آقای پیرنیا الزاماً از خانم عاطفی برای گویندگی استفاده کردند. خانم عاطفی در طی برنامههایی، بچهها را دعوت میکردند که به رادیو بروند و همکاری کنند.
من هم که این برنامه را میشنیدم، خیلی مشتاق شده بودم و دوست داشتم بخوانم. به پدرم گفتم و ایشان مرا به ادارهی رادیو بردند. آقای داوود پیرنیا با خوشرویی از ما استقبال کردند و خیلی خوشحال شدند و به من گفتند: «دخترم، برای آزمون صدا، چیزی برای ما بخوان، من ببینم صدایت چطوری است». من هم شروع کردم، ترانهای از خانم دلکش را خواندم. همه آن ترانه را یادم نیست، اما یک خطاش را به یاد دارم.
ممکن است آن را بخوانید؟
سوسن مطلوبی: میگوید: ششش، شبی شرابام دادی، شراب از آن لب!
آقای پیرنیا لبخندی زدند و گفتند: دخترم صدای تو خیلی خوب است. البته من ترانه را تا آخرش خواندم. با تمام اشعاری که نمیدانستم چی هستند. ایشان گفتند: صدای تو خیلی خوب است، اما این شعر مناسب بچهها نیست. البته ایشان هم حق داشتند، ولی تا آن موقع اصلاً کسی شعری برای کودکان نسروده و نخوانده بود. من هم ترانههایی را که از مادرم و یا از رادیو میشنیدم، یاد میگرفتم.
بنابراین آقای پیرنیا گفتند باید فکری بکنیم و این شعر را عوض کنیم. برادرم، فرهنگ که آن زمان از من خیلی بزرگتر بود و دبیرستان میرفت، شعری روی این آهنگ گذاشتند که اینطور شروع میشد:
بیا بیا بیا کودک زیبا/ به سوی این جا/ اگر اگر هنری داری/ بیا به این جا/
هنرت را کن عیان/ تا که آفرین گویند به شما/
عالی؛ شما آن زمان هم با همین صدای زیبا میخواندید؟
سوسن مطلوبی: با صدای بچهگانه دیگر. آن موقع صدا، صدای دیگری بود.
بیژن پیرنیا: نازکتر بود.
سوسن مطلوبی: بله؛ بههرحال، من با این ترانه، بچههای دیگر را دعوت کردم که به رادیو بیایند.
آبیژن، ببخشید! شما گفتید که صدا نازکتر بود. ولی تا آنجایی که من یادم میآید، صدای خود شما در برنامهی کودک کلفتتر از اینکه الان دارید صحبت میکنید، بود.
بیژن پیرنیا: شاید بهخاطر تلفن است. ولی صدای خیلی لطیفی بود. هر دو صدا؛ هم صدای خانم مطلوبی و هم صدای سیما خانم.
آبیژن، شما یادتان میآید که وسط برنامه تپق هم زده باشید؟ یا اینکه برنامه ضبط میشد و هرچه تپق هم بود از توی آن پاک میشد؟
بیژن پیرنیا: البته برنامه اکثراً ضبط میشد و اشتباهاتی که در بیان و تلفظ وجود داشت و یا مکثهایی که باید میکردیم، اصلاح میشد.
در این ارتباط خاطرهای هم دارم: یک بار گویا من اشتباهاً کاشف الکل را یک دانشمند عرب ذکر کردم. ولی بچهها بعد از آن بسیار زنگ زدند و تذکر دادند که این اشتباه است و دانشمند ایرانی، زکریای رازی الکل را کشف کرده است. بعداً ما در برنامه این اشتباه را اصلاح کردیم، عذرخواهی کردیم و به این شکل این اشتباه برطرف شد.
