1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

برنامه کودک در رادیو ایران، نهضتی برای کودکان • بخش دوم

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

برنامه‌ی کودک در سال ۱۳۳۴، به وسیله داود پیرنیا در رادیو ایران بنیان گذاشته شد؛ برنامه‌ای که در زمان خود نهضتی بود برای کودکان.در میز گردی توانسته‌ایم ۴ تن از دست اندر کاران این برنامه را از ۴ سوی جهان گرد هم بیاوریم.

https://p.dw.com/p/RCyL
بیژن پیرنیا در کنار برادر بزرگترش داریوش پیرنیا
بیژن پیرنیا در کنار برادر بزرگترش داریوش پیرنیاعکس: Privat

دویچه وله: اجازه بدهید قبل از این‏که به نمایش‏نامه بپردازیم، سری به وین و خانم سوسن مطلوبی بزنیم. خانم مطلوبی، شما از آن دوران چه به یاد‏تان می‏آید؟ اولین آهنگی که خواندید، کی بود؟ چند سال‏تان بود؟

سوسن مطلوبی: سپاس از شما خانم الهه‏ی خوشنام نازنین که ماها، بچه‏های آن زمان را در یک گفت‏وگوی تلفنی گرد هم آورده‏اید. سیما جون را که یکی دو سال پیش در وین دیدم و خیلی از دیدنش خوشحال شدم. آقای داریوش پیرنیا را هم سال گذشته دیدم. آن‏چه کمبود داشتم، صدای آقابیژن عزیز بود که الان شنیدم و واقعاً خوشحال شدم و خیلی هیجان‏زده هستم که ما را به یاد آن روزها انداختند.

به‏هرحال، من اولین بار که برنامه‏ی کودک را گوش کردم، با صدای خانم مولود عاطفی بود. یعنی سال ۱۳۳۴ که برنامه‏ی کودک رادیو تهران به همت زنده‏یاد آقای داوود پیرنیا شروع شد، خانم مولود عاطفی گوینده‏ی آن بودند. چون هنوز هیچ بچه‏ای نبود و شاید آقای پیرنیا الزاماً از خانم عاطفی برای گویندگی استفاده کردند. خانم عاطفی در طی برنامه‏هایی، بچه‏ها را دعوت می‏کردند که به رادیو بروند و همکاری کنند.

من هم که این برنامه را می‏شنیدم، خیلی مشتاق شده بودم و دوست داشتم بخوانم. به پدرم گفتم و ایشان مرا به اداره‏ی رادیو بردند. آقای داوود پیرنیا با خوش‏‏رویی از ما استقبال کردند و خیلی خوشحال شدند و به من گفتند: «دخترم، برای آزمون صدا، چیزی برای ما بخوان، من ببینم صدایت چطوری است». من هم شروع کردم، ترانه‏ای از خانم دلکش را خواندم. همه آن ترانه را یادم نیست، اما یک خط‏اش را به یاد دارم.

ممکن است آن را بخوانید؟

سروش ایزدی (سوسن مطلوبی) هنگام خواندن ترانه برای کودکان در رادیو
سروش ایزدی (سوسن مطلوبی) هنگام خواندن ترانه برای کودکان در رادیوعکس: Privat

سوسن مطلوبی: می‏گوید: ش‏ش‏ش، شبی شراب‏ام دادی، شراب از آن لب!

آقای پیرنیا لبخندی زدند و گفتند: دخترم صدای تو خیلی خوب است. البته من ترانه را تا آخرش خواندم. با تمام اشعاری که نمی‏دانستم چی هستند. ایشان گفتند: صدای تو خیلی خوب است، اما این شعر مناسب بچه‏ها نیست. البته ایشان هم حق داشتند، ولی تا آن موقع اصلاً کسی شعری برای کودکان نسروده و نخوانده بود. من هم ترانه‏هایی را که از مادرم و یا از رادیو می‏شنیدم، یاد می‏گرفتم.

بنابراین آقای پیرنیا گفتند باید فکری بکنیم و این شعر را عوض کنیم. برادرم، فرهنگ که آن زمان از من خیلی بزرگ‏تر بود و دبیرستان می‏رفت، شعری روی این آهنگ گذاشتند که این‏طور شروع می‏شد:

بیا بیا بیا کودک زیبا/ به سوی این جا/ اگر اگر هنری داری/ بیا به این جا/

هنرت را کن عیان/ تا که آفرین گویند به شما/

عالی؛ شما آن زمان هم با همین صدای زیبا می‏خواندید؟

سوسن مطلوبی: با صدای بچه‏گانه دیگر. آن موقع صدا، صدای دیگری بود.

بیژن پیرنیا: نازک‏تر بود.

سوسن مطلوبی: بله؛ به‏هرحال، من با این ترانه، بچه‏های دیگر را دعوت کردم که به رادیو بیایند.

آبیژن، ببخشید! شما گفتید که صدا نازک‏تر بود. ولی تا آن‏جایی که من یادم می‏آید، صدای خود شما در برنامه‏ی کودک کلفت‏تر از این‏که الان دارید صحبت می‏کنید، بود.

بیژن پیرنیا: شاید به‏خاطر تلفن است. ولی صدای خیلی لطیفی بود. هر دو صدا؛ هم صدای خانم مطلوبی و هم صدای سیما خانم.

آبیژن، شما یادتان می‏آید که وسط برنامه تپق هم زده باشید؟ یا این‏که برنامه ضبط می‏شد و هرچه تپق هم بود از توی آن پاک می‏شد؟

بیژن پیرنیا: البته برنامه اکثراً ضبط می‏شد و اشتباهاتی که در بیان و تلفظ وجود داشت و یا مکث‏هایی که باید می‏کردیم، اصلاح می‏شد.

در این ارتباط خاطره‏ای هم دارم: یک بار گویا من اشتباهاً کاشف الکل را یک دانشمند عرب ذکر کردم. ولی بچه‏ها بعد از آن بسیار زنگ زدند و تذکر دادند که این اشتباه است و دانشمند ایرانی، زکریای رازی الکل را کشف کرده است. بعداً ما در برنامه این اشتباه را اصلاح کردیم، عذرخواهی کردیم و به این شکل این اشتباه برطرف شد.

خاطره‏ی دیگر برمی‏گردد به این‏که ما دوتا دفترچه داشتیم، به اسم "دفترچه‏ی طلایی" و "دفترچه‏ی سیاه". اسم بچه‏هایی را که اذیت می‏کردند و یا نافرمانی می‏کردند و پدرو مادرشان اطلاع می‏دادند را در دفترچه‏ی سیاه می‏نوشتیم و اسم بچه‏های خوب را هم در دفتر طلایی. همیشه این‏طور بود که دفتر طلایی‏مان پر می‏شد و دفتر سیاه‏مان یکی دوتا اسم بیشتر نداشت. یک‏بار پدرومادر مسنی زنگ زدند و گفتند بچه‏ی ما به این اسم، شب‏های توی رختخوابش نقشه‏ی جغرافی می‏کشد. البته اصطلاحاً روی ادب، الان هم باید همین را بگویم که "نقشه‏ی جغرافی می‏کشد". ما هم این را در رادیو گفتیم و اسم بچه را هم اعلام کردیم. اما نمی‏دانستیم که این بچه، بچه نیست. بعداً متوجه شدیم که معاون وزارت کشور بوده است. زنگ زد و گفت که از دم در، دربان به من تبریک گفته تا خود آقای وزیر.

خانم بینا، خیلی می‏خندید. این خاطره را به یاد دارید؟

سیما بینا: بله یادم هست و می‏خواستم به آقابیژن یادآوری کنم که حتماً این خاطره را بگویند. چون این‏قدر جالب بود که خدا می‏داند.

بیژن پیرنیا: فکر می‏کنم اسم ایشان چوبین بود یا چیزی شبیه به این. اما حالا دیگر اگر اسم ایشان را کامل هم یادم باشد، نمی‏گویم.

شما که نصف‏اش را گفتید، بقیه‏اش را هم بگویید.

بیژن پیرنیا: نه دیگر…

سوسن مطلوبی: در برنامه‏ی کودک، هر روز پندی می‏دادند. من هم یک دفترچه درست کرده بودم و این پندها را توی آن می‏نوشتم. بعد هم با گل و گیاه نقاشی می‏کردم. خلاصه، پندهایی که آقابیژن در برنامه‏ی کودک می‏دادند، خیلی جالب بود.

این پند نقشه‏ی جغرافیا را هم نوشته بودید؟

سوسن مطلوبی: این در همان دفتر سیاه آمده بود. یادم هست که دفتر سیاهی بود و اسامی بچه‏ها در آن نوشته می‏شد. این مسئله را هم دقیقاً یادم هست.

سیما بینا: سوسن جان، حتماً یادت می‏آید که چه اورتور قشنگی هم درست کرده بودند، وقتی این دفتر می‏خواست باز بشود.

آن اورتور چی بود؟

سیما بینا: دهل و دددام، دام، دام… یک حالتی که اصلاً فکر می‏کردی یک دفتر به اندازه‏ی یک اتاق دارد باز می‏شود.

دفترچه‏ی سیاه با یک اورتور طبل و دهل باز می‏شد، ورق به ورق که می‏خواستند اسم بچه‏ای را که کار خلاف کرده بود در آن بنویسند. خیلی جالب بود. ابتکارات برنامه‏ی کودک…

سوسن مطلوبی: بسیار عالی بود. کاری که در سینماها انجام می‏شد و جمعه‏ها برنامه‏های هنری برای بچه‏ها می‏گذاشتند… این کارها، واقعاً احترام و شخصیت به بچه‏ها داد. همان‏طور که گفتم، اصلاً آن موقع، شعر و سروده‏ای برای بچه‏ها نبود. برنامه‏‏‏ی صبح جمعه‏ی بچه‏ها خیلی جالب بود، بچه‏ها با ذوق و شوق بسیاری می‏آمدند، می‏رقصیدند. به‏خصوص بعضی دخترخانم‏ها خیلی قشنگ می‏رقصیدند. دخترخانمی بود که رقص "شله‏خو" می‏کرد که خیلی قشنگ بود. به خوبی یادم هست که من یک‏بار در سینما تخت‏ جمشید خواندم و آقای داریوش پیرنیا از طرف برنامه‏ی کودک به من یک کتاب هدیه دادند.

آقای داریوش پیرنیا، خیلی ساکت مانده‏اید!

داریوش پیرنیا: بله دارم گوش می‏دهم و به یاد قدیم می‏افتم. فقط می‏خواستم بگویم که من و شما هم در یک دانشکده بودیم.

به آن‏جا هم می‏رسیم آقای پیرنیا. اما الان سئوالم این است که شما با همه‏ی مطالبی که می‏خواستند در باره‏ی آن بنویسید، موافق بودید؟ از جمله این‏که مثلاً اسم بچه را در دفترچه‏ی سیاه بگذارید و بلند بگویید که همه متوجه بشوند؟

داریوش پیرنیا
داریوش پیرنیاعکس: Privat

داریوش پیرنیا: اتفاقاً یکی از کسانی که روان‏پزشک بود، به ما این مطلب را گفتند. گفتند این بچه‏ای که به قول آقابیژن نقشه‏ی جغرافیا می‏کشد، بیمار است. از این طریق که شما نام او را می‏نویسید و اعلام می‏کنید، معالجه نمی‏شود. باید طریق دیگری پیدا کرد. بعد مثل این‏که این موضوع و قسمت‏هایی که مربوط به بیماری بچه‏ها می‏شد را جمع‏وجور کردند. ولی خُب بچه‏ها شیطون بودند، باید کاری می‏کردند که بچه‏ها خوفی داشته باشند از این‏که این همه شیطونی نکنند. آن دفتر سیاه موجب می‏شد که پدر و مادرها بگویند: اگر یک بار دیگر این کار را بکنی، می‏دهیم اسمت را در دفتر سیاه بنویسند.

می‏خواستم بگویم، غیر از هنرمندانی که الان این‏جا هستند، من خیلی می‌گشتم در تهران که کسی را پیدا کنم. یک بار داشتم به رادیو می‏رفتم، دیدم پسربچه‏ای دارد همراه دایره می‏خواند. از او پرسیدم اسمش چیست و خواندن را از کجا یاد گرفته که گفت اسمش حمید عبادی است و از پدرش یاد گرفته. او را به رادیو بردم و خواند. بعد هم کار و بارش خوب شد و در خیلی از عروسی‏ها از او دعوت می‏شد که بخواند. اما به رادیو که می‏آمد، از رادیو پول نمی‏گرفت. البته خیلی وضعش خوب شد. صدایش هم خیلی خوب بود. ما در جست‏وجو بودیم که چنین هنرمندهایی را هم پیدا کنیم.

سیما بینا: داریوش خان، من آقای حمید عبادی را کاملاً یادم هست و این‏که پدر شما چقدر از او حمایت کردند و اصولاً خیلی متوجه بودند که بچه‏هایی که اهل ذوق هستند و کمی بیراهه می‏روند را حمایت کنند و خیلی آن‏ها را تشویق می‏کردند. عبادی هم گویا توی اتوبوس‏ها می‏خوانده، دایره می‏زده و ترکی می‏خواند. درست است؟

داریوش پیرنیا: بله درست است. صدایش هم خیلی خوب بود.

سیما بینا: فرهاد سوادکوهی هم بود.

داریوش پیرنیا: بله سوادکوهی هم بود. به‏نظر من، برنامه‏ی کودک موجب شد که شما سیما بینا، با کمک پدرتان، بروید در برنامه‏ی گل‏ها هم بخوانید. یعنی دائم این پشتیبانی‏ها بود. هم شما، هم عهدیه و هم سروش ایزدی که الان دکتر اطفال است.

سوسن مطلوبی: من این‏جا می‏خواستم یادی هم از آلیس و بلا بکنم. این دوتا خواهر بعد از ما به برنامه‏ی کودک آمدند. یعنی اول من آمدم، بعد سیما جون و فرهاد سوادکوهی و بعد آلیس و بلا آمدند که از ماها خیلی کوچک‏تر بودند. آن‏ها هم خیلی قشنگ می‏خواندند.

مثل این‏که آهنگ ترانه‏هایشان را هم آقای الوندی می‏ساختند. درست می‏گویم؟

سوسن مطلوبی: بله آقای ویگن دائی‏شان بودند. یک بار هم اطلاعات هفتگی قرار بود با ما سه‏تا مصاحبه‏ای داشته باشد. آلیس و بلا هم به خانه‏ی ما آمدند. از طرف اطلاعات هفتگی هم خبرنگار و عکاس آمدند. من گربه‏ای داشتم که همه جا با من بود. خلاصه این گربه هم آمد توی مصاحبه. در نتیجه تیتر جلد اول اطلاعات هفتگی شده بود: "یک گربه و یک خواننده‏". عکس گربه را هم گنده انداخته بودند بالای اطلاعات هفتگی. متأسفانه من این مجله را ندارم. ولی می‏خواستم یادی از آلیس و بلا بکنم. آلیس ترانه‏ای می‏خواند:

"وقتی به دمبش کاغذ می‏بندم/ به جست و خیزش خیلی می‌خندم/"

راجع به گربه‏اش گفته بود.

خانم بینا، شما هم به این جست و خیزها می‏خندید؟ چیزی از ترانه‏های آن موقع یادتان می‏آید؟

داریوش پیرنیا: بله…

خانم بینا را می‏گویم آقای پیرنیا، شما که نمی‏خواندید.

همچنان به سراغ یادها و یادگارهای آن زمان می‌رویم تا کودکانی را که امروز همه جوانانی بالای شصت سال هستند، به این نهضتی که حدود شصت سال از عمرش می‌گذرد باز گردانیم.

الهه خوشنام

تحریریه: فرید وحیدی

برای شنیدن بخش‌های سوم و چهارم مصاحبه روی لینک‌های زیر کلیک کنید:

پرش از قسمت در همین زمینه