خاطرهی دیگر برمیگردد به اینکه ما دوتا دفترچه داشتیم، به اسم "دفترچهی طلایی" و "دفترچهی سیاه". اسم بچههایی را که اذیت میکردند و یا نافرمانی میکردند و پدرو مادرشان اطلاع میدادند را در دفترچهی سیاه مینوشتیم و اسم بچههای خوب را هم در دفتر طلایی. همیشه اینطور بود که دفتر طلاییمان پر میشد و دفتر سیاهمان یکی دوتا اسم بیشتر نداشت. یکبار پدرومادر مسنی زنگ زدند و گفتند بچهی ما به این اسم، شبهای توی رختخوابش نقشهی جغرافی میکشد. البته اصطلاحاً روی ادب، الان هم باید همین را بگویم که "نقشهی جغرافی میکشد". ما هم این را در رادیو گفتیم و اسم بچه را هم اعلام کردیم. اما نمیدانستیم که این بچه، بچه نیست. بعداً متوجه شدیم که معاون وزارت کشور بوده است. زنگ زد و گفت که از دم در، دربان به من تبریک گفته تا خود آقای وزیر.
خانم بینا، خیلی میخندید. این خاطره را به یاد دارید؟
سیما بینا: بله یادم هست و میخواستم به آقابیژن یادآوری کنم که حتماً این خاطره را بگویند. چون اینقدر جالب بود که خدا میداند.
بیژن پیرنیا: فکر میکنم اسم ایشان چوبین بود یا چیزی شبیه به این. اما حالا دیگر اگر اسم ایشان را کامل هم یادم باشد، نمیگویم.
شما که نصفاش را گفتید، بقیهاش را هم بگویید.
بیژن پیرنیا: نه دیگر…
سوسن مطلوبی: در برنامهی کودک، هر روز پندی میدادند. من هم یک دفترچه درست کرده بودم و این پندها را توی آن مینوشتم. بعد هم با گل و گیاه نقاشی میکردم. خلاصه، پندهایی که آقابیژن در برنامهی کودک میدادند، خیلی جالب بود.
این پند نقشهی جغرافیا را هم نوشته بودید؟
سوسن مطلوبی: این در همان دفتر سیاه آمده بود. یادم هست که دفتر سیاهی بود و اسامی بچهها در آن نوشته میشد. این مسئله را هم دقیقاً یادم هست.
سیما بینا: سوسن جان، حتماً یادت میآید که چه اورتور قشنگی هم درست کرده بودند، وقتی این دفتر میخواست باز بشود.
آن اورتور چی بود؟
سیما بینا: دهل و دددام، دام، دام… یک حالتی که اصلاً فکر میکردی یک دفتر به اندازهی یک اتاق دارد باز میشود.
دفترچهی سیاه با یک اورتور طبل و دهل باز میشد، ورق به ورق که میخواستند اسم بچهای را که کار خلاف کرده بود در آن بنویسند. خیلی جالب بود. ابتکارات برنامهی کودک…
سوسن مطلوبی: بسیار عالی بود. کاری که در سینماها انجام میشد و جمعهها برنامههای هنری برای بچهها میگذاشتند… این کارها، واقعاً احترام و شخصیت به بچهها داد. همانطور که گفتم، اصلاً آن موقع، شعر و سرودهای برای بچهها نبود. برنامهی صبح جمعهی بچهها خیلی جالب بود، بچهها با ذوق و شوق بسیاری میآمدند، میرقصیدند. بهخصوص بعضی دخترخانمها خیلی قشنگ میرقصیدند. دخترخانمی بود که رقص "شلهخو" میکرد که خیلی قشنگ بود. به خوبی یادم هست که من یکبار در سینما تخت جمشید خواندم و آقای داریوش پیرنیا از طرف برنامهی کودک به من یک کتاب هدیه دادند.
آقای داریوش پیرنیا، خیلی ساکت ماندهاید!
داریوش پیرنیا: بله دارم گوش میدهم و به یاد قدیم میافتم. فقط میخواستم بگویم که من و شما هم در یک دانشکده بودیم.
به آنجا هم میرسیم آقای پیرنیا. اما الان سئوالم این است که شما با همهی مطالبی که میخواستند در بارهی آن بنویسید، موافق بودید؟ از جمله اینکه مثلاً اسم بچه را در دفترچهی سیاه بگذارید و بلند بگویید که همه متوجه بشوند؟
داریوش پیرنیا: اتفاقاً یکی از کسانی که روانپزشک بود، به ما این مطلب را گفتند. گفتند این بچهای که به قول آقابیژن نقشهی جغرافیا میکشد، بیمار است. از این طریق که شما نام او را مینویسید و اعلام میکنید، معالجه نمیشود. باید طریق دیگری پیدا کرد. بعد مثل اینکه این موضوع و قسمتهایی که مربوط به بیماری بچهها میشد را جمعوجور کردند. ولی خُب بچهها شیطون بودند، باید کاری میکردند که بچهها خوفی داشته باشند از اینکه این همه شیطونی نکنند. آن دفتر سیاه موجب میشد که پدر و مادرها بگویند: اگر یک بار دیگر این کار را بکنی، میدهیم اسمت را در دفتر سیاه بنویسند.
میخواستم بگویم، غیر از هنرمندانی که الان اینجا هستند، من خیلی میگشتم در تهران که کسی را پیدا کنم. یک بار داشتم به رادیو میرفتم، دیدم پسربچهای دارد همراه دایره میخواند. از او پرسیدم اسمش چیست و خواندن را از کجا یاد گرفته که گفت اسمش حمید عبادی است و از پدرش یاد گرفته. او را به رادیو بردم و خواند. بعد هم کار و بارش خوب شد و در خیلی از عروسیها از او دعوت میشد که بخواند. اما به رادیو که میآمد، از رادیو پول نمیگرفت. البته خیلی وضعش خوب شد. صدایش هم خیلی خوب بود. ما در جستوجو بودیم که چنین هنرمندهایی را هم پیدا کنیم.
سیما بینا: داریوش خان، من آقای حمید عبادی را کاملاً یادم هست و اینکه پدر شما چقدر از او حمایت کردند و اصولاً خیلی متوجه بودند که بچههایی که اهل ذوق هستند و کمی بیراهه میروند را حمایت کنند و خیلی آنها را تشویق میکردند. عبادی هم گویا توی اتوبوسها میخوانده، دایره میزده و ترکی میخواند. درست است؟
داریوش پیرنیا: بله درست است. صدایش هم خیلی خوب بود.
سیما بینا: فرهاد سوادکوهی هم بود.
داریوش پیرنیا: بله سوادکوهی هم بود. بهنظر من، برنامهی کودک موجب شد که شما سیما بینا، با کمک پدرتان، بروید در برنامهی گلها هم بخوانید. یعنی دائم این پشتیبانیها بود. هم شما، هم عهدیه و هم سروش ایزدی که الان دکتر اطفال است.
سوسن مطلوبی: من اینجا میخواستم یادی هم از آلیس و بلا بکنم. این دوتا خواهر بعد از ما به برنامهی کودک آمدند. یعنی اول من آمدم، بعد سیما جون و فرهاد سوادکوهی و بعد آلیس و بلا آمدند که از ماها خیلی کوچکتر بودند. آنها هم خیلی قشنگ میخواندند.
مثل اینکه آهنگ ترانههایشان را هم آقای الوندی میساختند. درست میگویم؟
سوسن مطلوبی: بله آقای ویگن دائیشان بودند. یک بار هم اطلاعات هفتگی قرار بود با ما سهتا مصاحبهای داشته باشد. آلیس و بلا هم به خانهی ما آمدند. از طرف اطلاعات هفتگی هم خبرنگار و عکاس آمدند. من گربهای داشتم که همه جا با من بود. خلاصه این گربه هم آمد توی مصاحبه. در نتیجه تیتر جلد اول اطلاعات هفتگی شده بود: "یک گربه و یک خواننده". عکس گربه را هم گنده انداخته بودند بالای اطلاعات هفتگی. متأسفانه من این مجله را ندارم. ولی میخواستم یادی از آلیس و بلا بکنم. آلیس ترانهای میخواند:
"وقتی به دمبش کاغذ میبندم/ به جست و خیزش خیلی میخندم/"
راجع به گربهاش گفته بود.
خانم بینا، شما هم به این جست و خیزها میخندید؟ چیزی از ترانههای آن موقع یادتان میآید؟
داریوش پیرنیا: بله…
خانم بینا را میگویم آقای پیرنیا، شما که نمیخواندید.
همچنان به سراغ یادها و یادگارهای آن زمان میرویم تا کودکانی را که امروز همه جوانانی بالای شصت سال هستند، به این نهضتی که حدود شصت سال از عمرش میگذرد باز گردانیم.
الهه خوشنام
تحریریه: فرید وحیدی
برای شنیدن بخشهای سوم و چهارم مصاحبه روی لینکهای زیر کلیک کنید: